هدایت شده از Reza Lakzaei
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت چهارم من نميدانم چطور به ذهنم رسيد، مثل اينکه کسي به من الهام کند و بگويد به بچه ها بگو مدرسه را تعطيل نکنند، من هم مانع تعطيلي مدرسه شدم. بعد که فکر ديدم اگر ما مدرسه را تعطيل ميکرديم، آن وقت کسي در اخلال گري ما شک هم نميکرد و همه ميگفتند اينها واقعاً اخلال گر هستند. لذا به بچه ها گفتم شما مدرسه را تعطيل نکنيد تا ما برويم ببينيم چه ميگويند.
ما هشت نفر رفتيم شهر و چون گفته بود با وليّتان بياييد، خوب من هم بايد به پدرم ميگفتم که همراهم بيايد. به نظرم رسيد که اگر به پدر بگويم ممکن است نيايد. بنابراين به پدرم نگفتم. پدرم آن موقع مسجد حکيم بود و آنجا درس ميخواند. «علي محمدي رئوف» که رفيقم بود و الان هم هست، برادرش سرباز و مشغول آموزش بود. او به من گفت من به برادرم ميگويم بيايد. من هم گفتم حالا که تو به برادرت ميگويي بيايد به برادرت بگو وليّ من هم باشد. قرار بود که ما ساعت يک برويم دفتر رئيس آموزش و پرورش. سه چهار نفر از بچه ها که ميخواستيم با هم ساعت يک برويم آموزش و پرورش، يکي پدرش را آورده بود، يکي پدر بزرگش را و قبل از اينکه ساعت يک بشود رفته بودند دفتر رئيس آموزش و پرورش. آنجا که ميروند رئيس به آنها ميگويد من همشهري شما هستم و با اينها صحبت کرده ام اما اين بچه ها اخلال گري کرده اند لذا من گفته ام که شما بياييد و تعهد بدهيد که دوباره اخلال گري نکنند. آنها هم، تعهد داده بودند. حالا ما يا هشت نفر بوديم يا شش نفر، آنجا سه چهار نفر تعهد دادند و از جمع ما کم شدند. ما هم بي خبر از همه جا که يکي از بچه ها آمد و جريان را براي ما تعريف کرد. او خودش هم تعهد نداده بود و يواشکي از دفتر رئيس آمده بود بيرون. اسمش «عباسعلي لطفيان سرگزي» بود که الان در جهاد کشاورزي زابل مشغول به کار است و من گاهي اوقات در زابل ميبينمش. يکي ديگر از بچه ها «موسي ناتوان» بود که معلم است. يکي همين آقاي علي محمدي رئوف بود که جانباز بازنشسته سپاه است. يکي ديگر از بچه ها ـ اسم کوچکش الان يادم نيست اما فاميلش ـ «پودينه» بود که از اهالي خود اديمي بود.
خلاصه لطفيان سرگزي از دفتر مي آيد بيرون و من را پيدا ميکند و جريان را ميگويد. ما هنوز نرفته بوديم آموزش و پرورش و منتظر بچه ها بوديم. لطفيان به ما گفت فهميديد چه شده است؟ گفتيم نه. گفت ما زودتر و بدون شما رفتيم آموزش و پرورش؛ همين که رفتيم آنجا رئيس به پدرها و پدربزرگهاي ما گفت من همشهري شما هستم اما اين بچه ها اخلال کرده اند، تعهد کتبي بدهيد که دوباره اخلال نکنند و برويد. آنها هم همه تعهد دادند، من هم يواشکي فرار کردم و آمدم بيرون.
با خودم گفتم عجب کاري شد! و احساس کردم که حالا کار ما سخت شده است. چون آنها تعهد داده بودند ما هم که ميرفتيم شکار ميشديم. ما هم که رفتيم ديديم همين حرف را گفت. «رضا محمدي رئوف» برادر علي محمدي رئوف سرباز بود و گفت که اختيار هر دوي اينها با من است و من وليّ هر دوشان هستم. رئيس آموزش و پرورش ميگفت شما تعهد بدهيد و برويد. آقاي رضا محمدي رئوف هم ميگفت شما اول اخلالشان را بگو تا ما در جريان قرار بگيريم و هم اينها را ـ مثلاً ـ تنبيه کنيم و هم تعهد بدهيم و هم مراقب باشيم که دوباره اخلال نکنند. مذاکره ما سه چهار ساعت طول کشيد و در نهايت هم به نتيجه نرسيديم و رفتيم. البته بعضي از معلمها هم از ما حمايت ميکردند.
شب رفتيم خانه يکي از معلمها خوابيديم. من بودم با علي محمدي رئوف و عباسعلي لطفيان سرگزي؛ سه نفر بوديم. فاميل يکي از معلمهايمان آقاي «مير» بود، فاميل يکي هم آقاي «پودينه» بود؛ الان هم هر دوشان هستند و با من هم خيلي رفيق اند. ما شبش را رفتيم خانه آقاي مير خوابيديم. حالا يک چيز جالبي برايت بگويم. آقاي مير اول ما را برد خانه پدر خانمش، چون خانمش تازه بچه دار شده بود و آنجا جا نبود، خانمش را که تازه بچه دار شده بود آورد خانه پدر خودش، ما را هم فرستاد خانه خودشان. خيلي با ما خودماني بود. تعدادي از معلمها هم ميگفتند که ما حمايت ميکنيم و ما را نصيحت هم ميکردند. صبح روز بعد دوباره رفتيم آموزش و پرورش و مذاکره کرديم تا بعد از ظهر شد. اينجا ديگر ما وليّ نداشتيم و خودمان سه نفر بوديم. رئيس اداره دوباره به ما گفت شما متهم به اخلال هستيد و بايد تعهد بدهيد تا به شما نامه بدهم که برويد مدرسه.
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸#تیزر ا #انقلاب_اسلامی
☑️ انقلاب اسلامی و مسئله آزادی
👤 دکتر شریف لکزایی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی
✔️اگر در مباحثی مانند آزادی، عدالت، دولت، قدرت، مشروعیت، امنیت و مفاهیم کلیدی و اساسی که ما در حوزه فلسفه سیاسی با آنها درگیر هستیم واجد نظریهای باشیم، خیلی بهتر میتوانیم ابعاد آن را بشکافیم و در مناسبتی که ایجاد می شود، با ارجاع به آن زندگی را پیش ببریم و زیست اجتماعی را سامان بدهیم. ما فقدان نظریه آزادی را پس از انقلاب اسلامی احساس میکنیم.
➕این گفتوگو را از «یـوتـیـوب» و «آپـارات» فکرت تماشا کنید.
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی
وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت ا رادیو فکرت
هدایت شده از فکرت
1402.11.12 شریف لکزایی.mp3
7.51M
🎧 #صوت ا #انتخابات
☑️ انقلاب اسلامی و مسئله آزادی
👤 دکتر شریف لکزایی؛ عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی
📲وبگاه| فکرت |مدرسه فکرت
📍رونمایی از جلد شماره چهارم مجله خردورزی
🖌 نقاشی جلد: آرش فروغی
➖ پیشخرید بهزودی آغاز خواهد شد...
📍مجله خردورزی:
@kheradvarzi_com
هدایت شده از «مطالعات جهان عرب»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«قصة الكاظم تظل قصة عجيبه»
▪️السلام على المعذب في قعر السجون
السلام على الغريب المسموم.
#پست_موقت
#استشهاد_الامام_الكاظم
🔻منظاری ایرانی؛ منظری عربی
@Arabworld2023
هدایت شده از موسسه اندیشه بهشتی
📋 ارائه فصل "آزادی" کتاب سیاست بهشتی
👤 دکتر شریف لکزایی (عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی)
🗓 ۱۷ بهمن، ساعت ۱۸:۳۰ (تا ساعاتی دیگر)
📍 از کانال آپارات اندیشه بهشتی
@andishebeheshti
هدایت شده از موسسه اندیشه بهشتی
ارائه دکتر شریف لکزایی هم اکنون در حال پخش است
https://www.aparat.com/andishebeheshti/live
هدایت شده از Reza Lakzaei
حبیب از زبان حبیب؛ قسمت پنجم من گفتم ما اخلال گري نکرديم. پرسيد نکرده ايد؟ گفتيم نه. ناراحت شد و با عصبانيت و تهديدآميز گفت نشانتان ميدهم. از روي صندلي بلند شد و آمد اين طرف ميز و دستش را فرو کرد در جيب کتش و يک راست با گامهايي بلند و سريع رفت به طرف در و کليد انداخت و در اتاق را قفل کرد. ما هم هاج و واج به او نگاه ميکرديم و از خودمان ميپرسيديم يعني ميخواهد چکار کند. برگشت و پشت ميزش نشست و گوشي تلفن را برداشت و شمارهاي را گرفت. از صدايش که گفت: الو شهرباني؟ فهميديم زنگ زده شهرباني. به کسي که گوشي را برداشته بود با خونسردي و البته تا حدودي پيروزمندانه گفت سه تا اخلالگر در دفترم هستند، بياييد اينها را دستبند بزنيد و ببريد. بعد هم خداحافظي کرد و گوشي را گذاشت. دو تا مأمور با دستبند از شهرباني آمدند در اين فرصتي هم که آنها آمدند؛ اين آقا يک گزارش کتبي عليه ما نوشت.
من هم در اين فاصله دو سه تا از آيات قرآن را که حفظ بودم برايش خواندم و گفتم اين کارهايي که ميکني، کارهاي درستي نيست. به نظرم همين آيه «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَکُم؛ آيا مردم را به نيکى فرمان مىدهيد و خود را فراموش مىکنيد» را خواندم. يکي دو آيه ديگر هم بود که الان يادم نيست کدام آيات بودند که البته با همين قضيه سنخيت داشتند. گفتيم که خودت ميداني که اين حرفهايي که به ما ميگويي دروغ است و خودت به حرفهاي خودت عمل نميکني و اين کار، درست نيست. اين حرفهايي هم که به ما ميگويي تهمت است. شما اگر نماز ميخواني خداوند ميفرمايد «إِنَّالصَّلاةَتَنْهیعَنِالْفَحْشاءِوَالْمُنْكَرِوَلَذِكْرُاللَّهِأَكْبَر؛ نماز از كار زشت و ناپسند باز مىدارد، و قطعاً ياد خدا بالاتر است.» اين طوري دو سه آيه خواندم. نتيجه اش اين شد که بيشتر عصباني شد.
بعد مأمورين شهرباني آمدند. گزارش را داد دست آنها و گفت بله اينها اخلال گري کرده اند و من گفته ام تعهد بدهيد، تعهد هم نميدهند و بر اخلال گريشان تأکيد دارند. لذا اينها را شما ببريد شهرباني.
بچه ها که رفتند بيرون، نفر آخر من بودم، دم در که رسيدم و وقتي که من هم ميخواستم از دفترش بيرون بروم، يک دفعه شنيدم که رئيس به مأمورين شهرباني ميگويد من ميخواهم اينها را بترسانم. من هم اين حرفش را شنيدم. البته به هيچ کس، هيچ حرفي نزدم.
مأمورين به ما گفتند شما را دستبند بزنيم يا خودتان مي آييد؟ من گفتم هر طور که شما دوست داريد، دستبند ميزنيد، بزنيد. نميزنيد، نزنيد. بعد گفتند خيلي خوب، شما را دستبند نميزنيم. شما برويد شهرباني. شهرباني هم نزديک آموزش و پرورش بود، گفتند شما برويد ما هم مي آييم. ما هم با پاي خودمان رفتيم شهرباني.
حدود دو ساعتي که در شهرباني بوديم همين طوري نشسته بوديم و کسي هم چيزي به ما نميگفت و حرفي نميزد. ما در دفتر افسر نگهبان نشسته بوديم که تلفن زنگ خورد. رئيس آموزش و پرورش پشت خط بود. ظاهراً پرسيد که بچه ها هنوز پشيمان نشده اند؟ آنها هم جواب دادند نخير! پشيمان نشدهاند. بعد که فهميد ما پشيمان نشده ايم به افسر نگهبان گفته بود بگو فلاني ميگويد بياييد آموزش و پرورش. ما گفتيم که آموزش و پرورش نميرويم. افسر نگهبان که منتظر بود ما با خوشحالي بلند بشويم و از شهرباني بزنيم بيرون، با تعجب پرسيد چرا نميرويد؟ گفتيم از ما شکايت کرده اند و بايد به اين شکايت رسيدگي شود، ما به آموزش و پرورش کاري نداريم و آموزش و پرورش هم نميرويم.
حدود يک ساعتي که آنجا بوديم ديديم خود رئيس آموزش و پرورش با پيکان سفيد رنگش آمد شهرباني. آمد پيش ما و گفت بياييد برويم. گفتم نه! ما جايي نميرويم. بعد خواهش و تمنا کرد و ما را سوار ماشينش کرد و برد آموزش و پرورش. دوباره گفت ببينيد! ما همشهري هستيم؛ بد است که پايتان به شهرباني باز شود؛ ديديد که من آمدم دنبالتان و از شکايتم صرف نظر کردم، تعهد بدهيد و برويد. ما گفتيم چون کار خلافي نکرده ايم تعهد نميدهيم.
او اصرار داشت که تعهد بگيرد ما هم ميگفتيم تعهد نميدهيم. احتمالاً چون اول گفته بود تا زماني که به اين دانش آموزان نامه ندادهام اينها را به مدرسه راه ندهيد؛ ميخواست به قول معروف کم نياورد. يکي دو ساعت صحبت کرديم و باز جلسه تعطيل شد. شد روز بعد. چهار، پنج روز همين طوري طول کشيد.
📋 ارائه فصل "آزادی" کتاب سیاست بهشتی
👤 دکتر شریف لکزایی (عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی)
📍 از کانال آپارات اندیشه بهشتی
https://www.aparat.com/v/hFQfO
اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ بِالتَّجَلِی الاَْعْظَمِ فی هذِهِ اللَّیْلَةِ مِنَ الشَّهْرِ الْمُعَظَّمِ، وَالْمُرْسَلِ الْمُکَرَّمِ، اَنْ تُصَلِّیَ عَلی مُحَمَّد وَآلِهِ، وَاَنْ تَغْفِرَ لَنا ما اَنْتَ بِهِ مِنّا اَعْلَمُ، یا مَنْ یَعْلَمُ وَلا نَعْلَمُ،
اَللّهُمَّ بارِکْ لَنا فی لَیْلَتِنا هذِهِ، اَلَّتی بِشَرَفِ الرِّسالَةِ فَضَّلْتَها، وَبِکَرامَتِکَ اَجْلَلْتَها، وَبِالْمَحَلِّ الشَّریفِ اَحْلَلْتَها.
عید نورانی مبعث رسول الله الاعظم صلوات الله علیه و آله را به همه شما مومنان و ارادتمندان آن پیامبر رحمت ص تبریک می گویم.
https://eitaa.com/shariflakzaei