eitaa logo
شوادون خاطرات
581 دنبال‌کننده
120 عکس
10 ویدیو
0 فایل
شوادون در زبان دزفولی یعنی سرداب. خانه‌ای که در زیر زمین ساخته می‌شد تا در تابستان از شدت گرما به آن پناه برند. البته روزگار جنگ تغییر کاربری داد. شد پناهگاه موشک‌ها. شوادون در فرهنگ دزفول سابقه جالبی دارد. یادآوریست از خاطرات تلخ و شیرین @aliyane
مشاهده در ایتا
دانلود
آنهایی که توی محله معروف بودند به گرایش چپ داشتن، بهش می‌گفتند صفر خمینی. فرقی نمی‌کرد با لباس بسیجی از جبهه برگشته باشد یا با لباسهای ساده‌اش از مسجد به سمت خانه برود. او را که می‌دیدند می‌گفتند صفر خمینی آمد. اگرچه همه حرفهایشان دروغ بود ولی این حرفشان راست بود. صفر همه زندگی و هستی خود را از امام می‌دانست. گفته بود اگر شهید شدم و میخواستید برایم زندگینامه بنویسید تاریخ تولدم را ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ و پیروزی انقلاب بنویسید. چون من با انقلاب متولد شده‌ام و از امام خمینی روح گرفته‌ام. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
وقتی که تصمیم به ازدواج گرفته بود، هرجا که برای خواستگاری می‌رفت دو مطلب را متذکر می‌شد؛ اول اینکه صرع دارد، بعد آنکه تا جنگ هست او هم به جبهه می‌رود. به همین خاطر بود که چندین خانواده به او جواب منفی دادند اما او باز هم صادقانه حرف خود را می‌زد. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
گفت دوست دارم این بار، آخرین باری باشد که به جبهه می‌روم. وقتی شهید شدم هم، بدنم آسیب زیادی نبیند تا مادرم با دیدنم زیاد ناراحت نشود. توی عملیات والفجر 8 به آرزویش رسید. وقتی پیکرش را دیدم مشاهده کردم که هیچگونه آسیبی به او وارد نشده. فقط ترکش کوچکی به پشت سرش اصابت کرده و او را به شهدای کربلا پیوند داده است. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
روز تدفین شهید حمیدکیانی و شهید علیرضا چوبتراش خیلی ناراحت بود. کنار هم نشسته بودیم. روی خاک‌های کنار قبر شهید کیانی. با انگشت یک ضربدر کشید روی خاک‌ها و گفت: «خوش به سعادت کسی که هفته آینده همینجا خاکش کنند» و دقیقاً یک هفته بعد همانجا که علامت زد، برایش خانه ابدی ساختیم‌. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
در اوج روزهای انقلاب بود که یک روز در حالی که کل سر و صورت و بدنش کبود شده بود، آمد خانه. هر چه گفتیم چه شده، حرفی نزد. بعدها فهمیدیم که وقتی برای پخش اعلامیه و کارهای مبارزاتی رفته است سردشت، از مامورین شاه کتک مفصلی خورده است. بعد هم جسم نیمه جانش را انداخته اند کنار جاده و رفته اند . . . @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
میوه وقتی می‌رسد باغبان باید بچیندش، میوه رسیده اگر روی درخت بماند پوسیده می‌شود. خودش میفتد! بعضی‌ها را که نگاه میکنی پیش خودت می‌گویی این از همان‌هایی‌ست که خیلی زود شهید می‌شود. حاج کریم از همان‌ها بود. وقتی قامت می‌بست به نماز، میگفتی دیگر آدمی نمی‌تواند از این زیباتر و بهتر با خدا ارتباط بگیرد. نهایت لذت را از انس با خدا می‌برد. خدا حاج کریم را دوست داشت. خودش هم اورا چید. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
وقتی حاج کریم را می‌دیدیم نهایت لذت را از هم صحبتی با او می‌بردیم. این بخاطر اخلاصش بود بخاطر اینکه خودش را کسی نمی‌دانست. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سالی که بهارش قدم فاطمه باشد . صدها برکت از کرم فاطمه باشد . امید که یک مژده ز صدها خبر خوش . پیغام فرج در حرم فاطمه باشد . سال نو،۱۴۰۲بر تمام اعضای کانال شوادون مبارک باد امیدواریم در کنار شما در سال ۱۴۰۲ فعالیت بیشتر،وبهتری داشته باشیم @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
دعوتش کرده بودند تا در رادیو برای نوجوانان بنویسد. می‌گفت تربیت از طریق رادیو مثل بذرپاشی با هواپیماست. چقدر احتمال دارد این بذرها به ثمر بنشیند؟ هنر مربی این‌ است که بذرها را با دستان خودش در قلب نیرویش بکارد. با اینکه راضی نبود ولی نوشتن و گویندگی رادیو را به اصرار قبول کرد. سال ۶۱ توی برنامه‌ی "راهیان خط سرخ شهادت" اینطور نوشت و خواند: اگر شعله جنگ فروکش کرد مگذارید این نور که اینگونه خُلق و خوی های را عوض کرده است ؛ بمیرد . . . @shavadn https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
آرام سرش را بالا آورد و گفت:«بچه‌ها‌! من این بار که بروم جبهه دیگر بر نمیگردم.» این حرف را که گفت، باز هم شوخی کردن بچه‌ها گل کرد. اما خیلی جدّی دوباره گفت:«بچه ها! حرفی دارم! می بینید امروز چقدر با هم دوست و صمیمی هستید؟ سعی کنید همیشه این دوستی و صمیمیت را حفظ کنید.» می‌دانم این بار که رفتم دیگر بر نمی‌گردم. اما می‌خواهم بگویم بعد از شهادتم شما هفته اول و دوم بر مزارم می‌آیید و دیگر پیدایتان نمی‌شود تا چهلم. بعد از آن هم می‌روید و تا سالگرد شهادتم دیگر سراغی از من نمی‌گیرید و بعد از سالگرد هم دیگر مرا فراموش می‌کنید. محمود نفس عمیقی کشید و گفت:«تمام اینها را می بخشم اما سفارشی دارم. وقتی آن روز فرا رسید و شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید، هرگاه خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید. همین. من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می‌کنم.» محمود حرفش را زد و سکوت مجلس ما را فرا گرفت. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb
دیگر باید برایش آستین بالا می زدند. مادرش برای ازدواجش اصرار داشت و من هم این وسط به کمک آمدم تا شاید راضی‌اش کنم. بالاخره رضایت داد که در این مورد فکر کند و تصمیم نهایی‌اش را بگوید. این ماجرا مصادف شد با انتقال لشکر به کردستان برای عملیات والفجر۱۰. هم من توی منطقه بودم و هم محمد و دیگر ماجرا از تب و تاب افتاد. خبر شهادت محمد، همه چیز را بهم ریخت. او به وصال رسید. به وصال آن عشقی که سال ها دنبالش سر از پا نمی‌شناخت. @shavadon https://eitaa.com/joinchat/2732851499Cab6458eedb