eitaa logo
شهید علی پیرونظر
464 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
408 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح که از خواب بیدار شدم . دندان عقلم درد گرفته بود و حال و روز خوشی نداشتم . ریحانه را خواباندم و داخل گهواره گذاشتم . هوا خیلی سرد بود و کسی جرات بیرون رفتن نداشت . تکیه دادم به پشتی و زانوهایم را بغل کردم و همچنان درد می کشیدم . صدای یاالله که آمد از پنجره به داخل حیاط نگاه کردم علی آقا بود به طرف حیاط دویدم .داشتم پر در می آوردم . پدرم گفت بروم زنگ بزنم به مادر علی آقا خبر بدهم . گویی خدا تمام دنیا را به من داده . از دیدنش سیر نمی شدم . وقتی دید پا برهنه هستم . گفت دختر مراقب خودت باش . کوله اش را زمین گذاشت و به طرف اتاق رفت و گفت دختر قشنگم کجاست ؟ صبر نکرده بود که بند پوتین اش را باز کند . دو زانو زد و با زانوهایش وارد اتاق شد و به طرف گهواره ریحانه رفت . و دخترکش را برای اولین و آخرین بار در بغل گرفت . و قربان صدقه اش می رفت . من دندان دردم یادم رفته بود . شوق دیدار علی چنان سراپای وجودم را گرفته بود که نمی دانستم چه کنم . علی حتی موقع غذا خوردن هم دخترکش را زمین نمی گذاشت. گویی خیلی انتظار دیدار کشیده است . چه روز قشنگی بود . اولین روز از دی ماه ۱۳۶۶. اما پایان خوشی نداشت. علی آقا به منطقه برگشت . و بیست روز بعد در عملیات بیت المقدس ۲ آسمانی شد . @sharikerah
علی آقا با دیدن من لبخندی زد و نگاهی به پاهای برهنه من انداخت و گفت دختر سرما می خوری .... ساکش را درون ایوان گذاشت . تاب باز کردن بند پوتین هایش را نداشت . پرسید دخترم کجاست . گفتم توی اتاق . به طرف اتاق رفت و دو زانو زد و با چکمه هایش به طرف گهواره ریحانه رفت . ریحانه را از درون گهواره بر داشت و در آغوش کشید . نگاه ریحانه به پدر بود . چهره زیبای علی لبخندی بر لبان ریحانه نشاند . بوی خوش پدر و دختری در اولین روز دی ماه تمام خانه را فرا گرفت . همه خوش حال بودیم . و لبخند بر لبان همه ی ما نشسته بود . مادر و پدرم بیش از همه شاد بودند . چون روزها چهره در هم و گرفته من را دیده بودند . مادرم سفره ناهار را پهن کرد و علی آقا همچنان کنار سفره هم ریحانه را از بغل خودش دور نمی کرد . علی آقا با هر قاشق غذا خوردن . نگاهی به دخترکش می انداخت و نفس عمیقی می کشید . گویی خیلی سخت این لحظات را بدست آورده است . او پنج روز بیشتر مرخصی نداشت . و باید زود بر می گشت . چون عملیات در پیش رو داشت .دسته گلی که علی آقا برایم آورده بود درون گلدان گذاشتم و عروسک بزرگی که برای ریحانه آورده بود را روی طاقچه اتاق. لحظات شیرین ما مثل برق و باد می گذشت و چه کس می دانست که آخر این ماه نشده . دفتر خوشبختی ما برای همیشه بسته می شود و این اولین و آخرین بار است که علی آقا دخترک نازش و همسر جوانش را می بیند . خیلی زود پنج روز تمام شد و علی آقا راهی منطقه شد و در ۲۸ همان ماه به شهادت رسید . و شاهدی ماند و با یک دنیا حسرت .........