eitaa logo
شرح سیب
99 دنبال‌کننده
2 عکس
9 ویدیو
0 فایل
شادی و غم ،بیم و امید، شرم و ترس ، عشق و نفرت ، حیرانی و شیدایی... شرح سیب فضایی است برای شرح این همه سیب آورده
مشاهده در ایتا
دانلود
مثل همه ی خانواده های آن دهه ما هم پر جمعیت بودیم، شش پسر و چهار دختر که یکی پس از دیگری به دنیا آمده بودیم ، گاهی با اختلاف سنی یک سال، دهه ی شصت را می گویم دهه ی جنگ، با مشکلات سخت خودش از اجناس کوپنی گرفته تا صف های شیر شیشه ای با آن پلمپ های آلومینیومی نازک که سرشیری خوشمزه در ورای خود پنهان داشت. هر روز دردسری بودیم از نوعی تازه ، مدرسه ای هامان با دردسرهایی از جنس لوازم التحریر و دفتر و کتاب اول مهر و حتما لباس و کفش نوی عید نوروز، تا درخواست‌های نامه مانند اولیا و مربیان به نیت کمک به مدرسه. قبل از مدرسه ای هامان هم که درد سر ی بودند از جنس شستشوی لباس با تشت های بزرگ آهنی و بند رخت های چند ردیفه که همه چیز حتی پارچه ی کهنه ی بچه را به گرمای آفتاب می خشکاند .چه کسی آن روزها پوشک می دانست چیست!! و که لباسشویی اتومات می فهمید.!! همه چیز سخت بود مثل برف های سنگین زمستان و شیر یخ زده ی حیاط که حقش یک کتری آب جوش بود. اما مادرم یک تنه همه را می چرخاند همه را؛با نظم خودش, با صبر خودش با روش خودش، یادم نمی آید هیچ وقت گرسنه مانده باشیم هر چند خسته از کارهای بسیار هر روزه، نهارش همیشه آماده بود و قطعا شامش. جمعه ها ظهر را با آبگوشت معرکه اش طی می کردیم با قصه های ظهر جمعه ی بعد از نهار خواب آور، پای رادیوی کوچک روی طاقچه، همان که «قاسم »همیشه با چرخاندن ولومش در پی یافتن شبکه و کانالی در آن سوی مرزها بود. آن جمعه ها که جلوی تلویزیون پارس چهارده اینچ راس ساعت چهار منتظر پخش فیلم سینمایی بودیم. مادرم صبحانه ها را با چای گرم زینت می داد. برای من که چای با قند شیرین شده، آن هم داخل شیشه ای پستانک دار با آن آب قهوه ای کم رنگش در حالی که برگه های چای در آن غوطه ور بودند و در چشمم بازیگوشی می کردند خاطره ایست دلنشین. همان قندهایی که با هاون و قند شکن چند ساعت مداوم می شکست و در آن حین ما دورش می گشتیم و بازی می کردیم و بزرگ می شدیم و ای کاش بزرگ نمی شدیم و هنوز در اتاقهای به هم وصل در آن سرمای نفس سوز با آن بخاری نفتی که بابا تا قطره چکان نفتش را بیشتر باز می کرد، وحشی می شد و زوزه می کشید.صدایی که همیشه می ترسیدمش ولی گرمایش را لذت می بردم .آنجا که از سوراخ کوچک روی تنوره اش به رنگ آتش داخلش خیره می شدم به بازی اعجاب آور شعله سرخش و تا به خودم می آمدم می دیدم که صورتم بسیار داغ است، داغ دوست داشتنی اینگونه می چرخیدیم و از رختخواب های گوشه اتاق ، پنهان در زیر یک ملحفه سفید بالا می رفتیم بر زمینشان می انداختیم از آن بالا رویشان می پریدیم و غمها را له می کردیم و خنده ها را به گوش فلک می رساندیم ... حالا من پدرم با سه فرزند هنوز گه گاهی که دیر وقت به خانه پدری می روم مادرم تا چشم باز می‌کند و مرا می بیند. اولین سوالی که می پرسد این است: «حسن!؟شام خورده ای مادر » ناخواسته به این فکر می کنم «مادر نمی خوابد تنها با دنیایی از هراس چشمش را می بندد» @sharh_sib
مثل همه ی خانواده های آن دهه ما هم پر جمعیت بودیم، شش پسر و چهار دختر؛ که یکی پس از دیگری به دنیا آمده بودیم ، گاهی با اختلاف سنی یک سال، دهه ی شصت را می گویم دهه ی جنگ، با مشکلات سخت خودش از اجناس کوپنی گرفته تا صف های طولانی شیر شیشه ای با آن پلمپ های آلومینیومی نازک؛ که سرشیری خوشمزه در ورای خود پنهان داشت. هر روز دردسری بودیم از نوعی تازه : مدرسه ای هامان با دردسرهایی از جنس لوازم التحریر و دفتر و کتاب اول مهر و حتما لباس و کفش نوی عید نوروز، تا درخواست‌های نامه مانند اولیا و مربیان به نیت کمک به مدرسه. قبل از مدرسه ای هامان هم که درد سر ی بودند از جنس شستشوی لباس با تشت های بزرگ آهنی و بند رخت های چند ردیفه که همه چیز حتی پارچه ی کهنه ی بچه را به گرمای آفتاب می خشکاند .چه کسی آن روزها پوشک می دانست چیست!! و که لباسشویی اتومات می فهمید.!! همه چیز سخت بود مثل برف های سنگین زمستان و شیر یخ زده ی حیاط که حقش یک کتری آب جوش بود. اما مادرم یک تنه همه را می چرخاند همه را؛با نظم خودش, با صبر خودش با روش خودش، یادم نمی آید هیچ وقت گرسنه مانده باشیم خسته از کارهای بسیار هر روزه، نهارش همیشه آماده بود و قطعا شامش. جمعه ها ظهر را با آبگوشت معرکه اش طی می کردیم با قصه های ظهر جمعه ی بعد از نهار خواب آور، پای رادیوی کوچک روی طاقچه، همان که «قاسم »همیشه با چرخاندن ولومش در پی یافتن شبکه و کانالی در آن سوی مرزها بود. آن جمعه ها که جلوی تلویزیون پارس چهارده اینچ رأس ساعت چهار منتظر پخش فیلم سینمایی بودیم. مادرم صبحانه ها را با چای گرم زینت می داد. برای من که چای با قند شیرین شده، آن هم داخل شیشه ای پستانک دار با آن آب قهوه ای کم رنگش در حالی که برگه های چای در آن غوطه ور بودند و در چشمم بازیگوشی می کردند خاطره ایست دلنشین. همان قندهایی که با هاون و قند شکن چند ساعت مداوم می شکست و در آن حین ما دورش می گشتیم و بازی می کردیم و بزرگ می شدیم و ای کاش بزرگ نمی شدیم و هنوز در اتاق‌های به هم وصل در آن سرمای نفس سوز با آن بخاری نفتی که بابا تا قطره چکان نفتش را بیشتر باز می کرد، وحشی می شد و زوزه می کشید_صدایی که همیشه می ترسیدمش ولی گرمایش را لذت می بردم _آنجا که از سوراخ کوچک روی تنوره اش به رنگ آتش داخلش خیره می شدم و مسحور بازی اعجاب آور شعله سرخش می ماندم و تا به خودم می آمدم می دیدم که صورتم بسیار داغ است، داغ دوست داشتنی . اینگونه می چرخیدیم و از رختخواب های گوشه اتاق ، پنهان در زیر یک ملحفه سفید بالا می رفتیم بر زمینشان می انداختیم از آن بالا رویشان می پریدیم و غمها را له می کردیم و خنده ها را به گوش فلک می رساندیم ... حالا من پدرم با سه فرزند هنوز گه گاهی که دیر وقت به خانه پدری می روم مادرم تا چشم باز می‌کند و مرا می بیند. اولین سوالی که می پرسد این است: «حسن!؟شام خورده ای مادر » ناخواسته به این فکر می کنم: «مادر نمی خوابد تنها با دنیایی از هراس چشمش را می بندد» @sharh_sib