eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ســـــــــ🌼ــــــــــلام روزتــان ســرشـار از نــگاه خــدا📗   امروز چهارشنبه ۱۸مرداد _🖇 چهارشنبه 💛  ياحی یا قیوم 📿   ☀️ ‌🌻         ۱۸ مرداد              ۱۴۰۲    ه.ش ☀️ ‌🌾           ۲۲ محرم          ١۴۴۴  ه.ق ☀️ ‌🌻         ۹ آگوست           ۲۰۲۳ ميلادى ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم امروز ☕️از زمین وزمان براتون  🌸خوشبختی ببارد ☕️و نیروی عظیم عشق 🌸همراهتون باشد ☕️تا همه ی کارها 🌸به بهترین شکل پیش برود 🌸ســـلام صبح چهارشنبتون پرازلبخند و مهربانی‌☕️ ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
یادمان باشد که: "حق الناس " همیشه پول نیست!👌 گاهی "دل" است... دلی که: باید بدست می آوردیم و نیاوردیم ! دلی که: باید می دادیم و ندادیم ! دلی که: شکستیم و رهاکردیم ! دلهای غمگینی که: بی تفاوت از کنارشان گذشتیم ! خدا؛ ازهرچه بگذرد ازحق الناس نمی گذرد ! 🔸حواسمان باشد که: ﺑﺎ "ﺯباﻥ "ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩﮔﺮﻓﺖ با ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ با ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود جدایی انداخت با زبان میشود آتش زد با زبان میشود آتش راخاموش کرد 🔸حواسمان به دلهایمان باشد: "آلوده اش نکنیم" ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم مامان هم که سواد نداشت و نمیدونست چی به چیه قبول کرد و بعد خداروشکرکنان مشغول دعا به جون دکترا شد….. از اون روز تمام فکر و ذکرم این بود که چکار کنم که بچه زودتر سقط بشه و خلاص شم …..؟؟ حالا هر دو دختر مامان باردار بودند،،، یکی با شوهر و یکی بدون شوهر….. مامان برای بارداری مریم کلی گریه کرد وای به حال اینکه متوجه ی وضعیت من هم بشه…….بچه ایی که توی شکمم بود روز به روز رشد میکرد و من باید هر چه زودتر یه کاری میکردم….. تمام کارهای سخت مامان رو انجام میدادم…..وقتی مامان نبود از بلندی میپریدم…..دبه های سنگین رو از دست مامان میگرفت و میگفتم:مامان !تو کمرت درد میکنه بده به من….. دو تا دوتا بلند میکردم ….خلاصه هر کاری که شنیده بودم بچه رو میندازه رو انجام میدادم اما انگار اون بچه قصد نداشت از جاش تکون بخوره و روز به روز جاشو محکمتر میکرد…… وارد ماه سوم که شدم ،،،،حس کردم شکمم یه کم اومده بیرون…..از اون موقع یه چادر برداشتم و بستم دور کمرم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✨شاگردی نزد استادش رفته و می گوید: که ذهنش دائما نشخوار فکری دارد و از دست این افکار خلاصی ندارد... ✨استاد: از امشب سعی کن اصلا به میمون های جنگل فکر نکنی! ✨شاگرد : من اصلا مشکل ندارم و به این موضوع فکر نکرده ام... استاد : خوب حالا تلاش کن که فکر نکنی... ✨به هنگام شب شاگرد مشاهده کرد هر چه بیشتر تلاش می کند که به میمون فکر نکند، بیشتر به ذهنش می آید! ✨فردا صبح نزد استاد رفته و واقعه را برایش شرح می دهد... ✨استاد گفت: وقتی تلاش می کنی به چیزی فکر نکنی، آن موضوع به صورت متوالی و با شدت بیشتری به سراغت می آید... ✨بنابراین به جای اجتناب از چیزهای ناخواسته سعی کن به چیزهای خواسته و آن چه دوست داری متمرکز شوی! آن گاه افکار ناخواسته فرصتی برای ظهور پیدا نمی کنند. ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم یه روز مامان گفت:چرا جدیدا چادر دور کمرت میبندی؟؟؟گفتم:خودت چرا میبندی؟؟؟حس میکنم لازمه که ببندم ….مثلا هر وقت بهمن اومد سریع باز میکنم و سر میکنم ،،،مثل خودت…..مامان یه کم قربون صدقه ام رفت و گفت:ماشالله….دخترم دیگه خانمی شده برای خودش…..با قربون صدقه های مامان غمم بیشتر شد…..شکمم روز به روز بزرگتر میشد اما هنوز کسی خبر نداشت…..مامان برای مریم از فامیلامون چند تا پیراهن بارداره گرفته بود و هواشو داشت و بهش رسیدگی میکرد اما من همچنان شکممو با شال و روسری محکم میبستم تا کسی متوجه نشه….. اون روزها مامان چند تا النگویی رو که داشت رو سه تاشو برای جهاز مریم فروخت و دو تاشو هم برای سیسمونی و هر روز میرفت و یه سری وسایل میخرید……رابطه ی دختر بهمن با مریم خیلی خوب بود و منتظر به دنیا اومدن بچه بود وخوشحال بود که صاحب خواهر یا برادر میشه……همه چیز رو به راه بنظر میرسید بجز حال دل من…….چند بارخواستم خودکشی کنم و فقط بخاطر مامان اینکار رو نکردم…..حتی جرأت نداشتم واقعیت رو به مامان بگم تا شاید راه حلی داشته باشه ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
حکایت👌 پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد. وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد. مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم». ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم چند وقت هم گذشت ……یه روز لوله ی آب سوراخ شده بود و کل ساختمون نم برداشته بود برای همین مامان مجبور شد یه لوله کش برای تعمیر بیاره……لوله کش با دستیارش اومد و گفت:چون باید کف حیاط کنده بشه و من نمیتونم ،شاگردم اینکار رو میکنه که دستمزدش جداست…شاگرد لوله کش یه پسر جوون و قدبلندی بود…یه روز کامل کار کردند و مابین کارشون مامان براشون چایی برد…..لوله کش ،لوله رو درست کرد و بعد به مامان گفت:خانم !!کف حیاط باید یه روز بمونه تا خشک بشه و بعد پرش کنم و موزائیکهازو سر جاش بچسبونم….مامان هم کفت:اشکالی نداره فردا هم تشریف بیارید……من که مثل هر روز درگیر خودم و بچه ی داخل شکمم بودم و هزار تا فکر و نقشه میکشیدم و حواسم به حیاط و لوله کش نبود…..فردا بعداز ظهر اومدند و کارشونو انحام دادند……مامان به من گفت:ملیحه !!یه کم گوجه و خیار و پنیر آماده کن تا به این بنده خداها ببرم بخورند…من هم برای شستن خیار و گوجه ها رفتم حیاط و بعداز سلام کارمو انجام دادم و برگشتم و آماده کردم و دادم مامان براشون برد….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✅اندازه قلبت را بسنج ✍می‌گویند قلب هرکس به اندازهٔ مشت بستهٔ اوست. اما من قلب‌هایی را دیده‌ام که به اندازهٔ دنیایی از «محبت» عمیقند. دل‌های بزرگی که هیچ‌وقت در مشت‌های بسته جای نمی‌گیرند و مثل غنچه‌ای با هر تپش شکفته می‌شوند. دل‌های بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه، تا اینکه ابر محبت ببارد. در عوض دل‌هایی هم هستند که حتی از یک مشت بسته هم کوچک‌ترند. دل‌هایی که شاید بتوانند وسیع باشند، اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند. و تو هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است، به دستت نگاه کن، وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف می‌کنی... ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم خلاصه لوله کش و شاگردش رفتند….. فردا نزدیک ظهر شنیدم زنگ میزنند……مامان رفت و‌ در رو باز کرد،….از پنجره ی اتاق دیدم که لوله کشه…..با خودم گفتم:انگار این لوله کش دست بردار نیست…..توی دلم خنده ام گرفته بود و فکر کردم برای مامان خواستکار پیدا شده…..آخه هرازگاهی از این موارد پیش میومد……مامان بعداز اینکه چند کلمه با لوله کش حرف زد ،لوله کش رفت و مامان هم خوشحال برگشت داخل اتاق….. همینطوری به صورت مامان خیره بودم تا خودش بگه چه خبره اما حرفی نزد ،،،،،همچنان چهره ی مامان شاد بود مجبور شدم و پرسیدم:مامان !کی بود؟؟؟مامان گفت:لوله کش….. گفتم:وا…..چیکار داشت؟؟؟ گفت:اومده بود خواستگاری…..با لبخند گفتم:چشم بابا دور…..حالا جواب دادی؟؟؟ مامان اخمی کرد و گفت:از تو خواستگاری میکرد برای شاگردش…..با این حرف مامان دنیا روی سرم خراب شد و با رنگ و روی پریده گفتم:اما من که میخواهم درس بخونم….. مامان گفت:اگه میخواستی درس بخونی نصفه و نیمه ولش نمیکردی…….اونطوری که لوله کش تعریف میکرد شاگردش هیچ کسی رو نداره و تنهای تنهاست اما یه خونه از مادر و پدرش براش مونده…..کارش هم لوله کشیه و خیلی هم خبره شده و میخواهد برای خودش یه مغازه ی جدا بزنه…..پس انداز خوبی هم داره…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد. ولی او جُو کاشت. وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟! لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند. اربابش گفت: مگر این ممکن است؟! لقمان گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت. در زندگی هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم. امید و عشق و محبت یا نفرت و کینه و حسادت ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
حکمتی داره... وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس میدی وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا میخواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی... ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈