eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم بلند گفتم:نه مامان….اندازه ام نیست و تنگه….فکر کنم چاق شدم…… مامان متعجب گفت:مگه میشه؟؟؟؟ من در حال در اوردن لباس از تنم بودم که مامان یهو وارد اتاق شد در حالیکه میگفت:صبر کن ببینم……وای خدای من…..اندامم نسبت به قبل لاغرتر شده بود و شکمم به وضح دیده میشد…..مامان با دیدنم شوکه حرفش نیمه و دهنش باز موند……زود چادر رو گرفتم جلوی شکمم……مامان یهو پاهاش سست شد و افتاد زمین و نشست……دویدم سمتش و گرفتمش و گفتم:چی شد مامان..؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان با لکنت گفت:تو حامله ایی؟؟؟ دیگه جای انکار و دروغ نمونده بود…..با خودم گفتم:شاید کار خداست تا مامان برام یه کاری انجام بده…..مامان یهو اومد داخل اتاق و با دیدن شکم من هنگ وایستاد…..یه کم که گذاشت گفت:ملیحه تو حامله ایی؟؟؟ سرمو انداختم پایین…..لال شده بودم…..همونجوری روبروی مامان وایستاده بودم و نگاه میکردم….. مامان تکرار کرد:بچه توی شکمته؟؟؟؟ حتی نتونستم سرمو بلند کنم همونطوری مونده بودم و سکوت و سکوت….. مامان وقتی دید هیچی نمیگم مطمئن شد و گفت:دلم میخواست بشنوم مریضی یا بگی معده ام ورم کرده و غیره اما …… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
حكيمی به دهی سفر کرد … زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد. حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید !حكيم به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده !!! کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت. آنگاه حكيم گفت : حالا کف بزن !!! کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند ؟! شیخ لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند! ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم یهو‌حمله کرد به من و شونه هامو گرفت و تکون داد و گفت:ملیحه!!با توام؟؟؟بگو سرطان داری؟؟بگو درد و مرض داری اما نگو که حامله ایی!!! تو همون حالت که سرپا بودم اشکهام میریخت روی پاهام…..اصلا قدرت حرف زدن نداشتم…. بعد ‌مامان انگار که کنترلشو از دست داده باشه شروع کرد به فحش دادن…..منو فحش داد….مریم رو فحش داد و حتی بابا رو کلی ناله و نفرین کرد……. برای بار اول بود که منو میزد….همینطوری مشت و لگد بود که با تمام قدرتش به من میزد…. مامان در حالیکه کتک میزد گفت:ای خدااااااا منو از دست اینا بکش……خداااااا….چقدر من بدبختم………دختر چه غلطی کردی…….به خودت رحم نمیکردی به من رحم میکردی…….خدااااا………من دیگه تحمل ادامه دادن رو ندارم…….منو ببر پیش اون شوهر بی وفام……..ببرم پیش اون شوهر فلان فلان شدم که منو با دوتا دختر تنها گذاشت…… مامان به لکنت افتاد و با لکنت کامل فقط فحش میداد،،،جوری لکنت گرفته بود که فقط صدایی نامفهوم از حنجره اش بیرون میومد……. اینقدر کتکم زد که تمام بدنم کبود و زخمی شد،،،درسته بچه بودم اما مادر هم بودم و حس مامان رو کاملا درک میکردم….. بدون اینکه تکون بخورم یا از خودم دفاع کنم ایستادم تا کتک بخورم…..مثل مجسمه….نه حرفی و نه حرکتی……اجازه دادم هر چقدر توان داره کتکم بزنه چون حقم بود….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌹 💎💎رو هر بندش 1 دقیقه فکر کن ! 💎1.می دونی چرا شیشه ی جلوی ماشین انقدر بزرگه ولی آینه عقب انقدر کوچیکه؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت نداره. بنابراین همیشه به جلو نگاه کن و ادامه بده. 💎2.دوستی مثل یک کتابه. چند ثانیه طول می کشه که آتیش بگیره ولی سالها طول می کشه تا نوشته بشه 💎3.تمام چیزها در زندگی موقتی هستند. اگر خوب پیش می ره ازش لذت ببر، برای همیشه دوام نخواهند داشت. اگر بد پیش می ره نگران نباش، برای همیشه دوام نخواهند داشت 💎4.دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید الماس. اگر یک الماس به دست آوردی طلا را فراموش نکن چون برای نگه داشتن الماس همیشه به پایه طلا نیاز داری. 💎5.اغلب وقتی امیدت رو از دست می دی و فکر می کنی که این اخر خطه ، خدا از بالا بهت لبخند می زنه و میگه: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچه نه پایان 💎6.وقتی خدا مشکلات تو رو حل می کنه تو به توانایی های او ایمان داری. وقتی خدا مشکلاتت رو حل نمی کنه او به توانایی های تو ایمان داره...!!! 💎7.هیچوقت باکسی که دوسش داری طولانی قهر نکن چون بی تو زندگی کردن رو یاد می گیره . ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم ما مامان انگار هر چی میزد دلش آروم نمیشد…..بعداز اینکه از درد کتکها افتادم زمین،مامان شروع کرد به خودزنی…… به سرو صورتش میزد و گریه میکرد و کلمات نامفهومی میگفت که فقط خدا رو من تشخیض میدادم…… اون روز گریه های مامان تمومی نداشت….اینقدر گریه کرد تا دیگه نایی براش نموند….همونجا داخل اتاق مهمونی درازکشید و نیم ساعتی بیصدا موند….من هم اینطرفتر افتاده بودم….. بعداز نیم ساعت یهو مامان بلند شد و نشست ،،انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه گفت:بچه مال کیه؟؟چرا لال شدی؟؟میگم بابای بچه کیه؟؟؟ با من من و گریه گفتم:نمیدونم….. مامان دوباره عصبانی شد و گفت:ای خاک بر سرت….خاک عالم تو سرت کنند…..ببین چطوری بدبختمون کردی؟؟؟ اروم با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:اون روز که منو دزدیدند دو نفر از اون پسرا بهم تجاوز کردند….. مامان گفت:ذلیل مرده…چرا همون روز نگفتی تا شکایت کنم….چرا زودتر نگفتی تا یه خاکی به سرم میریختم و نمیزاشتم بچه تا این حد بزرگ بشه؟؟؟؟؟؟الان من این بی آبرویی رو چطوری جمعش کنم،،؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌟🌙 شـــــــــب🌙🌟 ⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی ✍در بغداد نابینایی عاشق شبلی بود، ولی او را ندیده بود. روزی شبلی به مغازه او رفت و نانی برداشت. (شبلی درویش بود و درویش چیزی ندارد.) به نابینا گفت: نانی برداشتم، گرسنه هستم. نابینا که صاحب نانوایی بود، نزدیک شد و نان را از او گرفت و دشنام داد. مردم چون این صحنه را دیدند، به نابینا خرده گرفتند و گفتند: او را می‌شناسی!؟ او شبلی بود! نابینا پشیمان به دنبال شبلی راه افتاد. هنگامی که به شبلی رسید، از او عذر خواست و به دست و پای او افتاد و طلب بخشش کرد. نانوا گفت: من برای جبران خطایم میخواهم یک مهمانی بدهم. تشریف بیاورید تا مسرور شوم. نابینا یک مهمانی داد و بزرگان شهر را دعوت نمود. شبلی را در صدر مجلس نشاند، تا خطای خود جبران کند و دل شبلی را به دست آورد. مجلس تمام شد و نابینا از شبلی موعظه‌ای خواست. شبلی گریست و گفت: برای خدا لقمه‌ای نان به درویش ندادی، ولی برای حفظ نام خود صد سکه خرج کردی! (که مبادا نام تو در شهر به خاطر توهین به شبلی آسیب ببیند.) بدان که تا خود را برای خدا عزیز نکنی و تحت امر او نباشی با این مهمانی‌های مجلل هرگز عزیزِ شبلی و دیگران نمی‌توانی بشوی. ✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌼﷽🌼 ســـــــــ🌼ــــــــــلام روزتــان ســرشـار از نــگاه خــدا📗   امروز پنج شنبه ۱۹مرداد _🖇 پنج شنبه💛  لااله الاالله الملک الحق المبین📿   ☀️ ‌🌻         ۱۹مرداد              ۱۴۰۲    ه.ش ☀️ ‌🌾           ۲۳محرم          ١۴۴۴  ه.ق ☀️ ‌🌻         ۱۰ آگوست           ۲۰۲۳ ميلادى ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
هزاران 🌷🍃 خوبی برای امروزتون وهزاران عشق نثار شما نازنین دوست🌷🍃 الهی دلت مثل روز روشن و مثل برکه آروم باشه شـادی قلبت مداوم 🌷🍃 نفست گرم، روزگارت پرعشق و لبريز از اتفاقات قشنگ باشه🌷 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
🌷🌷🌷 خانه قدیمی مادر بزرگ، پناه آخر هفته های ما است. از زمانی که زنگ خانه را بزنی، تا زمانی که گل بوسه خداحافظی بدرقه راهت شود، به یاد بی حوصلگی ها و گرفتاری هایت نیستی. سفره اش یک رنگ و دیوار هایش بوی نم برکت می‌دهد. حیاطش همیشه، گل ها و درختچه ها را باردار است. حوض کوچکی دارد که می شود قایق بی خیالی ات را روی آن بیاندازی و حرکت آرام آب را ببینی. خانه قدیمی مادربزرگ همان جایی است که ناز قهر هایت را می کشند. هرچه‌قدر آتش بسوزانی، حق را به تو می دهند‌. بشقابت خالی نشده، پر می‌شود. همان جایی است که برای چند ساعت، می‌شود خودت باشی و آسمان را آبی تر ببینی… ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم مامان دوباره همونجا دراز کشید و با تنفر گفت:یه قرص بده بخورم سرم داره مترکه…. سریع رفتم براش قرص اوردم…..تا صبح مامان خوابید ….من هم سرو صدا نکردم تا خوب بخوابه……صبح که بیدار شدم صبحونه آماده بود ولی مامان اصلا باهام حرف نزد…… دو روز دیگه قرار خواستگاری داشتیم و اصلا نمیدونستم چیکار کنم…..یه کم ارومتر بودم چون تمام امیدم به مامان بود…..از طرفی همون روز دل درد و کمر درد هم به مشکلاتم اضافه شده بود چون خیلی از مامان کتک خورده بودم…..انتظار داشتم با اون همه کتکی که خوردم بچه سقط بشه ولی هیچ اتفاقی نیبفتاد……….همون روز ساعت ۱۱صبح بود که زنگ خونه رو زدند من در حالیکه چادر دور شکمم بود رفتم و در رو باز کردم….مریم بود ….. چند وقتی بود که مریم دیگه اون روحیه ی شاد و رضایت اوایل ازدواجشو نداشت …..اون روز هم گرفته و ناراحت بود….. مریم بهم نگاه کرد و گفت:مریضی؟؟؟ گفتم:نه….چطور؟؟؟ گفت:قیافه ات چند وقتی هست که یه جوریه……….. سرمو انداختم پایین چون تصورم کردم الان که بره پیش مامان،حتما مامان ماجرا رو براش تعریف میکنه….. مامان تا صورت گرفته مریم رو دید گفت:مریم !!چیزی شده.؟؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت: چرا به جای تحصیل علم، چوپانی می کنی؟ چوپان در جواب گفت: آنچه خلاصه دانش‌هاست یاد گرفته ام. دانشمند گفت: خلاصه دانشها چیست ؟ چوپان گفت: پنج چیز است: - تا راست تمام نشده دروغ نگویم - تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم - تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم. - تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم. - تا قدم به بهشت نگذاشته ام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم دانشمند گفت: حقاً که تمام علوم را دریافته ای، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم مریم حرفی نزد و یه گوشه دراز کشید….. مامان با اینکه با من حرف نمیزد اما انگار با دیدن مریم غم منو یه لحظه فراموش کرد و اومد سمتم و گفت:خواهرت چشه؟؟؟چرا چشمهاش سرخه؟؟؟؟ شرمنده سرمو انداختم پایین و گفتم:نمیدونم مامان!!!به من هم حرفی نزد….. مامان دوباره رفت سمت مریم و دلواپس پرسید:چی شده مریم؟؟؟ مریم اشکش جاری شد و گفت:بچه دوقلو هست…..چون از حرکاتشون و اینکه دو طرف قلب میزنه حس میکتم….. مامان گفت:خیره انشالله….قدمشون مبارک میشه حتما…. مریم اون روز کلی گریه کرد و تمام درد و دلشو که این چند وقت بخاطر غرورش مخفی میکرد گفت……از اعتیاد بهمن و از سختی زندگی توی یه اتاق و غیره گفت و گفت….. مریم اینقدر درد و دل کرد تا سبک شد اما برعکس مامان گرفته تر شد….. مریم گفت:من میرم خونه و دختر بهمن الان از مدرسه میاد….میشه بیام اینجا شب رو بمونم،،،؟؟؟؟البته با دختر بهمن،،،چون نمیتونم تنهاش بزارم،…. مامان لبخند زورکی زد و گفت:برو بیار…….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈