eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران از خانواده ام و آرامش خونمون گذشتم………قبول کردم فقط با پنج‌تا سکه زن صیغه ات بشم اون وقت تو تمام دارو ندارتو بنام اون زن مریض و علیلت زدی؟؟؟مجید دیگه نتونست ساکت بشه و گفت:میدونی چرا؟؟؟چون کاملا بهش اعتماد دارم..،،چون با حیا و وفاداره…..اما تو چی؟؟؟تو حاضر شدی از خانواده ات بگذری و حتی بدون اینکه زنم بشی خودتو در اختیارم گذاشتی…..شک ندارم همین الان هم مورد بهتر از من پیدا بشه از من هم میگذری…….اون روز کلی بحث و دعوا شد چون نیره دست بردار نبود اما دیگه دستش بجایی نرسید…..با بچه ها رفتیم آپارتمان خودمون و دور از دغدغه زندگی جدیدی رو شروع کردیم…..همچنان مجید بهمون سر میزد و خرج زندگیمونو میداد…… امیر یه مغازه اجاره کرد و شروع به کار کرد……سوپرمارکت بود….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. وقتی چشمام روبازکردم روی تخت بیمارستان بودم سردردبدی داشتم گردنم رونمیتونستم تکون بدم به زوراطراف رونگاه میکردم دستم توگچ بودبه یکی ازپاهام وزنه اویزون کرده بودن.همون موقع پرستارامدبالاسرم گفت بلاخره چشمات روبازکردی گفتم من کجام چه بلای سرم امده پرستارگفت تصادف کردی چندروزی هست بیهوشی یه لحظه چشمام روبستم گذشته رومرورکردم یادسفرجاده چالوس افتادم وحشت زده گفتم شوهرم کجاست حالش خوبه؟سرش رک تکون دادگفت اره خوبه بعد ازدوساعت مامانم امددیدنم بغلم که کردبغضش ترکیدگفت خداتورودوباره به مابخشیده..حال خودم برام مهم نبود سراغ امین روازش گرفتم گفتم امین کجاست میخوام ببینمش..گفت اونم مثل توبستریه بایدخوب بشی تابتونی بری دیدنش...بااون حال بدم هردفعه سراغ امین روازمامانم میگرفتم یه حرفی میزدکم کم دلم شورافتادنکنه چیزی شده به من نمیگن بااون شرایط شکستگیم نمیتونستم تکون بخورم مجبوربودم حرفشون باورکنم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر خلاصه خیلی زودکارهام روکردم برگشتم خونه،وقتی رسیدم کلیدانداختم که درحیاط روبازکنم یهویکی ازپشت سرزدروشونه ام گفت خسته نباشی خانم خانما..باورم نمیشد نیما اینجا چکار میکرد..برگشتم سمتش گفتم ادرس اینجاروکی بهت داده؟برای چی امدی؟گفت جوینده یابندس هرچندمیتونستم حدس بزنم کارکیه اماچیزی نگفتم خیلی جدی بهش توپیدم گفتم ازاینجابرومن ابرودارم..خندیدگفت من که نمیخوام خلاف شرع کنم امدم خواستگاریت اینم دسته گل شیرینیم..بااین حرفش تازه متوجه گل شیرینی تودستش شدم..گفتم جواب من نه لطفابرو..نیماسمجترازاین حرفهابودهرچی من میگفتم ازرونمیرفت وبرای اینکه کسی نبینه برام حرف درنیاره..گفتم توبروفلان کافی شاپ منم میام که ای کاش هیچ وقت نمیرفتم..ادرس کافی شاپ روبه نیمادادم گفتم توبرومنم میام اون لحظه فقط میخواستم ازاونجادورش کنم که کسی مارونبینه ازحرف مردم‌ میترسیدم نمیخواستم الکی برای خودم حرف حدیث درست کنم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. پیام با پاهاش چند ضربه به دست و پام زد و بعدش با وضعیت خیلی خیلی زشت (سانسور)در آخر هم اب دهنشو روی صورتم انداخت.کار از کار گذشته بود و دیگه مردنم بهتر از موندنم بود برای همین جیغ و هوار کشیدم و گفتم:بی نا...اجازه نداد حرفم تموم بشه و با خونسردی گفت:ما بی نا... هستیم باید بی... باشیم تا بتونیم کشورمونو از دست شماها پس بگیریم…با تنفر بهش خیره شدم که یه لگد محکم بهم زد و گفت:نگفتم که توی این حال بمونی..بلند شو خودتو جمع ‌و جور کن که حالم ازت بهم میخوره…حواست باشه که هم شماره اتو دارم و هم آدرستو…بای(فلان فلان شده ی فلان….)هزار تا حرف بارم کرد و رفت..تمام بدنم درد میکرد حتی نمیتونستم بشینم…بدترین بلای ممکن رو سرم اورد و رفت..حالم خیلی بد بود..چند بار خواستم از جام بلند شم اما نتونستم و افتادم..انگار فشارم افت کرده بود برای همین توی همون وضعیت از حال رفتم…نمیدونم چند ساعت توی اون وضعیت بودم..وقتی بهوش اومدم توی بیمارستان بودم و خاله و داییها و مامان بزرگ پیشم بودند.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم این افکار مثل خوره افتاد به جونم و باعث شد چند روز با مهربان سروسنگین باشم..اصلا بهش زنگ نزدم و از هر سه تماس اون هم یکیشو جواب دادم،،اونم سربالا..جوری که بیچاره خودش خداحافظی میکرد.چند بار ازم پرسید:اکبر چیزی شده؟من کاری کردم؟؟ازم ناراحتی؟منم فقط خستگی رو بهونه میکردم و تماس قطع میشد..این فاصله و بی تفاوت‌ها نسبت به مهربان منو بیشتر ازش دور کرد..تا زنگ میزد انگار دشمنم زنگ میزد و با خودم میگفتم:عجب غلطی کردم..چه اشتباهی..ول کنم نیست هاا..معلومه که ول نمیکنه ،هم پولمو دیده و هم دست خوردگیشو به من چسبونده…روز به روز بی دلیل و فقط بخاطر اینکه فکر میکردم زمانی که من اعتیاد داشتم و در حال ترک بودم حتما با کسی دیگه ایی بوده،،ازش متنفر شدم و تقریبا ۴روز جواب تماسهاشو ندادم…روز چهارم شب ساعت ۹خودش نگران اومد خونه ام..کلید انداخت اروم و بی سرو صدا وارد شد چون تصور میکرد دوباره به مواد روی اوردم…وارد که شد با بداخلاقی و صدای بلند گفتم:مگه اینجا طویله است که کلید میندازی میای داخل؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور سواد گفت باکاری که نگین خدا بیامرز کرد من به مادرت حق میدم و برای شناخت من بایدبهش فرصت میدادیم ولی از اونجای که شماخیلی حسود تشریف داری ممکنه کاردستمون بدی بامردم گلاویزبشی (منظورش رضابوده چون همکاربودن)مجبورشدم خودم پیش قدم بشم بیام بهت بگم مردزندگی من فقط توهستی..باحرفهای سوداداشتم بال درمیاوردم انقدرخوشحال بودم که میخواستم پرواز کنم...خلاصه اون روزباسوداسرمهریه وخیلی چیزهای دیگه به توافق رسیدیم وقرارشدفعلاباهم عقدکنیم وزندگیمون روکنارهم شروع کنیم تاببینیم دراینده چی پیش میاد قول قرارمون روبرای دوروزبعدگذاشتیم فرداش من رفتم نوبت محضرگرفتم وسوداروبردم خرید اولین چیزی که خریدیم دوتارینگ ساده بودکه اول اسممون روداخلش حک کردیم...اون دوروزم گذشت امامن بازم چندباربه مادرم زنگ زدم وهردفعه اسم سودارومیاوردم شدیدامخالفت میکردخیلی تلاش کردم یه جوری راضیش کنم شایدکوتاه بیادتومراسم عقدم باشن امامرغ مادرم یه پاداشت..ساعت۵عصررفتم دنبال سوداوهمراه خاله اش که درجریان بودرفتیم محضرباهم عقدکردیم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم رعناست ازاستان همدان رویابایه سینی غذا امد تو،،به عمه گفت ازشام دیشب‌کلی غذااضافه امده داریم بین همسایه هاتقسیم میکنیم..اینم مامانم داده برای شمابیارم ..عمه ازش تشکرگفت صبرکن ظرفهاش روخالی کنم برات بیارم..رویاازفرصت استفاده کردگفت باپسرعموی ماچکارکردی که داره خودش رومیکشه برای چنددقیقه حرفزدن باتو!!به روی خودم نیاوردم گفتم چی میگی!من مگه پسرعموتورومیشناسم!رویایه نیشگون ازبازوم گرفت گفت خودت رونزن به اون راه..انقدربه من گفته که ازروبردم بعدظهربه یه بهانه ای میام دنبالت که باهاش حرف بزنی..گفتم نه ترخدااینکارونکن توکه میدونی عمه چقدرحساسه اگربفهمه حسابم رومیرسه،،بهش بگودست ازسرمن برداره من اهل دوست پسرواین مسخره بازی هادیگه نیستم تاوان بدی بخاطرش دارم پس میدم...رویاگفت خره چرانمیفهمی سعیدازت خوشش امده..فکرکردی توشهربه اون بزرگی دخترقعط که بیادازاین راه دور تو روستا دوست دختر بگیرهص...نمیدونستم چی بهش بگم رویاگفت نترس من بعدظهرردیفش میکنم نزدیک سه بعدظهربودکه رویاامد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران چقدر قیافه اون زن برام اشنابودولی اون لحظه هرچی فکرمیکردم ذهنم یاریم نمیکردتشخص بدم‌کیه چشماش ونگاهش خیلی برام اشنابود،برگشتم به گذشته وای خداباورم نمیشد این همون شیرین بوددخترقاسم خواهرناتنی خودم ازوقتی بامادرش رفته بودندیده بودمش خودش امدجلومن روکشیدتوبغلش گفت مونس خواهرکوچولومن چقدربزرگ وخانم شدی.. من رویادت نمیاد،بوسش کردم گفتم شیرین میدونی چندساله ندیدمت من خیلی بچه بودم که توازخونه مارفتی خندیدگفت اره تویه ذره بچه بودی، بایه ذوقی شوهرش روبهم معرفی کردگفت اینم اقامهدی همسربنده ..بهشون خوش امدگفتم بردمشون تواتاقم..بعد از مختصر پذیرایی گفتم شیرین ادرس من روازکجاپیداکردی...گفت رفتم شمال دیدن مادرت و از تو اتفاقهای که برات افتاده برام و تعریف کرد..مادرت خیلی بی قراری میکنه برای دیدنت،ازش ادرست روخواستم گفت ماآدرسش رونداریم ولی یه خانواده تورشت ازش خبردارن.. من هم بامهدی رفتیم رشت وباکلی خواهش تمناازشون ادرست روگرفتیم وازموم قول گرفتن ادرست روبه کسی ندیم..بعدازبرگشت به تهران امدیم دیدنت ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی نمیتونستم بهش دروغ بگم وکل ماجرای امیدروبراش تعریف کردم وازش خواستم دیگه به من فکرنکنه فرشادفقط نگاهم میکردحرفی نمیزد..منم خیلی اروم ازش خداحافظی کردم برگشتم خونه حالم خیلی بدبودبلندبلندگریه میکردم شایداروم بشم اون شب باامیدبرای اخرهفته قرارگذاشتیم که بریم بی سر و صدا عقدکنیم..سانازکه ازطریق فرشادهمه چی رو فهمیده بود اصرار میکرد بیشتر فکرکنم ولی من تصمیمم روگرفته بود..اخرهفته همراه امیدوبچه هاو دوتاازهمکارهاش رفتیم محضرعقدکردیم وامیدیه جفت حلقه ی ازدواج خریده بودکه اون روزدستم کردم..فرداش که رفتم سرکارنزدیک ظهربودسانازگفت فرشادتوحیاط بیمارستانه وکارت داره..گفتم مگه خبرنداره من عقدکردم..گفت میدونه امیردیشب بهش گفته بروببین چکارت داره..یه جورای ازش خجالت میکشیدم ولی نرفتم بدتربود..فرشادروصندلی نشسته بودنزدیکش که شدم سلام کردم سرش پایین بودحتی نگاهمم نمیکردجواب سلام رواروم دادگفت امدم بهت تبریک بگم وکادوعروسیت روبدم ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... مامان گفت الهه رو بردیم بیمارستان توام بیا..باشه ای گفتم و قطع کردم، تو دلم گفتم اخه الان وقت زاییدن بود؟!! تند تند آماده شدم رفتم سمت بیمارستان، وقتی رسیدم مامان خوشحال اومد سمتم و گفت بچه متولد شده.. بعد نیم ساعت گذاشتن ببینیمش، یه بچه نازی بود مامان میگفت ته چهره اش به تو رفته سعید مثل پروانه دور الهه میچرخید و از خوشحالی سر از پا نمیشناخت، یه دستبند و یه دسته گل خیلی زیبا هم به الهه داد..که تو دلم یکم حسرت خوردم که کاش منم انقد خوشبخت بودم..مامان قرار شد شب رو پیش الهه بمونه، منم برگشتم خونه که دیدم ماشین آرمین دم ساختمونه! خیلی عصبی دور زدم و رفتم تو یکی از کوچه ها پارک کردم، در ماشینو قفل کردم و صندلی رو خوابوندم، دستمو گذاشتم رو چشمام که یکم بخوابم..تقریبا دو ساعتی به اون حالت بودم که برگشتم خونه.. خداروشکر آرمین نبود و با خیال راحت رفتم داخل..خیلی خسته بودم، یکم درس خوندم و زود خوابیدم.صبح مامان مدام زنگ میزد که بیا چند روزی خونمون، بچه داداشت تازه دنیا اومده همه میان سر میزنن زشته تو نباشی.. هرچی مامان اصرار کرد من نرفتم چون درسم واجب تر بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... وقتی از سلطان پرسیدم سلطان طفره می رفت می‌گفت به توچه که من از کجا پول آوردم قسطی خریدم.گفتم باشه پس بزار قسطاشو من بدم چون واقعاپسرم لباس نداشت..گفت لازم نکرده من دوست داشتم و خریدم لباس هایی که سلطان خریده بود شاید بیشتر از بیست دست لباس بود و بهم گفته بود که قائم شون کنم نمیدونستم کجا قائم شون کنم چون ماکمدنداشتیم .یک دست لحاف تشک اضافه تواتاقمون داشتیم سلطان اومد تشک رو شکافت لباسها رو گذاشت توش بعد دوباره دوخت.پسرم روز به روز بزرگتر میشد سماور خانم حتی به نوه های خودش هم رحم نمی کرد..سیلی های به پسرم می زد که گاهی دلم می خواست بگیرم و تیکه تیکه اش کنم.. پسرم یک سالش بود که سلطان گفت پروین من دیگه باید برم خونه ی خودمون این چند وقت هم به خاطر تو صبر کردم ولی انگار تو این خونه رو دوست داری ولی من می خوام برم خونه ی خودمون..شروع کردم به گریه کردن گفتم اگه تو بری من دیگه اینجا کسی رو ندارم گفت ببین من خیلی قبل تر از اومدن تو میخواستم برم ولی به خاطر تو ویه شرایطی که پیش اومد مجبور شدم اینجا بمونم،ولی دیگه نمیتونم باید برم خونه ی خودمون من هم طعم آرامش و آسایش رو بچشم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم بچه ها هم اونجا بودند و خدا خیلی رحم کرده بود که طوریشون نشده بودسریع رسوندمش درمانگاه سرکوچه صورتش رو شستشو دادند و باندپیچی کردندگریه میکردم به دکتر میگفتم، خوب میشه دکتر.دکتر با آرامش رو کرد به منو گفت، شانس آوردی صورت بچه زیاد نسوخته و چون سنش کمه زود خوب میشه.چند روز بعد حسین برگشت و با صورت باندپیچی شده‌ی سالومه مواجه شدوحشت کرده بود با ناراحتی بهم گفت؛ترلان، چه بلائی سر این بچه اومده؟گفتم؛ زودپز، ترکید و بچه صورتش سوخت، دوباره گریه‌ام گرفته بود با بغض و آه گفتم، هر روز مجبورم جای سوختگی رو بشورم.سالومه یه دختر لاغر و سیاه بود و حسین اونو قره‌بالام صداش میزدنگران صورت دخترم بودم و حسین دلداریم میداد از طریق یکی از دوستهای حسین، از یه دکتر خوب وقت گرفتیم و دکتر راهنماییم کرد که چه کارهایی رو صورتش انجام بدم..بعد از چند ماه صورت بچه مثل روز اولش شد.تازگی‌ها به گوشمون می رسید که حمید ناسازگار شده و مدام آقا و خانوم رو اذیت میکنه.یه روز خانوم اومد خونمون و شروع کرد به گریه کردن و به حسین گفت؛ حمید، منو باباتو کتک زده میگه پول بدین ماشین بخرم کار کنم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈