مقداری پول بهم داد گفت برای خودت؛ دلم نمیاومد پولی که میدونستم دسترنج کارگریش بوده خرج کنم. رفتم یه حلقهی سادهی رینگی برای خواستگاریش خریدم . بار آخر که اومد مرخصی نشون دادم گفتم این خوبه؟ براندازش کرد گفت: خوبه ببرش برای دختر فلانی! گفتم ان شاءالله هر وقت اومدی باهم می بریمش. چند روز بعد رفت منطقه و پیکرش برگشت. اون حلقه تا سالها توی دستم موند...
#شهید_سیدعباس_موسوی، شهادت فروردین ۶۵ - اروند کنار
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
۱۴ سالش بود. با جثهای لاغر و ضعیف. اما از آن بسیجیهای عاشقی که موندن توی شهر برایش ننگ بود. برای همین، با آن سنش اسمش را نوشت برای جبهه. موقع اعزام همراه بقیه بچهها سوار مینیبوس شده بود. مسئولین اعزام نیرو که برای مرتب کردن فهرست وارد مینیبوس شدند وقتی محمدرضا را با آن جثهی کوچکش دیدند، بهش گفتند تو چرا سوار شدی؟ زود باش از مینیبوس پیاده شو! زیر بار نمیرفت و از مینیبوس پیاده نمیشد. بعد کلی جر و بحث، دستش را گرفتند که از ماشین پیاده کنند، ولی محمد رضا میلهی وسط مینیبوس را محکم گرفته بود و هرچه زور زدند نتوانستند او را پیاده کنند. خلاصه مجبور شدند تمامی نیروهای اعزامی آن مینیبوس را پیاده و سوار ماشين دیگری کنند.
#شهید_محمدرضا_مجلل
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
اطلاعات جایی بود که هر کسی نمیتوانست بیاید. خط مقدم جبهه میشد عقبه ما. گاهی تا پشت نیروهای دشمن میرفتیم. خیلی دل میخواست ماندن توی اطلاعات. زندگی بچههای اطلاعات جوری بود که خودشان را خادم بقیه رزمندهها میدانستند. پیشمرگ بقیه بچهها. این هم بخاطر اخلاق فرمانده هایشان بود. شهید سید هبت الله فرج الهی. شهید حاج کریم پور محمدحسین.
#شهید_حاجکریم_پورمحمدحسین، جانشین اطلاعات عملیات لشکر ولیعصر (عج)
#حاج_کریم
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
حاج احمد سوداگر سعی کرد اورا از منطقه عملیات دور کند، ولی هیچکس نمی دانست در تقدیر او نوشته شده شهادت!
#شهید_محمد_گلاکبر؛ شهادت ۱۳ بهمن ۱۳۶۴. جزیره مجنون.
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
توی دو متر جا، هشت يا نه نفر كنار هم نشسته بوديم. وقتی به آنجا نگاه ميكردي كه مثلاً چگونه ديشت اينجا بوده ايم، حيرت ميكردي! از سوز سرما دور هم جمع شده بوديم، آن هم در حالي كه تا صبح ميلرزيديم. براي نماز صبح نميدانستيم چه كنيم. چون لباس ها و دست و پايمان، خون آلود بود و وضعيت پاكي و نجاستمان معلوم نبود. از حميد پرسيدم: «حميد! حالا وضعيت نمازمان چه ميشود؟ با اين وضعيت لباسها كه نماز نمي چسبد.» حميد بلافاصله پاسخ داد: «مثل من باش! به دل نگير! بهترين نماز الآن است. اتفاقاً اين نماز خوبي است. خط دشمن را شكسته ايم. آيا نمازي بهتر از اين سراغ داري؟» پرسيدم: «پس مهر و جانماز چه؟» جواب داد: همين پتو كافي است. در حالي كه پتو روي پايمان بود، نمازي جانانه خوانديم.
روایتی از #شهید_حميد_کیانی از زبان #شهید_محمود_دوستانی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
مثل ابر بهار اشک می ریخت. هر چقدر اصرار کرد بابا راضی نشد که نشد. دیگر آب از سرشان گذشته بود و مردم را می زدند؛ بدجور هم می زدند. به صغیر و کبیر و زن و مرد رحم نمی کردند و به تیر هوایی و شلیک به دست و پا قانع نبودند و دقیق نشانه می رفتند. همین دقیق شدنشان بابا را ترسانده بود و دیگر نمی گذاشت حمید برود تظاهرات. همانطور گریه کنان رفت روی پشت بام و من هم پشت سرش رفتم برادر کوچکتر بودم و رویم نمی شد و خجالت می کشیدم چیزی به او بگویم و دلداریش بدهم. نگاهم به او بود که ناگهان اشک هایش را پاک کرد و به نقطه ای خیره شد. سرم را چرخاندم و به آن نقطه نگاه کردم. به فاصله پنجاه شصت متری ما و در خیابان اصلی رو به روی کوچه مان سربازی اسلحه به دست ایستاده بود و نیمرخش را می توانستیم ببینیم. حمید به سمت اتاقک کوچکی که بالای پشت باممان ساخته بودیم دوید. با هزار زور و زحمت پاره آجری را از دیوارش در آورد، بُهتم زده بود.
رفت و دوباره خودش را به لبۀ پشت بام رساند و نشانه گیری کرد. آب دهانم را قورت دادم. پاره آجر پرتاب شد و درست روی کلاه خود آن سرباز نشست. خنده ام گرفت. حمید برگشت و نگاهم کرد. چشم هایم برق می زد.
#شهید_حمید_محمودنژاد ؛ خاطرات انقلاب
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
روایت نحوه شهادت شهید حمید کیانی، از زبان شهید محمود دوستانی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
راه خاص شدن .mp3
5.15M
راه خاص شدن
روایتگری در منزل شهید حسن بلدی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
عکسهارو از عکاسی گرفت. از لابهلای اونا یکی رو جدا کرد و گذاشت تو جیبش. عملیات والفجر۸ در پیش بود. کوله شو بست، خداحافظی کرد و رفت. یکی از نیروهاش میگفت: حاجی شب عملیات از سنگر خارج شده بود و یه گوشهی خلوت با یکی حرف میزد. رفتم جلو، دیدم یه عکس دستشه، عکس پسر ۶ ماهش. عکسشو بوسید، بعدشم پارهاش کرد و همونجا انداخت روی زمین. بعد عملیات وقتی برگشتیم هنوز پارههای اون عکس رو زمین بود. احمد از همه چی دل کنده بود.
#شهید_حاج_احمد_نونچی
شهادت عملیات والفجر ۸
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
وقتی یکی از بچه های مسجد شهید میشد، مجید بدجوری حالش بهم میریخت. سینه پر سوز و دل پردردی داشت. یه جورایی به حال اونایی که شهید شدن غبطه میخورد. وقتی درباره شهدا حرف میزدیم، بی قراری تو چهرهاش موج میزد. میگفت اگه تو این جنگ شهید شدیم، که شدیم. اگه نشدیم باید با خواری و ذلت بمیریم. تو بستر. من از اینجور مردن هراس دارم. آخر هم فروردین ۶۱، تو عملیات فتح المبین اسمش رفت جز لیست شهدا. حضرت زهرا (س) خریدش. فرار کرد از چیزی که میترسید ازش. ذلت موندن و مرگ توی بستر رو به جون نخرید. بچهها میگفتن شب قبل عملیات داشته تو سرمای هوا سرشو میشسته. بهش گفتن چکار میکنی بابا؟ سرما میخوری. گفته بود من فردا شهید میشم. میخوام خودمو آماده کنم... وقتی پیکر غرق خونشو دیدیم تیر به سرش خورده بود.
#شهید_عبدالمجید_صدفساز
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
قبل رفتن همه چیزهایش را بخشید بجز دو چیز. لباس سبز سپاه، عکس امام. یکی از بچهها گیر داده بود عکس امام را به او ببخشد. گفت من همه چیزم را بخشیدم ولی میخواهم اگر شهید شدم با این دو چیز پیکرم را دفن کنند. آخرش هم همین شد. پیکر خونینش را با لباس سبز پاسداری و عکس امام به خاک سپردند. بعد شهادتش مرحوم قیصر امین پور شعر معروف «این سبز سرخ کیست» را در وصف او سرود:
این سبز سرخ کیست ؟
این سبز سرخ چیست که می کارید ؟
این زن که بود
که بانگ ” خوانگریو” محلی را
از یاد برده بود
با گردنی بلند تر از حادثه
بالاتر از تمام زنان ایستاده بود
و با دلی وسیع تر از حوصله
در ازدحام و همهمه “کل “می زد؟
این مادر که بود که می خندید ؟
وقتی که لحظه ، لحظه رفتن بود
آن سبز ، با سخاوت خورشید
بخشید هرچه داشت
جز آن لباس سبز
ونقش آن کلام الهی را
رهتوشه شهید همین بس :
یک جامه یک کلام
تصویری از امام
اورا چنان که خواست
با آن لباس سبز بکارید
تا چون همیشه سبز بماند
تا چون همیشه سبز بخواند
او را وقتی که کاشتند
هم سبز بود هم سرخ
آنگاه آن یار بی قرار
آرام در حضور خدا آسود
هرچند سرخ سرخ به خاک افتاد
اما این ابتدای سبزی او بود….
#شهید_عبدالرحمن_عطوان
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
دوبار دیگر هم بار جراحت بر پیکرش نشسته بود اما پا پس نکشیده بود. دفعه سوم اما کار کمی بیخ پیدا کرد. خمپاره ۶۰ میلیمتری، یکسال انداختش روی تخت بیمارستان! از بیمارستان که ترخیص شد مثل دفعه های قبلی دوتا عصا زیر بغلش نبود که بعدش دوباره با همان حال و هوا برگردد جبهه. اینبار باید تا آخر عمر روی ویلچر مینشست. جنگ هم تمام شده بود. ولی برای او که اهل نشستن نبود فقط میدان مبارزه تغییر کرد. خودش گفته بود وقتی خبر قطع نخاع شدنم را توی بیمارستان کاشان شنیدم فقط ناراحت این بودم که دیگر نمیتوانم بروم جبهه. توی آن شرایط به خانواده هم دلداری میدادم.
#شهید_حاج_فریدون_غلامی
#_شوادون_خاطرات
@shavadon
https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb