#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_بیست_هفت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
دو ساعتی نشستم بعد برگشتم خونه
اون شب بازبا مجید دعوامون شدکلی باهم جر بحث کردیم..من تا صبح گریه کردم و فرداش هم به اجبار مجید باهم رفتیم خونه ی مادرش..من که دل پری داشتم از لجم لب به هیچی نزدم هرچی جلوم میذاشت..تشکرمیکردم،برنمیداشتم..بعد ازناهارم برگشتیم خونه..۲روزاول عید با مجید قهر بودم..مجیدکه میدونست مادرشم بی تقصیرنیست خودش پیش قدم شدوباهم اشتی کردیم..بعد از شام مجیددرازکشیدتی وی میدیدمنم کارهام رومیکردم که یدفعه مجیدصدام کردانگاریکی روقفسه سینم نشسته نمیتونم بلندبشم بیاکمکم..گفتم ازبس سیگارمیکشی کمترسیگاربکش به خودت رحم کن..مجیدرنگش پریده بودخیس عرق شده بود..گفت مهساحالت تهوع دارم سطل اشغال روبراش اوردم کلی بالااوردبعدش بازبیحال افتاد..خیلی ترسیده بودم اصلاحالش خوب نبود..سریع زنگ زدم اوژانس بعدازنیم ساعت که امدن براش داروزدن انتقالش دادن بیمارستان...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_بیست_هفت
یه روزعصرکه ازمدرسه خونه امدم خیلی خسته بودم ساعت اخرورزش داشتیم منم حسابی والیبال بازی کرده بودم نای هیچ کاری نداشتم رفتم تواتاقم گرفتم خوابیدم نزدیک ساعت هشت شب ازگرسنگی ضعف بیدارشدم خونه خلوت بودهیچ صدای به گوشم نمیومدرفتم بیرون دیدم کسی خونه نیست به گوشی مامانم زنگزدم گفت حال خاله ات خوب نیست امدم پیشش غذاروگازگرم کن بخورتلفن قطع کردم رفتم تواشپزخونه زیرگازروشن کردم که غذاروگرم کنم صدای بازشدن دربه گوش رسیدیه سرک کشیدم دیدم امین واردخونه شدیه سلام کردرفت تواتاقش درسته خیلی ازش میترسیدم وخاطره خوبی ازش نداشتم مخصوصاحالاکه توخونه تنهابودیم ولی پیش خودم گفتم اگربخوادبیادطرفم اذیتم کنه شروع میکنم جیغ دادکردن ازخونه فرارمیکنم دیگه اون یکتای ساده سابق نبودم که لال مونی بگیرم توهمین فکرابودم که امین امدتواشپزخونه برای خودش چای ریخت گفت درس مدرسه چطورخیلی مختصرجوابش رودادم دوست نداشتم باهاش هم کلام بشم خودامین گفت یکتایه چیزی بهت بگم به کسی حرفی نمیزنی بابی تفاوتی گفتم نه بگوبه کسی چیزی نمیگم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_هفت
اسمم رعناست ازاستان همدان
ساعت۲که امدخونه حالش اصلاخوب نبودرفت تواتاق پشت سرش رفتم.گفتم پیش میلادبودی..جوابم رونداد..دیگه تحمل رفتارهای احمقانه اش رو نداشتم..گفتم داری چه غلطی میکنی من امروز میرم دیدن مامان وهمه چی روبهش میگم تاخودت روبدبخت نکردی..با این حرفم شیرین حمله کردبهم موهام روکشیدگفت توبیجامیکنی حرفی بزنی به توچه ربطی داره..به زور موهام روازدستش دراوردم هولش دادم گفتم ازچی میترسی بدبخت چکارکردی..شیرین گفت میلادشوهرمنه وهرکاری هم کردیم به خودمون مربوط میشه..تو حق دخالت نداری تایکی دوهفته دیگه تکلیف زندگیم معلوم میشه وبرای همیشه ازاین خونه میرم ازدست همتون راحت میشم..ازحرفهاش سردرنمیاوردم هنگ بودم چی میگفت...همون موقع گوشیش زنگ خوردازکیفش گوشی روبرداشت وبرای جواب دادن ازاتاق رفت بیرون...درکیفش بازبودمتوجه یه برگه ازمایش شدم..سریع برش داشتم تست بارداری بودوجوابشم مثبت بود..دنیاروسرم خراب شدازچیزی که میترسیدم به سرمون امده بود..ازاتاق امدم ببرون شیرین روتراس داشت حرف میزد..میشنیدم میگفت من چکارکنم اگرخانواده ام بفهمن منورومیکشن ترخدا میلادهرچه زودتربیاخواستگاریم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_بیست_هفت
اسمم مونسه دختری از ایران
دو روز دیگه ام گذشت اوضاع پای من بدتر شده بود..تا یه شب که ازشدت درد وتب زیاد بیهوش شدم چیزی نفهمیدم..وقتی چشمام روبازکردم انگارتوعالم خواب بیدار بودم..صدای مادرم به گوشم میرسید که گریه میکرد فکرمیکردم خواب میبینم..ولی وقتی دوباره چشمام رو باز کردم مادرم واقاجان روکنارم دیدم،نمیتونستم چشمام روبازنگهدارم دوباره ازحال رفتم نمیدونم چندروزتواون شرایط بودم ولی وقتی یه روزصبح چشمام روبازکردم.. دیدم مادرم بالاسرمه وتومریض خونه هستم.. پام روبستن بودن دردش کمترشده بود.. مادرم دیدچشمام روبازکردم بوسم کردگفت بهتری مونس،با سراشاره کردم اره..خیلی دوستداشتم بدونم کی بهشون خبرداده وچطورشده امدن دیدنم بعدازدوسال وقتی ازمادرم پرسیدم برام تعریف کردبه وجودلطف خداتوی زندگی ادمها امیدوارشدم..توی مریض خونه بودم مادرم کنارم بعدازدوسال نیم احساس میکردم خواب میبینم که مادرم پیشمه،،نمیدونم چرااون لحظه دیگه کینه ای ازش به دل نداشتم به مادرم گفتم کی بهتون خبردادوامدید..مادرم گفت چندشب پیش اقاجان خواب میبینه که یه اقای بهش میگه من قاسمم چراامانت دارخوبی برام نبودی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_هفت
سلام اسم هوراست...
حرفهاش واقعا همه ازروی دلسوزی بودوتاحدی راست میگفت..چون خانواده ی هم نداشتم که وضع مالی خوبی داشته باشه که ساپورتم کنه یکی بایدبه خودشون کمک میکردو مجبوربودم روپای خودم وایستم..بابام ازخداش بودیه نون خورازسرش کم بشه تازه گاهی توحرفهاش متوجه میشدم توقع داره کمکشونم کنم، اوایل کارکردن خیلی برام سخت بوداماوقتی به محیط کار اشناشدم قلق کارامددستم تونستم خودم رونشون بدم..توهمکارهام یه پسرجوانی بودکه اسمش هومن بودسه سال ازخودم بزرگتر بود هرجا گیر میکردم بهم کمک میکرد..گاهی که غذا نمیبردم ازغذای خودش برام میاوردیاازبیرون سفارش میگرفت درکل خیلی بهم محبت میکرد پسرخوبی بود هر چند بخاطر شرایطم سعی میکردم حدومرزم رو با مردها نگه دارم که برام حرف درنیار..سه ماه بودسرکارمیرفتم خاله ام نزدیک شیش ماهش بودیه روزکه تازه رسیده بودم خونه رضابهم زنگزدگفت زودبیاخونمون که حال خاله ات خوب نیست..سریع رفتم خونشون دیدن خاله ام رنگ به صورت نداره گفتم چی شده رضاگفت خانم امدهودتمیزکنه ازروچهارپایه افتاده...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_بیست_هفت
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
عمه طفلک ترسیده بودبه من یه چشم ابروامدکه ساکت بشم،اون شب باتمام سنگهای که بابام جلوی پای داماد انداخت..ولی همه چی به خوبی وخوشی تموم شد..قرارعقدوعروسی رودوماه دیگه گذاشتن..تواین دوماه فرصت داشتیم جهیزیه هانیه روتهیه کنیم..پدرم وبانوازهمون اولش گفتن کاری به جهیزیه ندارن وچیزی براش نمیخرن،بازم من وبرادرهام باکمک عمه تونستیم یه مقداری جهیزیه براش بخریم ازاینکه میتونستم باپول خودم برای خواهرم وسیله ای بخرم احساس غرورمیکردم..پدرم وبانو حتی برای عروسی هانیه ام نیومدن وماکلابه نبودنشون عادت کرده بودیم،بعدازعروسیه هانیه ازیکی ازدوستام شنیدم یه دوره اموزشی هست که بهورزیه..وبعدازاتمام دوره سریع جذب کارمیشی..رفتم سریع ثبت نام کردم ومرخصی ساعتی میگرفتم که بتونم سرکلاسهاحضورداشته باشم،،خیلی دلم میخواست قبول بشم وباتلاشی هم که کردم نتیجه دلخواهم روگرفتم..برای کارمن روفرستادن یه روستای سردسیرکه نزدیک شهرمون بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_بیست_هفت
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
طاقت نیاوردم گفتم مامان هرکس هرچی برام اورده باشه خودم جبران میکنم.. شما کادوها وپولهای فامیل خودتون برداریدمال فامیل من روبهم بدیدنذاشت حرفم تموم بشه که شروع کردجیغ جیغ کردن خودش روزدن میگفت تو روم وایسادی جوابم رومیدی چندتاعروس اوردم تاحالاجوابم روندادن،ازسروصدای مادرشوهرم برادرشوهرام امدن،اونا هم از مادرشون دفاع کردن وجالب اینجابودکه همه ام من رومقصرمیدونستن..خواهرشوهرم میگفت خوبه خودت روازیه خانواده ی تحصیل کرده وپولداری میدونی اینجوری رفتارمیکنی خجالت بکش،،بازم خفه خون گرفتم..میدونستم اگر النگوهام دستم نبود اونا رو هم برمیداشت میداد به دختراش..تنها دلخوشیم این بودکه عماد بیاد ازم دفاع کنه... ولی وقتی امدقبل ازاینکه بیادبالامادرش صداش کردوبردش خونه..میدونستم حسابی پرش کرد،رومبل نشسته بودم که عمادامدسلام کردم جای جواب سلام گفت چیه نیومده داری اتیش میسوزونی بجزتوچندتادیگه عروس تواین خونه امده ولی صداازهیچ کدومشون درنیومده..دفعه اخرت باشه روحرف مادرم حرفبزنی!دیگه نتونستم چیزی نگم گفتم مادرت زورمیگه..اصلا بااجازه یکی امدمرغ گوشت وسایل یخچال من روبرده...اگر همون روز اول جلوش وایمیسادم امروز پولها و سکه های که برای من اورده بودن رو برنمیداشت....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_هفت
سلام اسمم لیلاست...
ترسیده نگاهم کرد و گفت دستمو برمیدارم اما توروخدا دیگه جیغ نزن باشه؟؟سری به نشونه تایید تکون دادمو با تردید دستشو از روی دهنم برداشت.همین که دستشو از روی دهنم برداشت، محکم هولش دادم و گفتم وحشی روانی..!!بدون اینکه خریدامو بردارم، رفتم تو اتاق و محکم درو بهم کوبیدم..اون شب بعد یه ساعت آرمین اومد تو اتاقمو بابت سیلی که بهم زد ازم معذرت خواهی کرد و یه جورایی باهم دیگه آشتی کردیم!زندگیمون افتاده بود رو غلتک..من پنهونی به دور از چشم آرمین کلاسامو میرفتم و الکی بهش گفته بودم که باشگاه بدنسازی ثبت نام کردم..!یک سالی از زندگیمون گذشت و ما با همدیگه خوشبخت بودیم و هیچ مشکلی با هم دیگه نداشتیم..و آرمینم دیگه از اون شب دعوامون به بعد، جرئت نکرد که تحصیلاتمو بکوبه تو سرم، چون بدجور حالشو میگرفتم..تو این یکسال زبان ترکی و انگلیسیم عالی شده بود و به لطف کلاسهای فشردم میتونستم مثل بلبل به هر دو زبان تا حدود زیادی حرف بزنم..کلاس رقصمم که نگم براتون عالی بود.. به حدی رقص شافل و عربی و ایرانیم خوب بود که مربیم بهم پیشنهاد کار داده بود اما من بخاطر شرایطم نمیتونستم قبول کنم چون آرمین حتی خبر نداشت که من همچین کلاسایی میرم!!خسته و کوفته از کلاس برگشته بودم و حسابی خوابم میومد،رفتم که بخوابم اما گوشیم زنگ خورد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_هفت
سلام اسمم مریمه ...
میشنیدم مهسابه رامین میگفت میدونستم قرمه سبزی دوستداری برات اوردم..وقتی رامین سینی روگذاشت روی میزدقیقااندازه یک نفربودیه نگاه به غذاکردم یه نگاهی به رامین رفتم تواتاق رامین گفت بیاکجامیری,,گفتم سیرم رامین گفت بخاطرخودت نخوربخاطربچه چندقاشق بخور..گفتم بچه ام سیر شمابخوریدبرق اتاق خاموش بودرامین برق روروشن کردامدتواتاق گفت:چرااینجوری میکنی مگه بدبخت چکارکرده برات غذاهم میاره اینجوری میکنی..گفتم واسه شمااورده چون میدونست دوستداریدرامین عصبانی شد..گفت تو کلا رد دادی روانی مهساقبل ازازدواج من باجنابعالی توخونه مابوده خب معلومه میدونه من چی دوستدارم توباخودتم مشکلداری اینقدراینجوری رفتارکن تاببینم به کجامیرسی بدبخت..اصلاتوقع نداشتم رامین باهام اینجوری رفتارکنه دلم به حدی نازک شده بودکه زدم زیرگریه حرفم روهیچ کس نمیفهمیدهرچی میگفتم یه جوردیگه برداشت میکردن من متهم به حسادت میشدم..تصمیم گرفتم بامهساحرفبزنم فرداصبح که رامین رفت یکی دوساعت بعدش رفتم درخونه مهسا به بهانه دادن ظرفهادرروبازکردظرفهاروگرفت میخواست درروببنده گفتم باهات حرف دارم بابی میلی رفت کنار..رفتم توارین هنوزخواب بودخودش نشست رومبل بدون اینکه تعارف من کنه خودم باپروی رفتم نشستم رومبل....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_بیست_هفت
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مینا کلا از خواستگارش تعریف میکرد و من با خودم میگفتم چرا من خواستگار ندارم بعد فوری می گفتم حالا خدا رو شکر که ندارم اگر داشتم صددرصد آقام منو شوهر میداد و دوری از حشمت باعث میشد که من همون شب خودمو بکشم یا باید با حشمت ازدواج میکردم یا با کس دیگه،نمیتونستم ازدواج کنم وقتی مینا با آب و تاب از خواستگارش تعریف میکرد دوست داشتم هر چه زودتر برم و بهش بگم بیاد خواستگاری و منم برم تو کوچه تعریف کنم هیچ وقت به این دقت نمی کردم که خواستگار مینا سطحش از اینا خیلی خیلی بالاتره...هم از نظر فرهنگی و هم از نظر مالی ولی حشمت حتی یه خونه نداشت که ما بتونیم توش زندگی کنیم ..من فقط خودحشمت رودوست داشتم می دونستم که چیزی نداره و اصلا به این توجه نمی کردم که ممکنه آقام اجازه نده من با همچین فردی ازدواج بکنم..خلاصه مینا با همون خواستگارش ازدواج کرد و تو مراسم عقدش من و هم دعوت کرد اصلاً دوست نداشتم برم ،ولی از طرف دیگه کنجکاوی باعث می شد برم و ببینمش برای همین هم اون لباس های که تو عقد خواهرم پوشیده بودم پوشیدم راهی مراسم شدم..عقد خونه ی مینا بود...یک سفره ی عقدخیلی خیلی زیبا چیده شده بود که محو تماشا شده بودم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_بیست_هفت
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
شهروز گفت بیا پایین کارت دارم..گفتم نمیتونم..به بابا چی بگ..بین دندونا غرید ریحانه منو دیوونه تر از اینکه هستم نکن وگرنه اتفاقات بدی میفته هاااااا..منو که میشناسی..حالا با زبون ادمیزاد میای بیرون یا من بیام داخل؟در حالیکه صدام میلرزید گفتم خب همینجا بگو..شهروز گفت نهههه..بیا بیرون و منو بیشتر از این وحشی نکن ریحانه.،با ترس و نگرانی گفتم باشه.لباس پوشیدم ویواشکی و صد البته با ترس و لرز رفتم بیرون.شهروز تا منو دید دستمو گرفتم و کشید کنار دیوار و خودشو مانع من کرد و غرید: چرا جواب پیامهای منو ندادی؟؟گفتم خب شلوغ بود.هیچ کی گوشی دستش نبود..ضایع بود من گوشی دستم بگیرم.،شهروز گفت باشه.،سوار شو بریم یه دور بزنیم..گفتم نه..با با بیدار بشه و ببینه توی اتاقم نیستم چی فکر میکنه؟شهروز به زور منو کشید روی موتور و گفت: من ازت نپرسیدم میای یا نه؟؟گفتم بشین..نشستم و با سرعت گاز داد و رفت توی خیابان..شهروز با صدای بلند برای خودش ترانه ی عاشقانه میخوند و قربون صدقه ی سرتا پای من میرفت،بین هر ترانه مدام میگفت : تو زن خودمی..ریحانه تو مال منی..همینطور که میخوند و میرفت یهو پیچید توی کوچه ی خودشون و جلوی در خونشون نگهداشت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_هفت
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
روزها میگذشت و چون آقام سختگیر بود ما دوران نامزدی آنچنانی نداشتیم فقط بعضی شبها مخفیانه و بعد از خوابیدن آقام، حسین یواشکی می اومد توی کاهدونی همدیگه رو چند دقیقهای با دلهره میدیدیم و بعدش خیلی زود میرفت..حسین چون ارتشی بود سه ماه یکبار میتونست بیاد،یه روز که آقام سر زمین بود حسین اومد خونمون،و از آنا اجازه گرفت که منو با خودش ببره ناهار خونشون..آنا با نگرانی گفت؛ باشه پسرم فقط قبل از غروب آفتاب تا آقاش برنگشته ترلان رو بیار خونه، چون ما رسم نداریم که دختر قبل از عروسی جایی بره،حسین سرش رو انداخت پایین، باشهی آرومی گفت و...اولین بار بود که با حسین میرفتم خونشون و نمیدونستم که عکسالعمل مادر و خواهرهاش چه جوریه..انگاری تو دلم رخت میشستند،تازه وارد حیاط شده بودیم که صدای داد و بیداد یه زن از تو خونشون اومد،با تعجب داشتم حسین رو نگاه میکردم که با صدای آرومی گفت؛ نترس، عمهام اومده، اگه چیزی بهت گفت ناراحت نشو.،عمهی حسین که معلوم بود کلی با مادرشوهرم دعوا کرده چادرقدش رو سرش درست کرد و تو حیاط چشم تو چشم من شد و با نفرت نگاهی بهم انداخت و رفت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد