eitaa logo
شهید علی پیرونظر
464 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
405 ویدیو
0 فایل
دلاور مرد گردان زهیر .گروهان عاشورا . لشگر ۱۰ سیدالشهدا. عملیات بیت المقدس ۲ هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندید @shahede_shayan ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
سه شنبه ۶۶/۱۰/۸ ساعت ۵/۵ رسیدم ایستگاه مراغه و پیاده شدم نمازم را خواندم و به همراه دو نفر دیگر آمدیم گاراژ و هوا خیلی سرد بود و حدود ۲۰ سانت برف روی زمین بود بعد با مینی بوس آمدیم میاندوآب و ساعت ۷/۵ صبح میاندوآب بودم و یک ساعت در مخابرات منتظر شدم و به خانه زنگ زدم و با شاهده صحبت کردم و دلم کمی آرام گرفت و خبر دادم که رسیده ام و بعد خداحافظی کردم و با هر مشکلی بود آمدم لشگر و هوا در این جا واقعا سرد بود ساعت ده بود که صبحانه خوردم و کمی صحبت و احوال پرسی مصیب و علی دهقان آمدن و آن ها از همه بیشتر خوش حال شدند بعد دیدم بچه های صنایع دفاع (سالاروند . تورج علیزاده .داود سلیمانی . مجید . فرزاد .حمید و بقیه ..... ) به مرخصی رفته اند . بعد از ظهر رفتم سراغ مهدی طاهری در تبلیغات و پیش آن ها بودم و شام را هم آنجا خوردم و کمی صحبت کردیم و همانجا خوابیدم خبر رسید دسته ها می خواهند به رزم شبانه بروند . در ضمن طوری شده بود که همه بچه ها شپش گرفته بودند و تمام بدنشان به خارش افتاده بو د و هر کس در لباسش و زیر پیراهنش تعدادی شپش پیدا می کرد و اعتراض کرده بودند به فرماندهی . که قرار بود فردا صبح بهداشت بیاید سمپاشی کند . @sharikerah
چه غریبانه رفتید ...... در یک شب سرد . سه روز گرسنه . تشنه . در دمای زیر صفر درجه . در کوهستان های پر برف . سوز . سرما. سه شب بی خوابی ............... و تا آخرین نفس جنگیدید . ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈      @sharikerah ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
می رود کز ما جدا گردد ولی جان و دل با اوست هر جا می رود
💌 ذهنت یخ میزند گاهی وقتی بخش‌هایی از خاطرات جنگ را می‌شنوی که سرمای سختی‌اش، سینه‌ات را می‌فشرد .. 📍انگار خودمان بادگیر به تن کرده‌ایم و شال و کلاه هم بسته‌ایم تا در پیچ‌وخم‌های کوه‌های پر برف، با پای لرزان و در سرمای کوهستان راه برویم! اما سرمای واقعیت‌های جنگ و سختی‌هایش، گاهی جانسوزتر از این حرف‌هاست .. 🕊تصور بدن یخ زده شهدا و شکستن استخوان‌هایشان، قابل درک هر ذهنی نیست! .. 🥀°•
چشمانتان را ببندید تا شهر ما را نبینید ! چشمانتان را ببندید تا گامهای لغزانمان را نبینید ! بر ما خرده مگیرید اگر نمیخواهیم وصیت نامه هایتان را مرور کنیم ... حیرت مکنید اگر بر دوران زیبای با شما بودن ، قفل محکمی زده ایم و دیگر آرزوی  در سرمان نیست ... !!! ببخشید ما را .... ما فراموشی گرفته ایم ... دعا کنید برایمان ...
سه شنبه ۶۶/۱۰/۸ ساعت ۵/۵ رسیدم ایستگاه مراغه و پیاده شدم نمازم را خواندم و به همراه دو نفر دیگر آمدیم گاراژ و هوا خیلی سرد بود و حدود ۲۰ سانت برف روی زمین بود بعد با مینی بوس آمدیم میاندوآب و ساعت ۷/۵ صبح میاندوآب بودم و یک ساعت در مخابرات منتظر شدم و به خانه زنگ زدم و با شاهده صحبت کردم و دلم کمی آرام گرفت و خبر دادم که رسیده ام و بعد خداحافظی کردم و با هر مشکلی بود آمدم لشگر و هوا در این جا واقعا سرد بود ساعت ده بود که صبحانه خوردم و کمی صحبت و احوال پرسی مصیب و علی دهقان آمدن و آن ها از همه بیشتر خوش حال شدند بعد دیدم بچه های صنایع دفاع (سالاروند . تورج علیزاده .داود سلیمانی . مجید . فرزاد .حمید و بقیه ..... ) به مرخصی رفته اند . بعد از ظهر رفتم سراغ مهدی طاهری در تبلیغات و پیش آن ها بودم و شام را هم آنجا خوردم و کمی صحبت کردیم و همانجا خوابیدم خبر رسید دسته ها می خواهند به رزم شبانه بروند . در ضمن طوری شده بود که همه بچه ها شپش گرفته بودند و تمام بدنشان به خارش افتاده بو د و هر کس در لباسش و زیر پیراهنش تعدادی شپش پیدا می کرد و اعتراض کرده بودند به فرماندهی . که قرار بود فردا صبح بهداشت بیاید سمپاشی کند . @sharikerah
علی آقا با دیدن من لبخندی زد و نگاهی به پاهای برهنه من انداخت و گفت دختر سرما می خوری .... ساکش را درون ایوان گذاشت . تاب باز کردن بند پوتین هایش را نداشت . پرسید دخترم کجاست . گفتم توی اتاق . به طرف اتاق رفت و دو زانو زد و با چکمه هایش به طرف گهواره ریحانه رفت . ریحانه را از درون گهواره بر داشت و در آغوش کشید . نگاه ریحانه به پدر بود . چهره زیبای علی لبخندی بر لبان ریحانه نشاند . بوی خوش پدر و دختری در اولین روز دی ماه تمام خانه را فرا گرفت . همه خوش حال بودیم . و لبخند بر لبان همه ی ما نشسته بود . مادر و پدرم بیش از همه شاد بودند . چون روزها چهره در هم و گرفته من را دیده بودند . مادرم سفره ناهار را پهن کرد و علی آقا همچنان کنار سفره هم ریحانه را از بغل خودش دور نمی کرد . علی آقا با هر قاشق غذا خوردن . نگاهی به دخترکش می انداخت و نفس عمیقی می کشید . گویی خیلی سخت این لحظات را بدست آورده است . او پنج روز بیشتر مرخصی نداشت . و باید زود بر می گشت . چون عملیات در پیش رو داشت .دسته گلی که علی آقا برایم آورده بود درون گلدان گذاشتم و عروسک بزرگی که برای ریحانه آورده بود را روی طاقچه اتاق. لحظات شیرین ما مثل برق و باد می گذشت و چه کس می دانست که آخر این ماه نشده . دفتر خوشبختی ما برای همیشه بسته می شود و این اولین و آخرین بار است که علی آقا دخترک نازش و همسر جوانش را می بیند . خیلی زود پنج روز تمام شد و علی آقا راهی منطقه شد و در ۲۸ همان ماه به شهادت رسید . و شاهدی ماند و با یک دنیا حسرت .........
🔰زمستان بود و سرد: سرما گاهی تا ۲۰ درجه زیر صفر می رسید حرکت در مسیر سرد و بارش برف و بارون و خیس و سنگین شدن لباس ها تصور کنید با این مقدمه حالا میخواهید به دشمن بعثی در نوک قله حمله کنید. بعد از گذشتن از پلی نفر رو که روی رودخانه "قلعه چولان " زده بودند و زیر ارتفاع قمیش ، یه غار بود که بچه ها توش آتیش روشن میکردند تا قدری کنارش بایستند و ذره ای از رطوبت و سرمای استخوان سوز کم بشه. 🇮🇷یاد همه اون روزها و اون جوان ها بخیر
در صبحِ زمستان دل من یاد تو کرده ؛ شد صبح زمستانیِ من، گرم ِنگاهت ❤️ @sharikerah