eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن (همه رهگذرند) زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند (مراقب حرفهایت باش) به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت (گذشت داشته باش) گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد (خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن) انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش. اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود. قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هايت را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش. انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فکرش. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... خواهرش سعی کرد یه کم آرومم کنه..... بعدشم گفت :تو غصه ی هیچی رو نخور...... مامان و بابام میخوان ببرنش ترک کنه... بچه ها هم پیش ما هستن خیالت بابت بچهها راحت باشه. هر وقت هم احساس کردی دلت براشون تنگ شده بگو بیارمشون ...بینی...... گفتم دلتنگی که همین الانم دلتنگشونم....... ولی باید تکلیف اینکارهای حامد مشخص بشه... خواهرش هم باهام هم عقیده بود و می گفت آره سفت و سخت باهاش برخورد کن که دیگه اینجوری اذیتت نکنه و اشتباهاتش رو تکرار نکنه پدر و مادر حامد دوباره بردنش کلینیک و بستریش کردن.... منم که دیدم حامد کنار گندم و گیسو نیست رفتم آوردمشون پیش خودم.... اینبار هم حامد یکماه بستری شد تا تونست دوباره ترک کنه... ولی دیگه خیلی دلسرد شده بودم از اون زندگی...... متوجه شده بودم که اون زندگی دیگه برای من زندگی نمیشه..... بعد از یکماه که حامدو مرخص کردن پدرشوهر مادر شوهرم بهم گفتن بچهها رو بردار بریم استقبال حامد ... هر چی باشه بعد از یکماه داره میاد خونه... تو دلم گفتم حالا انگار رفته جایی غرورآفرینی کرده و باعث افتخار ما شده که الان باید بریم استقبال...... گفتم نه مامان جان..... من نمیام شما برید. مادر شوهرم چش غرهای رفت و زیر لب گفت اگه یه ذره سیاست داشتی و زنیت بخرج داده بودی الان شوهرت تو این راه ها نیفتاده بود... خیلی حرف مادر شوهرم برام گرون تموم شد.... ولی نخواستم چیزی بگم... موقع خوبی برای بحث نبود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
وسیع باش دلتنگ که شدی منتظر نباش کسی دل گرفته ات را باز کند، بلند شو و قدمی بردار. دل یک نفر را شاد کن، دلت خود به خود باز می شود. قوی باش و پیش از آنکه کسی را دوست داشته باشی خودت را دوست داشته باش. تا همچنان باشی در لحظه هایی که کسی برای تو نیست. صبور باش زمان خیلی چیزها را حل خواهد کرد. گاهی مساله های به ظاهر بزرگ و پیچیده توانایی و هوش زیادی نمی خواهد. کمی زمان می خواهد تا آرام تر شوی و مساله را کوچک تر و ساده تر ببینی. و عاشق باش ... برای آنکه دوستش داری دعا کن بدون آنکه دلیلی برای دوست داشتنت بیابی ببین چه احساس رضایتی پیدا خواهی کرد. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
روزگار به من آموخت که چیزی را، بدست نخواهم آورد مگر اینکه چیز دیگری را از دست بدهم . گاهی برای بدست آوردن باید بهای گزافی بپردازیم. هیچگاه نمی شود همه چیز را با هم داشت. دنیا معامله گر سرسختی است تا نگیرد نمی دهد. گاهی باید گذشت از برخی گرفتن ها چون ممکن است به بهای از دست دادن قیمتی ترین ها بینجامد ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
از خیاطی پرسیدند: زندگی یعنی چه ؟ گفت : دوختن پارگی های روح با نخ توبه !!!! 🌸🍃🌸🍃🌸 از باغبانی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت: کاشت بذر عشق در زمین دلها، زیر نور ایمان !!!!! ‌ 🌸🍃🌸🍃🌸 از باستان شناسی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت : کاویدن جانها برای استخراج گوهر درون !!!!! 🌸🍃🌸🍃🌸 از میوه فروشی پرسیدند : زندگی یعنی چه ؟ گفت : دست چین خوبی ها در صندوقچه دل ! 🌹بهترینها، بهترین تعبیر زندگی را برایتان آرزومندم🌹 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی همسر پادشاه دیوانه‌ی عاقلی را دید؛ که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه می‌سازم… پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: می‌فروشم. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ دیوانه مبلغی را گفت. همسر پادشاه فرمان داد که آن مبلغ را به او بدهند. دیوانه پول را گرفت و میان فقیران قسمت کرد. هنگام شب پادشاه در خواب دید که وارد بهشت شده، به خانه‌ای رسید. خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند این خانه برای همسر توست. روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسید. همسرش قصه‌ی آن دیوانه را تعریف کرد. پادشاه نزد دیوانه رفت و او را دید که با کودکان بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ دیوانه گفت: می‌فروشم. پادشاه پرسید: بهایش چه مقدار است؟ دیوانه مبلغی گفت که در جهان نبود! پادشاه گفت: به همسرم به قیمت ناچیزی فروخته‌ای! دیوانه خندید و گفت: همسرت نادیده خرید و تو دیده می‌خری. میان این دو، فرق بسیار است… دوست من! خوبی و نیکی که تردید ندارد! حقیقتی را که دلت به آن گواهی می‌دهد بپذیر هرچند به چشم ندیده باشی! گاهی حقایق آن‌قدر بزرگ‌اند و زیبا که در محدوده‌ی تنگ چشمان ما نمی‌گنجند. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
صبح شد و روز نو آغاز شد🌺 پنجره ای رو به خدا باز شد🍃 مرغ دلت را برهان از قفس🌸 لحظه ی روحانی پرواز شد🍃 باغ خدا بوی بهاران گرفت🌼 شور ز گلبانگ هزاران گرفت🍃 باز خبر آمده از کوی عشق🌹 ابر بهار آمد و باران گرفت🍃 ســلام صبح زیباتون بخیر ♥️ امروزتون توام با موفقیت و کامیابی ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
ای چه زیبا میگوید ... وقتی دعا میکنی، دعای تو از این جهان خارج میشود و به جایی میرود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم میرود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را مینویسند میرود. و تقدیر نویس مهربان عالم تقدیرت را با توجه به دعایت مینویسد. و مولانا میگوید : گر در طلب گوهر کانی، کانی گر در هوس لقمه نانی، نانی این نکته رمز اگر بدانی، دانی هر چیز که در جستن آنی، آنی.. خیر ترین دعا ، بهترین طلب ، زیباترین تقدیر ، نثار شما ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
داستان_زندگی_ترانه من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام.... پدر شوهرم و مادرشوهرم و خواهر شوهرم که اومده بودن دم خونه بابام دنبال منو بچه ها وقتی دیدن من دلم راضی به رفتن نیست از دم خونمون مستقیم رفتن دنبال حامد.....بعدا خواهر شوهرم بهم گفت که وقتی حامد دید تو همراه ما نیستی خیلی بهش برخورد توقع داشت تو هم میرفتی استقبال..... ولی من دیگه برام اهمیتی نداشت که چی حامد رو خوشحال میکنه چی ناراحت....حامد بعد از اینکه رسید ،خونه خودش ماشینو برداشت و اومد خونه ی مامانم اینا... مامانم اصلا به روش نیاورد که چی شده بود و کجا بودی... چون اعتقادش به این بود که باید تحت هر شرایطی هوای حامد رو داشته باشه تا حامد طلاقم نده... که اگه طلاقم بده با دوتا بچه میمونم رو دست مامانم و دیگه کسی منو نمیگیره.... واسه همین به حامد گفت : ترانه باهات میاد مادر... چرا نیاد..... شوهر به این خوبی دیگه از کجا میخواد پیدا کنه..... صبر كن الان لباساشو میپوشه و میاد... بعدشم رو به من گفت ترانه جان... مادر... لباس بپوش شوهرت منتظرته...از دست مامانم به شدت عصبانی بودم... وقتی رفت تو آشپزخونه پشت سرش رفتم و با عصبانیت گفتم : علت بدبختى الان من حرفها و کارهای بیجای شماست.از حرفهای مامانم داشتم دیوونه میشدم.... تو دلم گفتم : خاک برسرت کنن ترانه که هیچ حامی نداری... بازم حامد که اومد دنبالت... خدا نکنه یه وقت محتاج این مادر بشی... برات تره هم خورد نمیکنه...... . پاشو... پاشو با شوهرت برو خونه بشین سر زندگیت که این مادر برات حامی بشو نیست... ادامه درپارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
شاید یک فیلم باشد... یک فیلم بلند یا کوتاه...فیلمی که زمانش مهم نیست، کیفیتش مهم است... از همان روز می کنیم به بازی... بعضی از بازیگر ها از پیش انتخاب شده اند اما بعضی دیگر را خودمان انتخاب می کنیم. در انتخاب نقش های مهم باید دقت کنیم چون ممکن است داستان فیلم را عوض کنند. فیلم را خراب کنند... که بعضی ها فقط سیاه لشکرند...بود و نبودشان فرقی ندارد. اصلی و قهرمان فیلم خود ما هستیم.. بعضی سکانس ها سخت هستند...هزار بار کات می شوند و هزار بار از نو باید آن را بازی کنیم ... فیلم زندگیمان خسته کننده و تکراری ست و گاهی پر از اتفاق و هیجان ... فیلم می تواند تلخ باشد یا شیرین فقط کاش فیلم زندگیمان بی معنی تمام نشود... کاش تمام ما انسان ها در زندگیمان فیلمی بسازیم که اسمش ماندگار شود... حسین حائری ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
در حالی که به چشمم اشک بود و یه چشمم خون پاشدم با حامد و گیسو گندم رفتیم خونه.... دیگه از اون به بعد سعی میکردم زیاد رو کارهای حامددقیق نشم.... تا اگر هم خطایی ازش سر زد من متوجه نشم و حرص نخورم... واسه همین زندگی مون داشت آروم پیش میرفت تا اینکه پاییزسال هزار و چهار صد و یک عصر یه غروب دلگیر پاییزی وقتی رفتم مدرسه که گیسو رو بیارم خونه گیسو) کلاس اول ابتدائی بود دیدم اصلا حوصله ی فضای دلگیر خونه رو ندارم. با خودم گفتم دوتا دخترا که پیش خودم هستن... حامد هم که خونه نیست رفته بیرون... یه دوری تو شهر بزنم بعدش میرم خونه.... دست دوتا دخترا تو دستم بود و داشتم راه میرفتم که یکی از ماشینا به نظرم آشنا اومد.... دقیق تر نگاه کردم... ماشین خودمون بود.... نگاه به راننده کردم . آره... حامد بود که با سرعت خیلی کم داشت حرکت میکرد.... اون خانم کی بود کنارش نشسته بود..؟ ضربان قلبم رفت رو هزار.... احساس کردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون..... ولی اینبار خودمو کنترل کردم. با خودم گفتم ایندفعه هر جوری که شده باید ته و توی قضیه رو در بیارم.... بخاطر همین اصلا خودمو نباختم.....خیلی سریع دست نگه داشتم جلوی یه تاکسی رو گرفتم و گفتم . دربست.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
تفاوت در نيازهاي زنان و مردان ! ◀️نیازهای اغلب مردان : 1 - یک شریک جنسی خوب. 2 - یک همدم اهل تفریح. 3 - یک همسر جذاب. 4 - یک منزل دنج و آرام. 5 - تحسین، احترام، اعتبار، همکاری، پذیرش. 6 - یک همسر حمایت کننده و مشوق. 7 - یک همسر وفادار. ◀️نیازهای اغلب زنان : 1 - عطوفت و مهر ورزی. 2 - گفتگو و درد دلهای صمیمانه. ارتباط تعاملی و همدلانه. 3 - صداقت و صراحت. 4 - حمایت مالی. 5 - همسری که خانواده اولویت زندگی وی باشد. 6 - همسری دلسوز، محافظت کننده، پشتیبان. 7 - امنیت، اعتماد بنفس و تائید. 8 - یک همسر وفادار و متعهد. 9 - جدی گرفتن مشکلات کوچک آنها. 10 - توجه و رغبت نشان دادن به احساسات، عقاید، پیشنهادات و کارهای روزمره آنها. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈