#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_اول
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
من تو یک خانواده کاملا مذهبی به دنیا اومدم با پدر و مادر مهربونی که حاضر بودن به خاطر بچه هاشون همه زندگیشونو بدن از بچه گیم همیشه تو خونه ما خنده جاری بود ومحبت و کمک به همدیگه حرف اول رو میزد مادرم قبل از ازدواج با بابام نشون کرده پسر دایی بابام بود اما نامزدش همیشه تو جبهه جنگ بود و هر چند وقت یکبار هم دیگه رو میدین اما چون عقد نبودن اجازه نداشتن باهم حتی حرف بزنن تا اینکه سال ۵۹ نامزدش شهید میشه مادر و پدر نامزدش چون مادرم رو خیلی دوست داشتن نمیخواستن مادرم عروس غریبه بشه به بابام پیشنهاد میدن که باهاش ازدواج کنه بابام وقتی از متانت و ایمان مادرم اگاه میشه از خانوادش میخواد که برن خواستگاریش بابام دو ساله بوده که مادرش رو از دست داده بود و زیر دست نامادری بزرگ شده بود خلاصه با اصرار خانوادش رو راضی میکنه اما بعد ازدواجشون آزار و اذیت ها شروع میشه تا اینکه بابا دست مامان رو میگیره و از اون خونه میرن... بابا بیماری قلبی داشت و مادرم سر این موضوع خیلی اذیت میشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
پیر شدیم و نفهمیدیم ...
دوست داشتن ...
ارزشش بیشتر از نبخشیدن اشتباهاتی است ...
که مرتکب می شویم...
پیر شدیم ...
ولی هنوز راه درست زندگی کردن را ...
پیدا نکرده ایم ...
مدام از شانس و اقبالمان شاکی می شویم.
جوانی را چه مفت ...
با حرص خودن سر کردیم ...
غافل از گذر ثانیه ها ...
و دقیقه های که برنمی گردن ...
مشغول شمردن بدبیاری هایمان می شویم.
جوانی را در پیری درمی یابیم ...
که دیگر پای راه رفتن ...
طاقت دوری ...
از اتاق تاریک و دنجمان را نداریم ...
بازهم مشغول جوانی از دست رفته می شویم.
پس ما فقط حسرت خوردیم ...
هیچ وقت در لحظه زندگی نکردیم ...
قدیما می گفتن به پای هم پیر شید!
ما حتی به پای هم پیرهم نشدیم...🍃
.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
#داستان
جوانی با چاقو وارد مسجد شد! گفت :
بین شما کسی هست، مسلمان باشد ؟!
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، پیرمردی ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا!
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند
جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت:
به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاور.
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟!
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده
نگاهشان را به پیر ترین فرد مسجد دوختند!
پیرمرد رو به جمعیت کرد وگفت :
چرا نگاه میکنید! به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود!
پند:ایمان بعضی ها به هیچ بند است🤚
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!
حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است. هر قلبی دردی دارد ؛ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد.
بعضی ها آن را در چشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!
خنده را معنی به سر مستی مکن
آنکه میخندد غمش بی انتهاست
نه سفیدی بیانگر زیبایی ست. و نه سیاهی نشانه زشتی. کفن سفید ٬ اما ترساننده است و کعبه سیاه اما محبوب و دوست داشتنی است.
انسان به اخلاقش سنجیده می شود نه به مظهرش.
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی ؛ نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش.
#دکتر_الهی_قمشهای
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_دوم
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
زمان جنگ بودو بابا باید عمل میشد مامان تنهایی پدرم رو بستری میکنه و همه کارهاشو تنهایی انجام میده اون سال خواهرم سه سالش بود و من فقط بیست و یک ماه ازش کوچکتر بودم مامان با دو تا بچه کوچیک و دست تنها کنار پدرم میمونه بعد عمل حال بابام روز به روز بدتر میشه و به خاطر مجروح هایی که میاوردن بیمارستان ها مریض ها رو زود مرخص میکردن مادرم مجبور بود خودش توی خونه ازش پرستاری کنه اما اوضاع روز به روز بدتر میشد مامان به زور یه جراح پیدا میکنه و بابارو میبره پیشش معلوم میشه داروهایی که بهش دادن اشتباهی بوده...از اون روز حال بابا کم کم خوب میشد اما یه مشکل دیگه وجود داشت بابا بزرگم هیچ وقت پشت بچه هاش نمی موند و تحت هیچ شرایطی کمکشون نمیکرد هر چی داشتیم و نداشتیم خرج عمل بابا شده بود تو یه خونه کوچیک که حتی حمام و سرویس بهداشتیش با بقیه همسایه ها مشترک بود اجاره بودیم بابا چند وقتی نمیتونست کار کنه اما حقوقش پرداخت میشد که اونم خرج بیماریش میشد پدر بزرگم اجازه نمیداد بریم تو خونش زندگی کنیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#ببخش ...
❣***ببخش.....
⚜مردم اغلب بی انصاف- بی منطق وخودمحورند....ولی آنان را ببخش.
⚜اگر مهربان باشی تورا به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند....ولی مهربان باش.💕
⚜اگرموفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت.... ولی موفق باش.
⚜اگرشریف ودرستکار باشی فریبت می دهند.....ولی شریف ودرستکارباش.
⚜آنچه رادرطول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند.....ولی سازنده باش.
⚜اگربه شادمانی وآرامش دست یابی حسادت میکنند.....ولی شادمان باش.
⚜نیکی های درونت را فراموش می کنند..... ولی نیکوکارباش.
⚜بهترین های خودرا به دنیا ببخش. حتی اگرهیچگاه کافی نباشد.
🌀ودرنهایت می بینی هرآنچه هست
همواره میان"تو و💚خداوند"است نه میان "تو ومردم
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#حکیمانه
واقعا قشنگه
ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ " : ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ
ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯿﮑﻨﺪ؟ "
ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ ...
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ
ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ
ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ !
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯿﺪ؟
ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺭﺍ ...!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ" : ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﺪ؟! ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ
ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ"!!!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾﺮ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ...
زیاد نزدیک به هم می سوزیم
و زیاد دور از هم یخ می زنیم .
تو ، نباید آنکسی باشی که من میخواهم ،
و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی .
کسی که تو از من می خواهی بسازی
یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت !
من باید بهترین خودم باشم برای تو
و تو باید بهترین خودت باشی و
بشوی برای من ....
خوب ِ من ، هنرٍِِ عشق در پیوند تفاوت هاست
و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها . . .
زندگی ست دیگر...
همیشه که همه رنگهایش جور نیست ،
همه سازهایش کوک نیست ،
باید یاد گرفت با هر سازش رقصید ،
حتی با ناکوک ترین ناکوکش،
اصلا رنگ و رقص و ساز و کوکش را
فراموش کن،
حواست باشد به این روزهایی که
دیگر برنمی گردد...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
10نكته بسیار مهم زندگی
١_ ترسناك ترين جاي جهان ذهن شماست.
٢_ عمل باشيد نه عكس العمل
صدا باشيد نه انعكاس صدا .
3_ مراقب بدن خود باشيد زيرا تنها جايي
است كه تا آخر عمر در آن زندگي مي كنيد .
٤_ اجازه ندهيد رفتار ديگران
آرامش دروني شما را بهم بزند .
٥_ آرزو كردن براي اينكه جاي شخص
ديگري باشيد ، يعني ناديده گرفتن خودتان.
٦_ ارزش شما با رفتار ديگران
با شما، تعيين نميشود.
٧_ اگر كسي كار اشتباهي انجام داد
همه خوبي هايش را فراموش نكنين.
٨_ قهرمان بودن يعني ايمان به خود
وقتي ديگران به شما اعتقادي ندارند.
٩_ كساني كه در گذشته زندگي مي كنند
آينده خود را محدود مي كنند.
١٠_ هيچ يك از ما برنده يا بازنده به دنيا
نيامده ايم ، انتخاب كننده به دنيا آمده ايم .
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨﷽✨
#پندانه
هیچ وقت ناامید نشوید
✍ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ. عدهای ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﮐﻤﮏ کنند. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺷﺪﺕ ﺁﺏ ﺯﻳﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ناامید شده و ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺠﺎت ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍرد. ﺩﺍﺋﻤﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ تلاش شما ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ است ﻭ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ مُرد. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺁﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺮد. ﺍﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮ تمام تلاشش را برای نجات از آب به کار گرفت. ﺑﻴﺮﻭﻧﯽﻫﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺗﻼﺷﺖ ﺑﯽﻓﺎﯾﺪﻩ است …
ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺷﺪ ﮐﻪ آن ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﺳﺖ. دﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ! ﻧﺎﺷﻨﻮﺍ ﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﻰ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ رسیدن به خواستههایت میگویند...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#خودت را تماشا کن ...
بی قضاوت، فقط تماشا کن،
چقدر محتاج تحسین هستی؟
چقدر اشتیاق داری که کسی به تو بگوید
که تو چقدر باهوشی، که تو به زندگی من معنی بخشیدی، که به سبک وجود تو بود که من معنا را تجربه کردم؟
شنیدن اینها بد نیست اما تو ببین چقدر محتاج شنیدنشان هستی.....
این یک اشتغال ذهنی پیوسته است، و چقدر نگران میشوی وقتی کسی چیزی بگوید که خلاف تصور تو باشد.
چقدر آزرده میشوی ،چقدر دفاع میکنی، چقدر بحث میکنی ..
چرا این همه ترس؟ چرا این همه اشتیاق برای داشتن نظر خوب دیگران؟
زیرا این تنها روش آفرینش یک خود دروغین است و خود دروغین ارزان است
از این دام هشیار باش، خودت را اختراع نکن، خودت را کشف کن، و کشف کردن ،یک سفر درونی است،
در خلوت از خود بپرس، من کیستم ...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
غریب افتادیم بین آدمهایی که برایشان می مردیم و هیچ وقت برایمان تب هم نکردند، آدمهایی که بودنشان، فقط دلخوشی حضورشان به اندازه ی تمام دنیا می ارزید، دلمان خوش بود به همین بودنشان...
آدم ها می آیند و می روند و فقط می ماند خاطراتشان که گاهی بیخ گلوی آدم را می گیرد و فشار می دهد و بعد تو می مانی و زمان و امید به روزی که دل بکنی و فراموش کنی خودش را، خاطراتش را غافل از اینکه دلی که وصل شد کنده نمی شود به این آسانی، دلی که دوخته شد به جایی شکافته نمیشود به این راحتی.
این یک حقیقت است، بزرگترها دروغ می گویند که زمان چاره کار است، جان می کنی و دل نمی کنی.خودت را آماده کن برای دلی که کنده نمی شود، ولش کن دلت را به حال خودش بگذار، کم کم آرام می گیرد،عیبی ندارد تحملش کن ،مدارا کن با دل، و آدمی را که رهایت کرده به باد بسپار، یادش را، خاطراتش را هم...
فقط حواست به خودت باشد آدمی که برای خودش بشکند دیگر بند زده نمی شود، باید از نو ساختش...
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد