eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
37.1هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم اون زمان خونه ی ما تلفن نداشت و موبایل هم نبود پس مجبور بودیم از قبل ساعت و روز قرار رو تعیین کنیم…… از وقتی موضوع مریم پیش اومده بود مامان بیشتر وقتها دور از چشم ما گریه میکرد….شاید اون روزها بیشتر از هر وقتی وجود بابا برای مامان نیاز بود…..حس میکردم بدوش کشیدن این حجم از مشکلات برای مامان طاقت فرسا بود……من که کوچیکتر بودم و مامان نمیتونست باهام درد و دل کنه و از طرفی تمام هوش و حواسم پیش مجتبی بود……….مریم هم که عاشق بود و اصلا به اطرافش و مامان توجهی نداشت…… با اصرارهای مریم بالاخره مامان و داییها قبول کردند که بهمن یه جلسه برای خواستگار بیاید اما فقط جهت آشنایی و اگه مورد پسند داییها نشد این قضیه منتفی میشه……مریم هم قبول کرد و به من گفت:بالاخره از هیچی بهتره و مطمئنم که بعداز دیدن بهمن نظرشون عوض میشه و قبول میکنند…..البته من میدونستم که مریم همیشه با اصرارهاش به همه چی میرسه و‌اگه بهمن مورد پسند هم نباشه مریم کاری میکنه که همه موافقت کنند……….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
افسانه هستم ۳۰ ساله از استان کرمان کاش شانسم مثل مادرم نباشه بختم مثل اون سیاه نباشه لبخند تلخی زدم و قطره اشکی از چشمم غلت خورد جاش خیلی خالی بود البته بابام هم اومده بود هر چی بود اجازه اش لازم بود ...بالاخره شب فرا رسید شاهین با پدر مادرش اومدند...شاهین رو قبلا زیاد ندیده بودم ، چهره اش تو ذهنم نبود اما خب قد بلند ، پوست سبزه بهتره بگم آفتاب سوخته، و چشم درشت بود در کل معمولی بود ...بزرگترها صحبت میکردن منم خجالتی سرم پایین بود اما همش سنگینی نگاه شاهین رو حس میکردم بابام که انگار از خداش بود میگفت کی بهتراز شما من دخترم با مهریه فقط یک بشقاب نمک به شما میدم واقعا غرور منو با حرفش له میکرد....قرار شد من و شاهین یه مدت باهم باشیم تا من جواب قطعی رو بدم...و به این ترتیب دوستی من و شاهین شروع شد خیلی مهربون بود و هوام رو داشت .. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهران هستم از شهر زیبا وسر سبز رامسر…متولد ۸۲ تصمیم گرفتم ازشش یه کلت بخرم ( اسلحه )……..نیازی بهش نداشتم ولی برای تنوع دلم میخواست داشته باشم….یه روز به هاشم گفتم:داداش!!!یه کلت برام جور میکنی؟؟؟هاشم متعجب گفت:کلت؟؟به چه کارت میاد؟؟؟تو که هر چی که از خدا نخواستی رو هم بهت داده…گفتم:برام بخر…میخواهم یادگاری داشته باشم…هاشم گفت:نگهداری کلت و سلاح گرم جرم سنگینی داره هاااا…..گفته باشم……گفتم:مخفیش میکنم….یه دونه برام بخر……هاشم گفت:قیمتش خیلی بالاست……داری بدی؟؟؟؟گفتم:اره…..جور میکنم……هاشم گفت:به بابات چی میگی،؟؟؟بگی فلان قدر پول میخواهم ،سریع بهت میده؟؟؟؟؟گفتم:تو کاریت نباشه،،،،نگران پولش هم نباش…بالاخره هاشم پول خیلی زیادی از من گرفت و اسلحه رو برام آورد……زود داخل کمد توی اتاقم پنهون کردم……ااز اون روز همش به مامان و اختلافاتشون و تنهاییم و شکستن قلبم وغیره فکر میکردم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. با حرفهای مامانی متوجه شدم که اون هم خام حرفهای بابا و رویا شده و خیلی زود مامان خدابیامرز رو فراموش کرده……دیگه جایی برای مخالفت و حرف نمونده بود پس سکوت کردم تا خودشون تصمیم بگیرند…..آخرای تابستون رویا و بابا عقد کردند و با یه مهمونی خودمونی رویا به جمع خانواده ی ما اضافه شد…..بابا مثل پروانه دور سر رویا میچرخید و حتی اگه کفر نباشه مثل خدا میپرستیدش……زودتر به خونه میومد و دیرتر میرفت….کم کم خجالت رو کنار گذاشت و پیش منو بچه ها دست به دست رویا بود و کلی قربون صدقه اش میرفت……..اصلا اجازه ی کار کردن به رویا رو نمیداد و طلبکارانه از من میخواست که کار و حتی از اونا پذیرایی کنم……بقدری به من دستور میداد که حس اضافه بودن میکردم…..اگه فقط خودش بود میتونستم تحمل کنم اما از اینکه پیش رویا بهم دستور میداد و تحقیرم میکرد عذاب میکشیدم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ ‎‎‌‌
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران بخاطر من بارها راه دور رو نمیرفت تا حداقل هفته ایی یک بار کنارم باشه……هر سری که به من سر میزد دست پر میومد و اینقدر منو غرق حرفهای عاشقانه و محبت میکرد که دلم نمیخواست ازش جدا شم…..کلی قربون صدقه ام میرفت درست مثل روزهایی که عمو قربون صدقه ام میرفت…..اینقدر مهربون بود که کم کم تمام سختیهای سه ساله رو داشتم فراموش میکردم…..دوباره شده بودم مهناز یکی یه دونه و عزیز کرده اما این بار برای کامران………من‌که تشنه ی محبت بودم تمام عاشقانه هاشو با جان و دل میبلعیدم…..وقتی از ته دل میخندیدم کلی ذوق میکرد و منو محکم توی بغلش میگرفت……خوشحال بودم اما ته دلم نگران…..نگران روزی که حرف و حدیثهایی که پشت سرم بود به گوش کامران برسه و اون هم ولم کنه…..بعداز سه ماه کامران شد تمام من…..کامران برای من شد کل خانواده ام….کارهای دستکاری شناسنامه ام به کندی پیش میرفت و من هر روز استرس اینو داشتم که فقط یه نفر در موردم با کامران حرف بزن و حرف و حدیثها لو بره…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. من واقعا توی مردابی غرق شده بودم که هیچ راه نجاتی نداشتم…..مردابی که مامان و بابا با رفتار و کردارشون اونو بنا کرده بودن به خاطر تعریف و تمجید دیگران شده بودم هوسباز…..غرق در شهوت بودم و شده بودم عیاش…..روز به روز بیشتر در شهوت و هوس غوطه ور و بجای نجات خودم بیشتر حریص تر میشدم…یه نکته :اونایی که میگند خارج همه آزادند و چشم و دل سیر واقعا اشتباه میکنند و اشتباه…..من توی این مسئله غرق شدم و سیرابی نداشتم…..همه چی برام مهیا بود بجای اینکه چشم و دل سیر بشم بیشتر و بیشتر فرو میرفتم……حالا کارم بجایی رسیده بود که خودم هم دنبال مورد باشم……با کارکرد ‌و پس اندازم تونستم یه ماشین بخرم…..دیگه عادت کرده بودم که بعداز بستن مغازه تیپ بزنم و با ماشین توی خیابونا بچرخم…..خیابونارو بالا و پایین میکردم تا ببینم کدوم خانم پایه است آخه دلم میخواست با افراد بیشتری در رابطه باشم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. برادرام همیشه نصیحتم میکردند اما من گوش شنوا نداشتم…….حتی تشویق میکردند برم خدمت سربازی تا بلکه از محیط دور بشم اما من طالب نبودم…..یادمه یه شب که رفتم خونه ی داداشم،چون بی اطلاع رفته بودم ،زن داداش تصور کرد که داداشه(شوهرش)برای همین برای باز کردن در حجاب نپوشید و بی حجاب اومد و در رو برام باز کرد…تا منو دید گفت:عه تویی…..یه لحظه صبر کن من چادر سر کنم بعد بیا…..هیچ وقت زن داداشمو بی حجاب ندیده بود….اون لحظه با دیدنش وسوسه شدم و پشت سرش رفتم……زن داداش تا حس کرد من پشت سرشم ،،،برگشت و بهم تشر زد و گفت:مگه نگفتم صبرکن،…..شهوت جلوی چشمهامو گرفته بود و عقلم درست کار نمیکرد،…..تا بهش نزدیک شدم چنان جیغی کشید که نگو و نپرس……از صدای جیغش دو متر پریدم عقب……زن داداش عصبی و در حالیکه داد میزد گفت:یک بار دیگه اینکار رو تکرار کنی آبروتو همه جا میبرم…….گورتو گم کن….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سرگذشت جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم... با تعجب و کلافه گفتم:یعنی چه؟؟تو از کجا میدونی؟؟؟گفت:دختر خاله زلیخا هم کلاسمه...یه بار حرف پیش اومد و گفت:مامانش دو سال پیش فوت شده و خودش با باباش تو زنجان زندگی میکنند....هنوز هم مجرده و ازدواج نکرده....با خنده گفتم:اشتباه میکنی،من خودم چند بار سنندج دیدمش،دروغ چرا..یه چیزی بگم ؟حتی یه شب خونشون موندم..زیبا عصبی گفت:تو چرا اینقدر سر به هوایی؟؟چرا رفتی خونشون؟؟اگه یکی میدید یا بفهمه چی؟؟اصلا اون زلیخا چجور دختریه که تورو میبره خونشون؟،از من میشنوی اونو از ذهنت پاک کن ،اینجور دخترا بدرد زندگی نمیخورند.....ناراحت و عصبانی بلند شدم و گفتم:با تو هم نمیشه حرف زد،،اخلاقت مثل پیرزناست...ماهمدیگر رو دوست داریم و همدیگر رو میخواهیم ،چی میشه باهم باشیم....زیبا لحنشو آروم‌تر و مهربونتر کرد و گفت:برادر من ،هیچ دختری جرأت نمیکنه پسری رو ببره خونشون،یه جای کار میلنگه . ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#سمانه من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم… صدای زن دایی توی جیغ و دادهای من گم شده بودکم کم خاله و بچه هاش هم رسیدند.ولی من هیچ کسی رو نمیدیدم جز آخرین چهره ازمحسن…همون چهره ی خالکوبی شده با یه تی شرت رو میدیدم عصر که شد همه خونه ی ما بودند و مراسم عزاداری و شیون برای برادر جوونه و پرپر شده ی من راه انداختند…..مامان که بیهوش بود و بابا هم توی حال خودش نبود،،.تا اون روز ندیده بودم مرد گریه کنه اما بابا مثل یه زن گریه میکرد و اشک میریخت.کارای پزشکی قانونی و بنر و اعلامیه و همه و همه به سرعت داشت انجام میشد.نشسته بودم بالا سرمامان و حس میکردم خوابم میاد…بالاخره مامان به هوش اومد.تا چشمش به من افتاد شروع کرد به گریه کردن و گفت:دیدی محسنم رفت.دیدی تنهامون گذاشت.خدایا چرا منو با بچه ام امتحان کردی؟؟همه دور مامان جمع شدند و شروع به گریه کردند اما من ساکت نشسته بودم و باور نداشتم داداشم مرده باشه….با خودم گفتم:قطعا اشتباه شده بود و اون جسد متعلق به محسن نیست….مگه میشه؟؟دیروز اینجا بود …. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. دو روز بیرون نرفتم و روز سوم با یه بهانه ی دیگه رفتم پیش رضا….یه کم که حرف زدیم ،رضا گفت:راستی شیرین!!!من چند روز نیستم و میخواهم برم شهرستان….این چند روز توی خونه بمون و هیچ جا نرو تا من برگردم…همون لحظه یهو دلتنگش شدم وگفتم:رضااا…دلم برات تنگ میشه…رضا گفت:زود برمیگردم عزیزم….فقط مواظب خودت باش..قول میدم چهار روزه برگردم.شیرین!!!!هر وقت برگشتم دو بار جلوی در خونتون با موتور گاز میدم و حرکت میکنم….این رمز منو تو…. اینطوری تو متوجه میشی و میای بیرون…اشک توی چشمهام جمع شد و با تکون دادن سرم حرفشو تایید و ازش خداحافظی کردم…وقتی رسیدم خونه همش به رضا و حرفهاش فکر کردم و متوجه شدم که رضا رو خیلی دوست دارم..یه جورایی دلم براش میلرزید و عاشقش شده بودم…به شوخیها و حرفهاش عادت کرده بودم…انگار کمبود محبت منو رضا جبران میکرد…رضا از این نکته ضعف من استفاده کرد و خودشو توی دلم جا کرده بود….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. خلاصه به حرفهای خانواده ی هما توجه نکردند و رفتند….هر چی دورتر میشدند من خوشحال تر….بشکن میزدم و از خوشحالی بالا و‌ پایین میپریدم…توی دلم گفتم:شما فکر کنید هما جنی هست….وقتی مال خودم شد متوجه میشید که همش خرافاته……البته خرافات شما اینجا به نفع من شد…بعدش حسین رو بغل کردم و از خوشحالی بوسیدمش….حسین جای بوس منو با دستش پاک کرد و گفت:خب حالا…!!!نمیخواهد اینقدر احساساتی بشی…..زود برگردیم خونه .رسیدی خونتون با خانواده همین امشب در مورد هما حرف بزن تا یه خواستگار دیگه براش نیومده….گفتم:حق با توعه….زودتر باید دست به کار بشم…راه افتادیم سمت خونه..اما اون شب نتونستم حرف بزنم چون مامان خواب بود..فردا بعداز اینکه کارم تموم شد و اومدم خونه رفتم سراغ مامان…….اون روز به مامان که داشت کنار تنور نون میپخت گفتم:مامان!!!یادته یه قولی بهم داده بودی؟؟الان میخواهم بهش عمل کنی…مامان با تعجب سرشو بلند کرد و با خستگی که توی صداش موج میزد گفت:چه قولی مادر؟؟؟من که چیزی یادم نمیاد…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
( روایت از دختر ایران) من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد… همینطوری که مشکلات و سختیهامو برای خدا میشمردم یهو یاد پاهام افتادم و با گریه به خدا گفتم:خدایا!!من که این همه اذیت میشم ،حداقل پاهامو شفا بده تا خوب بشم و بهتر به این امامزاده خدمت کنم…خدایا !!پا درد امونمو بریده ،،کمکم کن تا از دردش خلاص شم .خدایا…خدایا…خیلی گریه و التماس کردم تا اینکه همونجا خواب برد…اولش یه خوابهای پریشونی دیدم ولی بعدش خواب یکی از امامها رو دیدم….دقیق نمیدونم کدوم امام یا امامزاده بود فقط میدونم که یه اقایی بود که صورت کاملا نورانی داشت….بقدری از صورتش نور میتابید که چهره اش مشخص نبود….. سرتا پای لباسش و حتی عمامه اش سبز بود…با دیدنش احساس ترس توام با شادی اومد سراغم و با خودم گفتم:حتما اومده شفام بده….با این فکر زبون باز کردم و با من من گفتم:اقا!!میشه حداقل پاهای منو شفا بدی تا بتونم همینجا در راه خدا خدمت کنم؟؟از دردپاهام نمیتونم کار کنم…یه صدایی دورگه و اکو مانند از سمت اون اقای نورانی اومد که گفت:من نمیتونم شفاعت تورو پیش خدا بکنم تا شفا پیدا کنی….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈