eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. بعد از یه مدت که با زنداداشم صمیمی شدم جریان سیاوش روبراش تعریف کردم..فکرشم نمیکردم نامردی کنه بره به داداشم بگه...فرداش که ازمدرسه امدداداشم صدام کردیه نامه ازجیبش دراوردگفت این چیه..با تعجب نگاهش میکردم گفتم نمیدونم گفت بازش کن.وقتی بازش کردم دیدم نامه ای سیاوش که من امانت داده بودمش به زنداداشم..رنگ از صورتم پرید نمیدونستم چه توضیحی باید بهش بدم وهمین که خواستم حرف بزنم یکی خوابند تو گوشم،گفت دفعه ی اخرت باشه،،اگر یکبار دیگه به گوشم برسه هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی..با گریه گفتم غلط کردم چشم..اون زمان کینه ی زنداداشم روبه دل گرفتم فکرمیکردم ازلجش رفته به داداشم گفته..خلاصه بعد از این ماجرا چند باری باز سیاوش برام نامه نوشت ازم میخواست باهاش باشم..ولی من جوابش رونمیدادم..تا یه بار جلوم روگرفت گفت چراجوابم رونمیدی.گفتم برودنبال زندگیت اگر داداشام بفهمن حتما میکشنت..ولی اون قبول نمیکرد میگفت کسی چیزی نمیفهمه..سیاوش پافشاری می‌کرد منم ازترس داداشام محلش نمی‌دادم چون اعتماد برادرهام روچون از دست داده بودم خیلی کنترلم میکردن.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
پدرم رسیدبااخم نگاه من کردرفت توخونه ازقیافه طرزنگاه کردنش ترسیدم بعدازمدتی صدای کتک خوردن مادرم رومیشنیدم که بابام بهش میگفت اون مردجلوی خونه ماچی میخوادمانبودیم امده بودخونه تنهای چکارمیکردیدمامانم هرچی قسم میخوردکه کسی خونه نیومده من اصلانمیشناسمش چه میدونم اون کیه ولی بابام بدترمیکردمیگفت داری دروغ میگی من ازبچگیم فقط کتک خوردن مامانم وداداشم روسردرس نخوندشون یادم میادوخاطره خوب دیگه ای ندارم وازمحبت پدرم همیشه محروم بودم..چندوقتی گذشت پدرم کم کم مشروب خوردنش روکمترکرده بودورفته بودتوکارساخت سازواوضاع مالیمون ازقبل بهترشد بودولی اخلاق پدرم همون بودوازقبل هم شکاکترشد بودوخیلی مادرم روسرمسائل الکی پوچ اذیت میکردیادمه یه روزکه خاله ام امده بودخونمون و مامانم روزقبلش کتک خورده بودوقتی حالم روپرسیدمیخواستم بهش بگم بابام چقدرمامانم رواذیت میکنه ولی تاامدم حرفبزنم مامانم نذاشت بحث عوض کردچون برخلاف میل خواهربرادرهاش ازدواج کرده بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم رعناست ازاستان همدان از لحن حرف زدنش داشتم شاخ درمیاوردم نرسیده چه پسرخاله ام شده بود..مثل ادمی حرف میزدکه انگارسالهاست ماهمدیگرو میشناسیم واون حق اعتراض نسبت به رفتارم روداره..گفتم چی میگی واسه خودت چشماتو بستی دهنت روبازکردی...اصلا به شما چه ربطی داره.‌میلاد گفت به من خیلی ربط داره من اون شب رک پوست کنده حرفهام روبهت زدم..چرابهم زنگ نزدی یک هفته است چشم انتظارم امروزم شانسی امدم اینجاکه شایدببینمت...گفتم خب الان دیدی میتونی بری..میلاد که از حاضر جوابیم کلافه شده بود گفت اینجازشته برای حرف زدن.. بروسوارماشین شوباهم حرف میزنیم..تا امدم مخالفت کنم دیدم ماشین پلیس داره بهمون نزدیک میشه ومیلادهم قفل فرمون به دست روبه روی من وایساده..ماشینشم چندمتری بافاصله از ما پارک شده بود..از بچگی از دعوا و پلیس میترسیدم چون خاطره خوبی نداشتم..تا حرکت کردم سمت ماشین دیدم پلیس پلاک ماشین میلادرومیخونه که حرکت نکن.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم مونسه دختری از ایران شیرین گفت زن بابای من تویی، تو بچگی خودم معنی زن بابارونمیفهمیدم گفتم شیرین من بابام خیلی وقته مرده. شیرین که معلوم بودخیلی پخته ترازمنه،خندید گفت نه توزن بابای منی همون قاسم،همین لحظه بی بی صدام کردگفت بروچای بریز..صدای قاسم رومیشنیدم که میگفت دولت بهم خونه میده،فعلا مجبورم تا اخر هفته صبرکنم تاخونه ام روتحویل بگیرم بعدمیام مریم باخودم میبرم.. بی بی گفت باشه پسرم مریم زنت اختیارش روداری ولی تانبردیش توخونت عروسش نکن..قاسمم گفت روچشمام بی بی..باحرف قاسم ترسیدم ومیدونستم دیر یادزود بایددباهاش برم ولی توهمون عالم بچگی میگفتم شیرین هست تنهانیستم باهاش بازی میکنم یک هفته مثل برق بادگذشت وتواون یک هفته بی بی کل اشپزی رومیدادمن انجام بدم که مثلا کدبانوبشم ..اخرهفته که شدقاسم بایه درشکه امددنبالم ازترسم تمام بدنم میلرزیدگریه ام بندنمی امد.قاسم من سوار درشکه کرد..بی بی که برای بدرقه امدبودسعی میکردارومم کنه.. گفتم بس چراشیرین نمیادمن دوستندارم تنهاباقاسم برم ازش میترسم بی بی گفت مریم جان تودیگه بزرگ‌شدی من وشیرین هم فرداصبح برات غذامیاریم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم هوراست... رضا در هفته چندبار میومد دیدن خاله ام واکثراوقات من اونجابودم..میدیدم چقدربرای خاله ام خریدمیکنه بهش محبت داره،،مادربزرگم رضاروخیلی دوست داشت..تواین رفت امدهارابطه ی من ورضاهم صمیمی شده بودخیلی سربه سرم میذاشت ویکی دوباری هم با دوستش حسین امدن خونه ی مادربزرگم گاهی متوجه ی نگاهای حسین به خودم میشدم..سری اخری که دیدمش بهم شماره دادگفت میخوام باهات دوست بشم بهم پیام بده،،روم نشدبهش بگم گوشی ندارم شماره روازش گرفتم هیچی نگفتم..دوهفته گذشت یه روزکه داشتم ازمدرسه برمیگشتم حسین روسرکوچه دیدم نزدیک شدگفت چراپیام ندادی نکنه شماره ام روگم کردی،،از ترس اینکه کسی نبینم گفتم ازاینجابرومن اصلا گوشی ندارم که بهت پیام بدم وسریع ازش دورشدم..سه روز از این ماجراگذشت یه روزکه پیش خاله ام بودم رضاامدخونه ی مادربزرگم میخواستن برن خریدعروسی تامن رودیدخندیدگفت یه امانتی برات دارم ودزدکی خاله ام یه گوشی ساده بهم داد..گفت اینو حسین برات فرستاده سیم کارت داره بهش حتما پیام بده ازخجالت میخواستم بمیرم اصلادوستنداشتم رضابفهمه باحسین درارتباطم ولی دیگه فهمیده بود..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... مادربانوبه هانیه گفت بروچوب رو گوشه حیاط روبیاروگرنه خودتم میزنم،هانیه بچه بودباترس رفت چوب روبیاره..منم اشکام روپاک کردم محکم زدم توسینه مادربانو شاید بتونم ازدستش فرارکنم،ولی خیلی هیکلی بودمچ دستم روگرفت وباچوبی که هانیه اورده بودکتک مفصلی بهم زد..تمام بدنم جای چوب مونده بودودردمیکرد..غروبم که بابام امدمادربانوشروع کردجیغ جیغ کردن که بچه هات بادخترم نمیسازن وبانوروهل دادن میخواستن بلای سربچه اش بیارن،،منم مجبورشدم بزنمشون،بابام امدمنوبزنه که دست هانیه روگرفتم فرارکردیم توکوچه..دمپای پامون نبود تابستونم بودزمین داغ اونم تویه شهرجنوبی بااوگرمای کشنده اسفالت پاهامون میسوخت..یک ساعتی توی کوچه موندیم ولی دررو برامون بازنکردن،خونه عمه ام ازمادوربود نمیتونستیم بریم اونجا..بلاخره بعدازکلی توکوچه موندن ماروراه دادن توخونه انگار مادر بانو میخواست بهمون بفهمونه هرکاری دلش بخوادمیتونه انجام بده ماحق حرف زدن نداریم..ازاون به بعدسعی میکردیم کاری به این مادرودخترنداشته باشیم وهرچی میگن گوش بدیم تاکمتر اذیتمون کنن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی ازبچگی به دف خیلی علاقه داشتم وخیلی زودراه افتادم،طوری که خودمربیم من روبه یه گروه موسیقی معرفی کردکه باهاشون همکاری کنم..یادم روز اولی که من رو تو گروه مجازیشون ادد کردن هیچ کس زیاد تحویلم نگرفت وفکر میکردن پارتی بازی شده که رفتم تو گروهشون ولی بعد از یه مدت که باهاشون کارکردم همه فهمیدن واقعا دختربااستعدادی هستم وبه پیشنهاد مدیر گروه کلاس سنتور رفتم وشروع همون کلاس اغاز تمام بدبختیهای من بود..بایدیه سنتورخوب میخریدم،به داداشم گفتم بیاباهم بریم سنتوربخرم..پریساوقتی فهمیدگفت دوست امیدتهران تواینکاره بهش بگوبرات یکی سفارش بده،نزدیک غروب بودتوحیاط داشتم با نهال دختر داداشم بازی میکردم که امیدازدانشگاه امد.عادت نداشتم اصلابهش سلام کنم..همیشه صبرمیکردم اون پیش قدم بشه..نزدیکمون شدنهال روبغل کردبوسید..بعدبدون توجه گفت شنیدم سنتورمیخوای..رفتارش خیلی رومخم بودسعی کردم ارامش خودم روحفظ کنم بابیخیالی گفتم اره..امیدگفت بایدباشه به دوستم میگم،ازاین صحبت من وامیدچندوقتی گذشت ولی هیچ خبری ازش نشد..منم چندجلسه بودبدون سنتورمیرفتم سرکلاس..اون روزصبح لعنتی داشتم میرفتم کلاس کنکورکه امیدرودیدم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... وقتی نوبت به هدیه خانواده من شد خیلی خجالت کشیدم..یه سرویس ظریف به من دادن، یه سکه هم به آرمین...همه یه پوزخند رو لباشون بود.. دلم میخواست عروسی زودتر تموم میشد...کم مونده بود اشکم دربیاد که آرمین دستمو گرفت و گفت آروم باش.. چرا انقد گر گرفتی؟گفتم چیزی نیست.. میشه زودتر بریم؟ خندید و گفت کجا؟ مثله اینکه خیلی عجله داریا!! یه نیشگونی از بازوش گرفتم وبا .. پوزخند گفتم از فامیلاتون ناراحتم...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بعد از اینکه مراسم تموم شد رفتیم سوار ماشین شدیم....آرمین همه رو پیچوند و رفتیم خیابون گردی.. گفت اخیش راحت شدم عجب کنه ای بودن، اگه اینطوری فرار نمیکردم تا صبح دنبالمون بودن گفتم ولی ما با خانواده هامون خداحافظی نکردیما این درست نیست..گفت نترس فردا آفتاب نزده اونا در خونه ان..منم سری تکون دادم و به سمت خونه رفتیم. وقتی نزدیک برج شدیم ماشین بابام و پدر آرمینو دیدیم، ترمز زدیم.. مامان اینا پیاده شدن و گفت دختر بی معرفت میخواستی بی خداحافظی بری...؟ مامانمو بغل کردم و کلی گریه کردم که آرمین به زور جدامون کرد و قول داد هر وقت بخوام ببرتم خونه بابام..هرچقدر من و آرمین اصرار کردیم هیچکدومشون بالا نیومدن و رفتن خونه هاشون ...دل تو دلم نبود که زودتر بریم بالا واحد خودمون ببینم سوپرایز آرمین چیه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... شاید طی هفته چندتاامپول حالت تهوع میزدم که فقط سرپاباشم وبتونم کارهاروسریعترانجام بدم..یک هفته مونده به عروسی جهیزیه من‌روبردن چیدن فقط جاکفشیم مونده بودکه قراربودتوی هفته اینداماده بشه..لباس عروس فیلمبردار خنچه عقدرواوکی کردیم وسه روزمونده به عروسی جاکفشی اماده شد.وقتی به رامین زنگزدم گفت دوستم وانت داره بادوستم میبرمش واون روزنحس رامین رفت و...رامین گفت دوستم وانت داره خودم میرم میبرمش تونگران نباش..گفتم رامین منم باهات بیام گفت..کجا میخوای بیای بااون حالت خودم موقع تحویل گرفتن حواسم هست نترس سالم تحویل میگیرم سالمم میرسونمش..گفتم بس قبل تحویل گرفتن قشنگ نگاه کن موردنداشته باشه گفت باشه رامین قراربودبادوستش که وانت داره برن ولی دوستش میگه من کاردارم سویج رومیده بهش میگه خودت ببرش..رامین به برادرش زنگ میزنه وقرارمیذارن باهم برن اسم برادر بزرگتر رامین مسعود بود که نزدیک یکسال نیم پیش عروسی کرده بود و یه پسردوماهه داشت..ازهمون شب نامزدی متوجه رفتارهای حسادت امیزمهسامیشدم بامن اصلاخوب نبودوخیلی حس حسادت داشت وهمیشه میونه من ومادر رامین روبهم میزد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... گفتم نه کسی بهم چیزی نگفته ولی من خودم دوست دارم که برای خودم تولد بگیرم.مادرم زد رو صورتش و گفت خوشم باشه خوشم باشه همینو کم داشتیم بری خونه مردم و برگردی بگی من می خوام تولد بگیرم تو مگه داداش جوون تو خونه نداری می خوای  دخترا رو اینجا دعوت کنی که چی بشه؟گفتم من با داداشم چیکار دارم من دوست دارم تولد بگیرم اونا که همیشه خونه نیستن اصلا اون چندساعت نیان خونه.من حتما باید تولد بگیرم بی بی گفت دخترم تو حق داری که تولد بگیری ولی حسادت را از خودت دور کن، حسادت باعث میشه زندگی آدم بسوزه کاش اون موقع به حرف بی بی گوش می کردم و واقعا بادلی بدون حسادت به همه نگاه می‌کردم.مادرم قبول نمیکرد که تولد بگیریم یک شب تا صبح گریه کردم من باید تولد می‌گرفتم و چشم مینا رو در می‌آوردم.پدرم برای نماز شب و نماز صبح بیدار می شد وقتی منو دید که دارم گریه می کنم از مادرم پرسید که این چشه چرا گریه می کنه؟مادرم گفت هیچی چیز خاصی نیست  خودش خوب میشه بی بی گفت چطور میگی چیز خاصی نیست پسرم  دخترت دوست داره  که تولد بگیره.پدرم گفت مگه کی تولد گرفته بوده؟این فکرازکجااومده؟مامانم گفت هیچی امروز اشتباه کردم و اینو فرستادم خونه ی مینا دوستش برای تولد از وقتی  از اونجا اومده میگه می خوام تولد بگیرم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم. تنها زمانی خوش بودم که برای مهمونی یا تفریح به شهر خودمون بر میگشتیم..واقعا اونجا با اقوام خوش بودم ،بچه های اقوام که با من همبازی بودند همیشه نسبت به لباسهام و اسباب بازیها و حتی گل سرام حسادت میکردند و مدام میگفتند: خوش به حالت ریحانه مامان و بابا هم اونجا عشق گمشده ی خودشونو پیدا میکردند و حال دلشون خوب میشد ولی به محض اینکه برمیگشتیم خونه دوباره بدخلقیها و دعواهاشون شروع میشد..من اصلا متوجه نمیشدم اختلافشون سر چیه؟ اما میدونستم که هر چی هست آرامش خونه رو تحت تاثیر قرار میداد و هر دو عصبی می شدند.هر روز وضع مالیمون بهتر میشد.محل زندگیمون بهترین منطقه ی شهر..ماشین آخرین مدل،وسایل لوکس و لاکچری..لباسهای برند و تک.،همه چی داشتیم اما غم از چشمهای بابا دور نمیشد..درسته بچه بودم ولی میفهمیدم که بابا حاضره کل داراییشو بده ولی عشق و رفتار مامان مثل سابق بشه.مامان برعکس هم سن و سالهای خودش نه تنها سن بالا نشده بود بلکه هر روز بهتر و جوون تر میشد.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم گلبهار کنارم نشسته بود و پا به پای من گریه میکرد..آخه فقط دو سال از من کوچکتر بود و میدونست که خیلی زود قراره مدرسه رفتن واسه اونم به حسرت تبدیل بشه..هر روز که میگذشت و ما بزرگتر میشدیم، پدرم حساس‌تر و بد دل‌تر میشد و دیگه منو گلبهار اجازه بیرون رفتن هم نداشتیم، مگر برای ظرف و رخت شستن..زندگی ما با جوراب بافی آنا و کمکهای منو گلبهار میچرخید تا اینکه پدرم با دادوستدی که سر گاو و گوسفند انجام داد تونست یه زمین کشاورزی بگیره و روش کار کنه و یکم وضع مالیمون خوب شد..چند سالی گذشت و آنا تو این چند سال چند تا بچه‌ی دیگه هم سقط کرد.انگاری خدا نمی خواست به جز ما ۴ تا، بچه‌ی دیگه‌ای به آنا بده..آنا به خاطر چندین سقط، خیلی ضعیف شده بود و دیگه کل کارهای خونه رو دوش منو گلبهار بود..محمد و نیمتاج دیگه بزرگ شده بودند و وقت مدرسه رفتنشون بود،منو گلبهار مطمئن بودیم که داداش، محمد رو واسه مدرسه ثبت نام میکنه..چون تنها پسرش بود و همیشه اونو بیشتر از ما دوست داشت،ولی وقتی داداش اجازه داد که نیمتاج هم بره مدرسه ما خیلی تعجب کردیم و از اینکه چرا فرق میذاره به نیمتاج حسودی میکردیم..انگاری منو گلبهار کلفت و زحمت کش خونه بودیم و این تبعیض آزارمون میداد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈