eitaa logo
شرح سیب
99 دنبال‌کننده
2 عکس
9 ویدیو
0 فایل
شادی و غم ،بیم و امید، شرم و ترس ، عشق و نفرت ، حیرانی و شیدایی... شرح سیب فضایی است برای شرح این همه سیب آورده
مشاهده در ایتا
دانلود
یا حسن گفتی و گفتم که حسن جان من است گر مسلمان شده ام علت ایمان من است @sharh_sib
سزای با علی بودن اگر هر بار مردن بود به عشقش تا قیامت کار زهرا جان سپردن بود @sharh_sib
نداشت شکوه ای از زخم خویش حضرت زهرا که در مسیر علی زخم خوردن اول کار است @sharh_sib
چشمان آفتاب هراسان ماه بود @sharh_sib
لهیب کینه ی نمرود بود و شعله ور می شد در آتش بود و آتش لحظه لحظه بیشتر می شد تمام کوچه دشمن بود دشمن از پی دشمن شمردم یک به یک را بیشتر از صد نفر می شد کسی بین شلوغی ها به دنبال تلافی بود کسی از جنس شیطان خیره بود و خیره تر می شد به صورت خورده بود و داشت می سوزاند پهلو را در آتش گرفته داشت دیگر درد سر می شد کبوتر روی خاک افتاده بود و بال و پر می زد ز جا می خواست برخیزد ولی آیا مگر می شد زجا میخواست برخیزد مگر قنفذ امان میداد لگد میزد به پهلویش اگر دستش سپر می شد علی آمد نمی دانم چه حالی دید زهرا را که تا یک عمر چاه از گریه اش خونین جگر می شد غمی جانکاه دارد ماجرا اما زبانم لال تمام ماجرا ای کاش تنها میخ در می شد @sharh_sib
دو چشم مست تو وقتی به ما نگاه انداخت بساط گریه ی ما را دوباره راه انداخت گریز روضه به عباس خورد و مرثیه خوان شرار شعله ی غم را به کوه کاه انداخت رسید روضه به آنجا که آب شد نایاب شکست بغض و نفس را به چنگ آه انداخت عطش که شرم نمی‌کرد تیر خواهش را به سوی حنجر اطفال بی پناه انداخت به ما سپرد عطش را خودش به علقمه رفت گرفت مشک و علم را به دوش ماه انداخت به سمت علقمه آمد علی تبار یلی که مرگ را به سراسیمه در سپاه انداخت به هر طرف که روان شد گریختند از او هراس را به دل خلق رو سیاه انداخت چنان شبیه علی تیغ زد که دشمن را میان ساقی و سقا به اشتباه انداخت نخورد آب که او را نگاه سرد فرات به یاد اصغر معصوم بی گناه انداخت دریغ و درد که تیری رسید و یوسف را به انزوای بدون امید چاه انداخت امان از آن دم تلخی که گفت اخا ادرک نگاه ملتمسش را به خیمه گاه انداخت @sharh_sib
گه گاه می پرسم از خود در شان کوثر چه دارم بر درک اوصاف بانو با فهم ابتر چه دارم چون ذره ای گنگ و مبهم در مدح خورشید عالم جز کوهی از ناتوانی بر شانه دیگر چه دارم وقتی خدا وصف او را تابانده در سوره ی نور من این گم در سیاهی توصیف بهتر چه دارم حجبی عفیفانه دارد طبعی کریمانه دارد من چون یتیم و اسیرم جز فقر در سر چه دارم گاه غزل واژه واژه نور از لبم می تراود آری به جز نور از آن نور مطهر چه دارم هفت آسمان زیر گامش عرش است اوج مقامش در طی این راه من جز بال کبوتر چه دارم انیسه قدسیه حورا صدیقه مرضیه عذرا من نام بهتر برای او غیر مادر چه دارم فردا به صحرای محشر در آن هراس مکرر در سینه غیر از ولای زهرای اطهر چه دارم جز آنکه جان را به ببخشم نذر قدمهای پاکش چون پا نهد بر سر من در بیت آخر چه دارم @sharh_sib
جهان شعر است شعری از تهی لبریز بی زهرا گل پژمرد ه ای بر دامن پاییز بی زهرا @sharh_sib
مثل همه ی خانواده های آن دهه ما هم پر جمعیت بودیم، شش پسر و چهار دختر که یکی پس از دیگری به دنیا آمده بودیم ، گاهی با اختلاف سنی یک سال، دهه ی شصت را می گویم دهه ی جنگ، با مشکلات سخت خودش از اجناس کوپنی گرفته تا صف های شیر شیشه ای با آن پلمپ های آلومینیومی نازک که سرشیری خوشمزه در ورای خود پنهان داشت. هر روز دردسری بودیم از نوعی تازه ، مدرسه ای هامان با دردسرهایی از جنس لوازم التحریر و دفتر و کتاب اول مهر و حتما لباس و کفش نوی عید نوروز، تا درخواست‌های نامه مانند اولیا و مربیان به نیت کمک به مدرسه. قبل از مدرسه ای هامان هم که درد سر ی بودند از جنس شستشوی لباس با تشت های بزرگ آهنی و بند رخت های چند ردیفه که همه چیز حتی پارچه ی کهنه ی بچه را به گرمای آفتاب می خشکاند .چه کسی آن روزها پوشک می دانست چیست!! و که لباسشویی اتومات می فهمید.!! همه چیز سخت بود مثل برف های سنگین زمستان و شیر یخ زده ی حیاط که حقش یک کتری آب جوش بود. اما مادرم یک تنه همه را می چرخاند همه را؛با نظم خودش, با صبر خودش با روش خودش، یادم نمی آید هیچ وقت گرسنه مانده باشیم هر چند خسته از کارهای بسیار هر روزه، نهارش همیشه آماده بود و قطعا شامش. جمعه ها ظهر را با آبگوشت معرکه اش طی می کردیم با قصه های ظهر جمعه ی بعد از نهار خواب آور، پای رادیوی کوچک روی طاقچه، همان که «قاسم »همیشه با چرخاندن ولومش در پی یافتن شبکه و کانالی در آن سوی مرزها بود. آن جمعه ها که جلوی تلویزیون پارس چهارده اینچ راس ساعت چهار منتظر پخش فیلم سینمایی بودیم. مادرم صبحانه ها را با چای گرم زینت می داد. برای من که چای با قند شیرین شده، آن هم داخل شیشه ای پستانک دار با آن آب قهوه ای کم رنگش در حالی که برگه های چای در آن غوطه ور بودند و در چشمم بازیگوشی می کردند خاطره ایست دلنشین. همان قندهایی که با هاون و قند شکن چند ساعت مداوم می شکست و در آن حین ما دورش می گشتیم و بازی می کردیم و بزرگ می شدیم و ای کاش بزرگ نمی شدیم و هنوز در اتاقهای به هم وصل در آن سرمای نفس سوز با آن بخاری نفتی که بابا تا قطره چکان نفتش را بیشتر باز می کرد، وحشی می شد و زوزه می کشید.صدایی که همیشه می ترسیدمش ولی گرمایش را لذت می بردم .آنجا که از سوراخ کوچک روی تنوره اش به رنگ آتش داخلش خیره می شدم به بازی اعجاب آور شعله سرخش و تا به خودم می آمدم می دیدم که صورتم بسیار داغ است، داغ دوست داشتنی اینگونه می چرخیدیم و از رختخواب های گوشه اتاق ، پنهان در زیر یک ملحفه سفید بالا می رفتیم بر زمینشان می انداختیم از آن بالا رویشان می پریدیم و غمها را له می کردیم و خنده ها را به گوش فلک می رساندیم ... حالا من پدرم با سه فرزند هنوز گه گاهی که دیر وقت به خانه پدری می روم مادرم تا چشم باز می‌کند و مرا می بیند. اولین سوالی که می پرسد این است: «حسن!؟شام خورده ای مادر » ناخواسته به این فکر می کنم «مادر نمی خوابد تنها با دنیایی از هراس چشمش را می بندد» @sharh_sib
زینب رسید اما فرصت نبود دیگر بوسیدن گلویت قسمت نبود دیگر @sharh_sib
قسمت این بود که من عاشق نام تو شوم فطرس سوخته بال لب بام تو شوم @sharh_sib
روضه ها را دوست دارم روضه های ساده ات را روضه خوان های گلو آزرده ی آزاده ات را کودکان خیمه های نذری کنج خیابان پیرهای مو سپید از نفس افتاده ات را دوست دارم خادمان مخلصت را شاه عطشان عاشقانی چون حبیب و عابس دلداده ات را اشک تسبیح است و تکیه مسجد ما روسیاهان پهن کن بر چشم ما بار دگر سجاده ات را ای حسین ای مهربان آقای بی ه‍متای عالم وقف ما بیچاره گان کن لطف آقا زاده ات را اربعین تا اربعین ما تشنه ی شور تو هستیم ظرف ما خالی است ساقی صرف ما کن باده ات را قسمت ما کن نجف تا کربلا پای پیاده اربعین های شلوغ و ازدحام جاده ات را کوله ام را بسته ام عزم سفر دارم دوباره زائر نور حرم کن نوکر آماده ات را @sharh_sib