#داستانک
اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت.
وقتِ درو، ارباب گفت:
چرا جُو کاشتی؟!
لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟!
لقمان گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او
امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود.
آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
در زندگی هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم.
امید و عشق و محبت
یا نفرت و کینه و حسادت
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
حکمتی داره...
وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست
وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره
وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته
وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری
وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده
وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس میدی
وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا میخواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده
وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه
وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زیبا
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟»
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.»
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به اين دو کاسه نگاه کنيد. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟»
شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلی.»
استاد گفت:
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون اين کاسه است. آنچه که آدمی را زيبا میکند درونش و اخلاقش است.
بايد سيرتمان را زيبا کنيم نه صورتمان ...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌷انسانهايی هستند
که ديوار بلندت را میبينند ولي به دنبال
همان يک آجر لق ميان ديوارت هستند
که، تو را فرو بريزند ...
تا تو را انکار کنند ...
تا از رويت رد شوند ...
🌷مراقب باش ...
دست روزگار هلت ميدهد ؛
ولی قرار نيست تو بيفتی !
اگر بیتاب نباشی و
خودت را به آسمان گره زده باشی،
اوج میگيری ... به همين سادگی ..
🌷پس... تو خوب باش ،
حتی اگر آدمهای اطرافت
خوب نيستند،
تو خوب باش ،
حتی اگر همه از خوبیهايت
سو استفاده کردند،
تو خوب باش ،
حتی اگر جواب خوبیهايت را
با بدی دادند،
💗تـــو خـــوب بــــاش ....💗
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
با گفتن این شرایط و ظاهر مناسب اون پسر با خودم گفتم:اگه داییها بدونند حتما نظرشون مثبت و من بدبخت میشم…..
سرمو انداختم پایین……مامان گفت:چرا ناراحتی؟؟؟حالا میاند خواستگاری بعد اگه خوشت نیومد جواب منفی میدیم…..ولی بنظر من مورد خیلی خوبیه و خوشبخت میشی…..
نمیدونستم چی بگم….؟؟؟اون شب تا صبح بیدار موندم و فکر کردم…..از یه طرف خوشحالی مامان رو نمیتونستم نادیده بگیرم و از طرف دیگه حاملگیم….
با خودم گفتم:اگه حامله نبودم میتونستم به خواستگارم بگم که یه روز منو دزدیدند و بخاطر همون دختر نیستم و حتی کلانتری پرونده هم دارم و میتونه تحقیق کنه…..
اون شب تا صبح خدارو صدا و گریه کردم…..به خدا گفتم:خدایا تو که گفتی آبروی بنده امو نمیبرم پس چی شد؟؟؟الان آبروی من نمیره؟؟شاید من بنده ی تو نیستم و گناهکارم…..خدایا میدونم گناه کردم ولی خودت برای بازگشت از گناه راهی گذاشتی و من توبه کردم……
بعد بابایی رو که هرگز ندیده بودم رو صدا کرد و گفتم:بابایی!!!….بابایی!!!منم دختر زشتت….منم ملیحه…….اصلا منو میشناسی بابا!!؟؟؟؟؟همه میگند شبیه توام……همه میگند خیلی مرد خوب و شرفی بودی…..میبینی چقدر بدبخت شدم؟؟؟میبینی چه عذابی کشیدم و میکشم؟؟؟؟تو که به خدا نزدیکتری ازش بخواه کمکم کنه…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💟 #تلنگر
تا وقتی کسی در کنارت هست ،
خوب نگاهش کن !!!
گاهی آدم هاآنقدر سریع میروند که
'حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند ...😔
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻳﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﻴﻢ ، ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ . . . !
ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺖ :
گاهي ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺳﺮﺩ ﻏﻨﻴﻤﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ . . . !
ﺧﺪﺍ ﺩﺭ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺳﺨﺘﻴﻬﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . !
ﺩﯾﺪﻥ ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ ﺩﺭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻭ ﻏﺮﺑﺖ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽﺷﻮﺩ
ﻳﮏ ﻋﺰﻳﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺖ ﻋﺰﯾﺰﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . !
ﯾﮏ ﺩﻭﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺮﻭﺩ ،
ﺧﻮﺑﯿﻬﺎﯾﺶ ﻋﯿﺎﻥ ﻣﯿﺸﻮﺩ . . . !
ﭘﺎﻳﻴﺰ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ٬ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻗﺸﻨﮓ ﻭ
ﻗﺸﻨﮓ ﺗﺮﻣﯽ ﺷﻮﺩ . . . !
ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..!
ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﻪ ﺍی ﺭﻭﯾﺎ ﻣﯿﺸﻮﺩ . . . !
تا ميتوانيم
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﯿﻢﻭ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ . . .!
ﺯﻧﺪﮔﯽ آنقدرها هم طولانی نیست ...
هر روزی که در جوار عزیزانمان به شب می رسانیم قدرش را بدانیم
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_یک
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
اینقدر گفتم و گریه کردم تا دم دمای صبح خوابم برد…..مامان در طول روز بقدری کار میکرد که شبها میفتاد و عمیق میخوابید و متوجه ی گریه ها و ناله های من نمیشد……صبح وقتی بیدار شدم دیدم ساعت دهه……مامان هم صبحونه رو آماده کرده و رفته…..حدس زدم که این بار با دلی شاد رفته سراغ خاندایی تا ازش بخواهد در مورد این خواستگار تحقیق کنه………تحقیقات انجام شد و مورد تایید داییها قرار گرفت و روز خواستگاری رو تعیین کردند…..لال تا کام حرف نمیزدم و سپرده بودم دست خدا و بابا …..سه روز قبل از خواستگاری مامان با یه لباس خوشگل که از سر کوچه برام قسطی گرفته بود شاد و سرحال اومد خونه و منو صدا زد….
گفتم:بله مامان جان(از وقتی باردار شده بودم رفتار و اخلاقم خیلی بهتر از قبل شده بود و قدر مامان رو بیشتر از قبل میدونستم هر چند از وقتی خودمو شناخته بودم عاشق مامان بودم و هر کاری براش انجام میدادم)……هنوز چهره ی شاد و خوشحال اون روز مامان جلوی چشمم هست…..مامان لبخندی زد و گفت:ملیحه جان برات لباس گرفتم ،بیا بپوش ببین اندازه ات یا ببرم عوض کنم…..؟؟؟تشکر کردم و ازش گرفتم و رفتم اتاق مهمون تا بپوشم…..وقتی پوشیدم از شکم اصلا تنم نرفت آخه حدودا سه تا چهار ماهه بودم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
✨✨بذر افکار مثبت زمانی که یک اندیشه ای در ذهنت می کاری؛ مثل یک دانه ای هست که نیاز به مراقبت دارد.
این اندیشه تو باید آبیاری شود
ابیاری با افکار مشابه و هی مداومت داشته باشی روی این بذر اندیشه خودت تا رشد کند و در ذهنت تبدیل به نهال و سپس درخت تنومندی شود.
سپس می توانی از میوه های آن استفاده کنی و لذت ببری.
دوست من فکر کن به فکرهای خودت!!
بیین که افکاری از جنس خداوند و نور و امید را در ذهنت کاشته ای و آبیاری می کنی؟
یا افکاری از جنس شیطان و افسردگی و ناتوانی؟
هر چیزی که کاشتی در نهایت تبدیل به درختی می شود که تمام ذهنت را پر خواهد کرد.
اما چه بهتر که فضای ذهن ما با افکار و نام و یاد خدا مملو باشد. چه بهتر که میوه های درختی ذهن ما از جنس نور و خوشبختی باشد.
این یک انتخاب هست که میتواند زندگی تو را تبدیل به بهشت یا جهنم کند.
انتخاب تو چیست دوست من؟
انتخاب کن که بهترین انتخاب ها را داشته باشی
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
نقل است که روزی «معاویه» برای نماز جماعت مسجد آماده میشد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.
«عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو! اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «علی» را انتخاب میکردند.
«معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟
«عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد: این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو میخواهند. «علی» برای این جماعت حیف است.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_دو
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
بلند گفتم:نه مامان….اندازه ام نیست و تنگه….فکر کنم چاق شدم……
مامان متعجب گفت:مگه میشه؟؟؟؟
من در حال در اوردن لباس از تنم بودم که مامان یهو وارد اتاق شد در حالیکه میگفت:صبر کن ببینم……وای خدای من…..اندامم نسبت به قبل لاغرتر شده بود و شکمم به وضح دیده میشد…..مامان با دیدنم شوکه حرفش نیمه و دهنش باز موند……زود چادر رو گرفتم جلوی شکمم……مامان یهو پاهاش سست شد و افتاد زمین و نشست……دویدم سمتش و گرفتمش و گفتم:چی شد مامان..؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان با لکنت گفت:تو حامله ایی؟؟؟
دیگه جای انکار و دروغ نمونده بود…..با خودم گفتم:شاید کار خداست تا مامان برام یه کاری انجام بده…..مامان یهو اومد داخل اتاق و با دیدن شکم من هنگ وایستاد…..یه کم که گذاشت گفت:ملیحه تو حامله ایی؟؟؟
سرمو انداختم پایین…..لال شده بودم…..همونجوری روبروی مامان وایستاده بودم و نگاه میکردم…..
مامان تکرار کرد:بچه توی شکمته؟؟؟؟
حتی نتونستم سرمو بلند کنم همونطوری مونده بودم و سکوت و سکوت…..
مامان وقتی دید هیچی نمیگم مطمئن شد و گفت:دلم میخواست بشنوم مریضی یا بگی معده ام ورم کرده و غیره اما ……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
حكيمی به دهی سفر کرد …
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از حكيم خواست تا مهمان وی باشد.
حكيم پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به حكيم رسانید و گفت :
این زن، هرزه است به خانهی او نروید !حكيم به کدخدا گفت :
یکی از دستانت را به من بده !!!
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان حكيم گذاشت.
آنگاه حكيم گفت :
حالا کف بزن !!!
کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت:
هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
شیخ لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_سه
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
یهوحمله کرد به من و شونه هامو گرفت و تکون داد و گفت:ملیحه!!با توام؟؟؟بگو سرطان داری؟؟بگو درد و مرض داری اما نگو که حامله ایی!!!
تو همون حالت که سرپا بودم اشکهام میریخت روی پاهام…..اصلا قدرت حرف زدن نداشتم….
بعد مامان انگار که کنترلشو از دست داده باشه شروع کرد به فحش دادن…..منو فحش داد….مریم رو فحش داد و حتی بابا رو کلی ناله و نفرین کرد…….
برای بار اول بود که منو میزد….همینطوری مشت و لگد بود که با تمام قدرتش به من میزد….
مامان در حالیکه کتک میزد گفت:ای خدااااااا منو از دست اینا بکش……خداااااا….چقدر من بدبختم………دختر چه غلطی کردی…….به خودت رحم نمیکردی به من رحم میکردی…….خدااااا………من دیگه تحمل ادامه دادن رو ندارم…….منو ببر پیش اون شوهر بی وفام……..ببرم پیش اون شوهر فلان فلان شدم که منو با دوتا دختر تنها گذاشت……
مامان به لکنت افتاد و با لکنت کامل فقط فحش میداد،،،جوری لکنت گرفته بود که فقط صدایی نامفهوم از حنجره اش بیرون میومد…….
اینقدر کتکم زد که تمام بدنم کبود و زخمی شد،،،درسته بچه بودم اما مادر هم بودم و حس مامان رو کاملا درک میکردم…..
بدون اینکه تکون بخورم یا از خودم دفاع کنم ایستادم تا کتک بخورم…..مثل مجسمه….نه حرفی و نه حرکتی……اجازه دادم هر چقدر توان داره کتکم بزنه چون حقم بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد