#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_دویست_هجده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
شبانه روز فکرم درگیر بود تا اینکه بعد از دوهفته به آقا جونم گفتم بگو مرتضی بیاد تا باهم صحبت کنیم..آقا جونم به مرتضی زنگ زده بود و گفته بود که بیاد مرتضی با سر اومد یعنی چنان خوشحال بود که انگار داره میادخواستگاری..مرتضی آمد راستش از شنیدن حرف هایی که قرار بود زده بشه خیلی ترس داشتم فکر میکردم قراره اتفاق بدی برام بیفته من دوست نداشتم توی همچین روز و همچین موقعیتی قرار می گرفتم که در مورد این جور مسائل صحبت کنیم.. ..ولی مجبور بودم صحبت یک عمر زندگی بود مرتضی اومد من یک گوشه ی اتاق نشسته بودم آمد کنار من نشست آقاجونم از مرتضی پرسید قراره با سارا چیکار بکنه مرتضی گفت تکلیف سارا روشنه..اگر ثابت کنه بهش که بچه منه که بعید می دونم بچه من باشه من هر ماه پولی به حساب سارا میریزم و هیچ وقت دیگه سارا رو نمی بینم..اگر هم پروین خانم اجازه بده گاهی میرم به دیدن بچه ام که پروین خانم رو هم میبرم اگرم اجازه نده که کلاً دور بچم خط میکشم..حرف های بی بی تو سرم تکرار می شدن اگر پدر و مادرم نبودند چیکار باید میکردم و حتی اگر پدر و مادرمم بودن و نمیتونستن من و سالهای سال ساپورت کنن چی..واقعا نمی تونستم خودمو بسپرم به سرنوشت و بگم دور مرتضی خط میکشم و انشالله خدا برام خوب بخواد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد