eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. وقتی من به دنیاآمدم پرستاربه بابام میگه بچتون دختره ایشالله بعدی پسر میشه!!بابام باخندیده میگه من 4تاپسردارم منتظریه دختربودم خوش خبرباشید.مامانم میگفت بابات وقتی به دنیاامدی خیلی خوشحال بودکل بخش روشیرینی پخش کرد..من شده بودم سوگلی بابام..یه کم که بزرگترشدم توخونه خودم باخودم بازی می‌کردم دوستی نداشتم..من تهران به دنیاامدم ولی چون پدربزرگم بخاطردوستش رفته بودقزوین زندگی میکردوعموکوچیکمم برای ادامه تحصیلش رفته بودایتالیا مامجبورشدیم بریم قزوین زندگی کنیم تاتنهانباشن..پدربزرگم معمار مسجد بود کارش خوب بود همه قبولش داشتن..اون زمان پدربزرگم به بابام تواپارتمان خودش یه واحدخونه و یه مغازه دادبودکه مشغول به کاربشه..بابام طلاسازبوداوضاع زندگیمون خوب بود.توفامیل اسم من روگذاشته بودن خانم طلا،،چون تمام دستم وگردنم پرازطلا بودوهمه ی دخترهای فامیل که همبازیم بودن بهم حسادت میکردن..من یه دخترساده بی شیله پیله بودم باکسی کاری نداشتم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
میخوام زندگی پرفراز ونشیب یکتا رو براتون نگارش کنم شایداشتباهاتش برای خیلی هادرس عبرت بشه قبل ازاینکه زندگینامه روشروع کنم میخوام باخانواده اش اشناتون کنم که متوجه وقایع بعدش بشید.مادریکتاوقتی دوازه سالش بودبه اجبارخانواده اش بامردی ازدواج کردکه اصلا علاقه ای بهش نداشت وپانزده سال ازخودش بزرگتربودبعدازازدواج چندباری قهرمیکنه میادخونه پدرش که طلاق بگیره ولی خانواده اش طلاق روخیلی بدمیدونستن وهردفعه به زوربرش میگردونن همون موقع مادریکتاقسم میخوره بعدازمرگ پدرش طلاق بگیره سالهامیگذره مادرش بچه دارنمیشده وهمه مشکل روازمادرش میدونستن ومادرمم باورش میشه که مشکل ازخودشه وقتی مادرم بیست سالش میشه پدرش فوت میکنه ومادرم تصمیمش برای جداشدن روعملی میکنه پادرمیونی دیگران هم فایده نداشته وهرچقدرشوهرش التماس میکنه که ازتصمیمش کوتاه بیادقبول نمیکنه اون مردواقعامادرم رودوستداشت ولی مادرم چون خودش علاقه ای بهش نداشته علی رغم مخالفت همه جدامیشه وچون فکرمیکرده مشکل داره ونمیتونه بچه داربشه دنبال مردی برای ازدواج میگشته که بچه داشته باشه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم رعناست ازاستان همدان متولد۱۳۶۸هستم.. تویه خانواده ۸نفره بزرگ شدم که دوتاخواهردارم وسه تابرادر..پدرم شغلش ازاد بود وکنارمغازه ی خواربارفروشی معامله ملک وزمین هم انجام میداد..مادرم یه زن خانه داربود..من دخترباهوش وزرنگی بودم..وبخاطر قدبلند وهیکل درشتی که داشتم همه فکرمیکردن ازخواهرهای دیگه ام بزرگترهستم وازهمون سوم راهنمایی خواستگار زیاد داشتم..ولی توخانواده ما رسم نبود دختر کوچیکتر رو شوهر بدن ودخترهای بزرگتر بمونن وهروقت برای من خواستگارمیومد سیماوشیرین بدشون میومدمیگفتن تومقصری که ماخواستگارنداریم!!وسرهمین موضوع میونه خوبی بامن نداشتن..دوسالی گذشت ومن سال دوم دبیرستان بودم که خواهربزرگم سیماباپسرخاله ام ازدواج کرد..خونه ی مایه حیاط بزرگ ویلایی بودکه باتوافق شوهرخاله ام وبابام قرار شد عروسی رو تو خونه ما برگزار کنن.‌.یادمه تاریخ عروسیه سیما دو روز بعد از اخرین امتحان من بود..ومن اون روز با کلی التماس تونستم رضایت مادرم رو بگیرم که بذاره برم ارایشگاه یه کم به خودم برسم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران ازوقتی یادمیادصبح زودبایدبه اجبارمادرم بیدار میشدم تمام کارهای خونه انجام میدادم انقدرکوچیک بودم که وزن جارو برام سنگین بود نفسم بندمی اومد.سه تاخواهربرادرداشتم ومن بچه اخری خانوادبودم پدرم توشش ماهگی من بخاطرسرطان مرده بود..ما توخونه ای که دولت بهمون دادبودزندگی میکردیم یه حیاط بزرگ بودباچندتااتاق که توهراتاق یه خانواده زندگی میکردوهمشون تو شهرداری کارمیکردن..پدر منم توشهرداری کارمیکردواوضاع مالی خوبی داشته مادرمن یه زن قدبلندباچشمهای ابی و موهای بلوندداشت که همیشه بایه لچک موهاش رومیبست اون روزهانگاه های زنهای همسایه که با نفرت به ماومادرم نگاه میکردن رونمیفهمیدم..تا اینکه یه روزخانم واحدی که بامامانم رابطه خوبی داشت امدخونمون به مامانم گفت مریم جان توخیلی جوانی وزیبازنهای اینجا ناراحتن تو بیوه هستی وممکنه زیرپای شوهراشون بشینی دست خودشون نیست دیدخوبی ندارن بهترزودتر شوهرکنی.. مامانم خودش روجمع جورکردگفت کی میادمن رو با چهار تا بچه بگیره..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم هوراست تویه خانواده ی نسبتاشلوغ به دنیاامدم که دخترچهارم خانواده بودم دوتاخواهریه برادربزرگترازخودم داشتم یه خواهر برادر کوچکتر از خودم داشتم،پدرم یه کارگرساده ساختمان بودمادرمم خانه دار،به سختی زندگی رومیگذروندیم اوضاع مالی خوبی نداشتیم پدرم تمام تلاشش رومیکردکه شکم ماروسیرکنه اماخب درامدش خیلی زیادنبود..من ازهمون بچگی خیلی کمبودهاروتوزندگیم تجربه کردم..همیشه درحسرت یه لباس یاکفش نوبودم امابرام نمیخریدن چون پول نداشتن مجبوربودم لباسهای کهنه ی خواهرام روبپوشم که گاهی چندسایزبهم بزرگ بودن..درکل دوران کودکی سختی داشتیم تاکم کم بزرگ شدم،،بچه ی درس خونی بودم همیشه جز شاگرد زرنگهای مدرسه بودم وتنهادلخوشیم جایزه ای بودکه مدیریامعلم مدرسه بهم میدادن..البته اینم بگم خونه ی مانزدیک مادربزرگم بود..اوضاع پدربزرگم بدنبودامامادرم همیشه پیششون ابروداری میکردازمشکلات زندگیش چیززیادی بهشون نمیگفت،،من باخاله کوچیکم تفاوت سنی زیادی نداشتم..خاله ام دوسال ازمن بزرگتربود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم یه خواهر از خودم کوچیک تردارم،ودوتابرادرازخودم بزرگتر،ماتوی یه شهرکوچیک جنوبی زندگی میکردیم پدرم مغازه داربودومادرم یه زن مهربون خانه دار..ازمادرم چیز زیادی به یادندارم چون تمام خاطراتم بامادرم برمیگرده به زمان کودکیم که۴سال بیشترنداشتم،من مادرم رورسرزایمان خواهرکوچیکم ازدست دادم وسرپرستیه ماروعمه ام برعهده گرفت، عمه من یه زن۴۲ساله بودکه خیلی مهربون ودلسوزبود..سنی نداشت ولی انقدرسختی کشیده بودکه پیرترازسنش نشون میداد.. عمه ام دیرازدواج کرده بودوخودش دوتادخترداشت که ازمن بزرگتربودن،ما بعد از مرگ مادرم دوسالی پیش عمه ام توی روستازندگی میکردیم که جزبهترین سالهای زندگیمون بود.بعداز دوسال بابام امد دنبالمون به عمه ام گفت نگران بچه هانباش یکی قراربیادخونه وکارهای بچه هاروانجام بده وبه امورات خونه برسه..عمه ام بااینکه زیادراضی نبودولی دیگه توان نگهداری ازماروهم نداشت رضایت دادماباپدرم برگردیم..وقتی برگشتیم خونه متوجه شدیم کسی که کارهای خونه روانجام میده یه خانمیه که خودش یه دختر۱۳داره واسمش بانوست.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی باپوستی سبزه که برخلاف پوستم چشمهای خیلی قشنگی داشتم به رنگ دریا، هرجامیرفتم ازرنگ چشمام تعریف میکردن..من تویه خانواده تقریبا پرجمعیت به دنیاامدم که دوتاخواهروسه تابردار داشتم،یکی ازخواهرم ازدواج کرده بودوساکن شیرازبودونجمه دوسال ازمن بزرگتربودرشته ی پزشکی میخوند.برادرهامم ازمن بزرگتربودن وتحصیلات عالیه داشتن بشیربرادربزرگم باخانمش المان زندگی میکردولی صابرومصطفی تقریبا تومحله ی ما خونه داشتن بهمون نزدیک بودن صابر دامپزشک بودومصطفی داروسازی خونده بود داروخونه داشت وهردوتاشون زندگی مستقلی داشتن..خداروشکر خانواده ی من از نظر مالی شرایط خوبی داشتن،من مادرم رو وقتی ۹سالم بود از دست داده بودم وپدرم برام هم مادربود هرپدر خیلی بهش وابسته بودم ودوستش داشتم ولی انگار زندگی بامن سرجنگ داشت ومتاسفانه وقتی دیپلمم روگرفتم پدرم روهم براثرسرطان ریه ازدست دادم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست..‌ میخوام داستان زندگی پر فراز و نشیبمو براتون بگم، تو یه خانواده پنج نفره به دنیا اومدم، من بچه آخر و به قولی ته تغاری بودم، قبل من دوتا داداشام بودن که هم شیر بودن و فقط یک سال باهم تفاوت سنی داشتن ..منم ۲۳ سالم بود، از سن ۱۸ سالگی بخاطر بر و رویی که داشتم خواستگارای زیادی برام میومد ولی هرکدومو به یه دلیلی رد میکردم... بابامم مخالف ازدواج من بود میگفت سنت کمه بهتره بشینی درستو بخونی..یه جورایی روشن فکر بود اما من واقعا به درس خوندن علاقه نداشتم و همیشه خدا نمره هام افتضاح میشد... نه اینکه باهوش نباشما.. کلا درس نمیخوندم، به زور خودمو به ده میرسوندم...از درس و مدرسه متنفر بودم... بیشتر دلم میخواست ازدواج کنم ولی اون کیس مناسبم پیدا نمیشد که تمام معیارهای منو داشته باشه..بعد از اینکه دیپلم گرفتم دیگه درسمو ادامه ندادم و نشستم ور دل مامانم... بعد یه مدت زن داییم منو برای داداشش که از قضا دکتر عمومی بود خواستگاری کرد..من همون اول بهشون گفتم من بی سواد چه به دکتر..اما زن داییم گفت داداشش فقط خوشگلی و پاکی براش مهمه و دوست نداره زنش درس بخونه میخواد خونه دار باشه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... چند روزی بود صبحها که بیدار میشدم حالم خوب نبود تهوع و سرگیجه داشتم،، خیلی بی حال بودم شک کردم نکنه باردار باشم زنگ زدم به رامین ولی گوشیش خاموش بود..زنگ زدم به رویا دوستم گفتم بیا بامن بریم ازمایشگاه،با تعجب گفت مریم یعنی بارداری خاک برسرت مامانت بفهمه میکشتت،باهاش دم پاساژی که همیشه میرفتم خرید قرار گذاشتم..مادرم معلم مدرسه بود یه ادم خیلی مذهبی وخشک که اصلا باهاش راحت نبودم،وهیچ وقت نمیتونستم باهاش درد دل کنم..منتظرشدم بره مدرسه همین که رفت سریع اماده شدم رفتم سمت جایی که با رویا قرار گذاشته بودم.تقریبا باهم رسیدیم رویاتامنو دیدگفت مریم چکارکردی توکه دوماه دیگه عروسیته بااون خانواده شوهرحساس، بااون مادرسخت گیرمیدونی اگربفهمن چه اتفاقی میفته..گفتم فعلا بریم ازامایش بدیم تا ببینم چه خاکی باید توی سرم بکنم ،رفتم ازمایشگاه اینقدرالتماس کردم که بعدازیکساعت جواب روبهم دادن گفت مبارکه گفتم مثبته..دخترچشماشوریزکردگفت بله بعدباتیکه گفت دوستداشتی منفی باشه،خب حواست رو جمع میکردی که الان کاسه چه کنم چه کنم دست نگیری... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... در یک خانواده پرجمعیت به دنیا آمدم سه تا داداش و چهار تا خواهر داشتم.پدرم آجیل فروش بود  وضع مالیمون خیلی خوب بود هیچ کمبودی در زندگی نداشتیم بعد از من دو تا خواهر و دو تا برادر دیگه هم بود..کار مادرم خیلی زیاد بود..من و بقیه ی خواهرام بهش کمک میکردیم برادرامم  به بابام کمک می کردن.پدرم صبح هامیرفت مغازه وبعدازظهرها هم داداشام میرفتن.پدرم کلامی توخونه حرف نمیزد ،برای من جای تعجب داشت که چرا پدرم اصلا حرف نمیزنه و نمیخنده و مادرم هیچ اعتراضی نمی کنه.زندگی ما خلاصه شده بود تو این که ساعت هفت صبح بیدار بشیم تمام کارهای خونه رو تا ساعت نه صبح انجام بدیم و  صبحانه ی مفصلی آماده کنیم و بعد هم به همراه برادر و پدرم بشینیم و صبحانه بخوریم اگر کسی می‌گفت من الان میل ندارم دیگه سفره ی  صبحانه بسته می شد و تا ناهار گرسنه میموند. چه میل داشتیم چه نداشتیم  باید سر وقت سر سفره حاضر می شدیم اگر هم یک نفر نمی‌خورد بقیه سهم اونو می خوردن.‌هیچ وقت یادم نمیره یه بار از مادرم به خاطر اینکه چارقدی که دوست داشتم برام نخریده بودقهرکردم وسرسفره ی ناهار وشام نرفتم اصلا هیچ کس به من نگفت بیا ناهار و شام بخور اون روز اون قدر گرسنم بود که  وقتی همه خوابیدن یواشکی رفتم به سمت آشپزخونه که ته حیاط بود و چون نمی خواستم کسی بیدار بشه چراغها را روشن نکرده بودم داشتم از ترس میمردم ولی اونقدر گرسنم بود که باید حتما یه چیزی پیدا می کردم و می خوردم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم... از اینکه سرگذشتمو تعریف میکنم هدفم فقط اینکه دخترهای سرزمینم اشتباه منو تکرار نکنند..نمیگم عبرت بگیرند بلکه تکرار نکنید..دختر با اصل و نسبی هستم از تبار ترک ،خانواده و قوم و خوبش بسیار دوست داشتنی و مهربانی داشتم که تمام دورهمیها با هم و توی سختیها پشت هم بودیم..از اونجایی که من بچه و نوه ی اول بودم توی محور توجه قرار داشتم وهمه عاشقانه بهم محبت میکردند..تا پنج سالگی همه چی عالی و خوب بود..وقتی پنج سالم شد بخاطر شرایط کاری بابا و همچنین پیشنهاد کاری مناسب تر برای مامان مجبور شدیم به یکی از شهرهای که مرکز تکنولوژی هست نقل مکان کنیم..شهری پراز دود و آلودگی روحی و جسمی،شهری که امکانات رفاهیش آرزوی مردم شهر ما بود..وقتی اسباب کشی کردیم و ساکن شدیم مامان و بابا خیلی زود استخدام و مشغول به کار شدند حتی زودتر از اونی که تصورشو میکردیم..حقوق و دستمزدشون به مراتب بیشتر از قبل بود و همین خوشحالی اونارو دو چندان کرد..هر دو پله های ترقی رو عالی میدیدند و تلاش بیشتری میکردند.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم. دختری زیبا با چشمانی سبز و موهایی طلایی.،دختری که مثل همه‌ی دخترهای آذری حجب و حیا تو خونش جریان داره،جاییکه مردسالاری و زور گفتن به زنها بیداد میکنه.،مادرم ۱۰ سال از آقام کوچکتر بود، با اینکه آقام به زور مادرم رو فراریش داده بود ولی انگاری دوستش نداشت و همیشه به دنبال بهانه‌ای بود که مادر مظلومم رو به باد کتک بگیره و این برای من یعنی نهایت درد..قبل از اینکه من به دنیا بیام مادرم هر بار حامله میشد بعد از نه ماه و تحمل درد زایمان،بچه‌هاش مُرده بدنیا میموندند،مُردن بچه‌ تو شکم مادر، تو خاندان ما موروثی بوده و حتی مادربزرگم هم بیشتر بچه‌هاش مرده به دنیا میومدند..قدیمی ها میگفتند زنی که دعا داشته باشه، تا آخر عمرش اجاقش کوره و بچه‌هاش میمرن،ولی انگاری خدا مادرم رو دوست داشته و حرف قدیمی‌ها درست از آب در نمیاد و سالها بعد و با نذرونیاز و بعد از مُردن دو تا پسر و دو تا دختر من به دنیا میام و میشم نور چشم آنام..یکسال بعد از بدنیا اومدن من گلبهار بدنیا میاد،ولی بازم بخت با آنا یار نبوده و گلبهار قبل از چله‌اش از دنیا میره..خیلی زود آنا دختر دار میشه و شناسنامه‌ گلبهار رو میدن به بچه‌ی نو رسیده... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈