#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_بیست_سه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
خلاصه اونشب خونه ی پدرشوهرم موندم ولی خوابم نمیبردنگران سیامک بودم حتی چندباری یواشکی ازتلفن خونه مادرشوهرم به موبایلش زنگ زدم ولی جواب نمیداد..صبح بعدازرفتن پدرشوهرم برگشتم خونه وهرچقدربه سیامک زنگ میزدم جواب نمیدادبه ناچارزنگ زدم مغازه ولی بازم کسی جواب نداد..رفتم بالابه مادر شوهرم گفتم نگران سیامکم ظهرشده هنوزنیونده زنگم میزنم جواب نمیده..مادرشوهرم خیلی خونسردگفت نگران نباش بلاخره تاشب میاد..امااون شبم سیامک نیومدوجواب تلفن کسی رونداد..مثل دیوانه هاشده بودم ارام قرارنداشتم..صبح زوددیگه طاقت نیاوردم رفتم مغازه دعامیکرم اونجاباشه امامغازه ام بسته بودازتلفن بیرون به امیرفروشندش زنگزدم گفت سیامک گفته فعلامغازه نیا..داشتم ازاسترس دلشورمیمردم برگشتیم خونه...دیدم تلفن خونه زنگ میخوره..اول فکرکردم ممکنه سیامک باشه..ولی شماره ی مامانم بود..تاجواب دادم شروع کردبه غرزدن که چراهرچی زنگ میزنم گوشیت خاموش کجای نگرانت شدم..برای اینکه شک نکنه گفتم گوشیم خراب شده سیامک برده درستش کنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_بیست_سه
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
دوران نامزدی عقد خیلی سختی داشتم اما بخاطر عشق علاقه ام به مجید کوتاه میومدم..موقع جهیزیه خریدنم بابام خیلی اذیت کردمیگفت زیادنخراین خانواده لیاقت نداره توبامادراین پسره یکسال بیشتر نمیتونی زندگی کنی زود طلاق میگیری..با تمام این حرفها روز عروسی من رسید..زنداداشم سالن داشت قراربوداون من رودرست کنه..از صبح رفتم سالن بعدازرنگ کردن موهام ارایش کلی تغییرکردم..مجید وقتی من رودیدازخوشحالی داشت بال درمیاورد..با هم رفتیم اتلیه چندتاعکس انداختیم بعدم رفتیم سالن..با ورود ما همه شروع کردن به کل کشیدن جلومون رقصیدن..اما مادر مجید فقط نگاهمون میکردوقتی هم بهش نزدیک شدیم گفت این چه رنگی موی گذاشتی سرت اصلابهت نمیادانگارچندسال از مجید بزرگتری حیف پول که واسه این لباس ارایش کردی..مادرمجیدحتی شب عروسیمم دست ازتیکه انداختنش برنمیداشت دوست داشت یه جورای حال من روبگیره...سعی میکردم خیلی اهمیت ندم..هرچندپدرخودمم شب عروسیم برای اینکه به خانواده ی مجیدبفهمونه بااین عروسی موافق نیست اخرمجلس امد تالار کادوش رو داد رفت توبهترین شب زندگیم دلم خیلی گرفته بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_بیست_سه
اون زمان تنهادخترفامیل بودم که گوشی داشتم وخیلی خوشحال بودم شده بودوسیله سرگرمیم
یادمه بابام خیلی نصیحتم میکردکه پام رو کج نذارم چون اعتقاد داشت یه دختر اگر تو دوران دبیرستان پاش نلغزه وسر سنگین باشه دیگه تا اخرعمرش همینجوریه وروی این مسائل خیلی حساس بودحتی بارها من روتعقیب کرده بود که ببینه توی مسیرکلاس زبان مدرسه چه جوری میرم میام منم خیلی سربه زیربودم وچون مغروربودم همیشه توخیابون بااخم راه میرفتم به کسی زیادمحل نمیدادم وهمین رفتارم باعث شد بودبابام بهم اعتمادداشته باشه
یه روزکه تواتاقم استراحت میکردم یه شماره ناشناس بهم پیام داد سلام جوابشوندادم زنگزدبازم جواب ندادم دقیقاتایک هفته هرچقدرپیام داد زنگ زدجواب ندادم من زمانی که میرفتم مدرسه گوشیم روباخودم نمیبردم میذاشتم تواتاقم میرفتم ولی گوشیم پسوردداشت کسی نمیتونست بازش کنه
سه شنبه بودمن تازه ازمدرسه امده بودم خونه لباسهام روعوض کردم گوشیم روبرداشتم دیدم همون شماره بهم پیام داد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_بیست_سه
اسمم رعناست ازاستان همدان
میلاد گفت اون دیگه مشکل من نیست
لطفاازاینجابرو..دیگه ام سراغم نیاوگرنه مجبور میشم به شیرین بگم امدی..التماسم کنی که باهات باشم.حالم بهم میخورد ازش هرچی ازدهنم درامد بهش گفتم از مغازه امدم بیرون..چند ماهی از تمام این ماجرها میگذشت و وابستگیه شیرین به میلاد هزار برابر شده بود و میدیدم چه نقشه های برای اینده اش میکشه وغیرازحرص خوردن کاری ازدستم برنمیومد..یه شب که عروسی دعوت بودیم،شیرین به مادرم گفت من حال وحوصله ندارم نمیام..مطمئن بودم داره دروغ میگه..به مامانم گفتم شیرین نمیاد منم نمیام تنهاست وپیشش میمونم..مادرم گفت نمیشه زشته یکتون باید همراه من باشه..خلاصه من اون شب بامامانم رفتم عروسی ونزدیک۱شب برگشتیم..وارد اتاق شدم احساس میکردم شیرین بیداره ولی خودش روبه خواب زده..به نظرم رنگش پریده بود..نمیدونم چرادلم شورمیزد..لباسم روعوض کردم برق روخاموش کردم ودرازکشیدم
چشمام روبستم ولی خوابم نمیبرد..نیم ساعتی گذشت احساس کردم شیرین بی صدا داره زیرپتوگریه میکنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_بیست_سه
سلام اسم هوراست
مامانم بالاسرم بودن هردوتاشون گریه میکردن امامن حتی یه قطره اشک هم نداشتم..من روباخودشون بردن خونه ی بابای حسین جمعیت زیادی توخونشون بودهمه گریه زاری میکردن،،امامن مثل مجسمه فقط نگاه میکردم حتی جواب اونایی روهم که تسلیت میگفتن،رونمیدادم..تو سه روزمراسم حسین ازخاکسپاری گرفته تامسجدمن نه باکسی حرف زدم نه حتی یه قطره اشک ریختم
انگاریه رباط بودم که هیچی..حالیم،نبودوبه اختیاردیگران اینورانورمیرفتم شایدبگیددروغ میگم اماخداشاهده سه روزتمام غیرچندجرعه اب چیزی نخوردم جوری که بعدازسوم حسین بردنم دکتربرام سرم زدن حال هیچ کس خوب نبود..مادرم من روبردخونه ی خودشون وبابام یه سیلی بهم زدشایدگریه کنم امامن حتی دردمم نیومد..خواهربزرگم به مامانم گفت،بفرستش حمام شایدحالش بهتربشه..به زورمامانم رفتم حموم وقتی رفتم زیردوش یه فکر آنی به ذهنم رسید..تیغ روبرداشتم محکم کشیدم رومچ دستم میخواستم برم پیش حسین...باتیغ مچ دستم روبریدم زیردوش اب نشستم خون بااب قاطی شده بودکف حموم پرخون بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_بیست_سه
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
گاهی عمه توحرفهاش باتیکه بهم میگفت که دوستداره من باآرزو ازدواج کنم،ولی من هردفعه باشوخی وخنده ردش میکردم.. چون نه کاری داشتم نه درامدی وازهمه مهمتر محبت یاتوجهی ازطرف آرزو نمیدیدم غیرلجبازی واخم کردن، روزها گذشت سربازی من تموم شد و دنبال کار میگشتم رفتم اداره راه سازی وقتی رئیس اداره رودیدم کل زندگیمروصادقانه براش تعریف کردم وبهش گفتم یه جابرای خواب هم میخوام ،نمیدونم چرادلم نمیخواست برم خونه عمه..دوستداشتم مستقل باشم وسربارکسی نباشم..رئیس راه سازی یه کم بادقت بهم نگاه کردواسم فامیلم روپرسید..گفت من پدرت رومیشناسم ومیدونم خیلی بچه بودید مادرت رو از دست دادی..ولی باورم نمیشه پدرت با یادگار اون مرحوم اینجوری رفتار کرده باشه..سرم روانداختم پایین گفتم لطفا بهم کمک کنید.. قبول کردوگفت میتونی اینجاکارکنی ،یه کار سبک بهم دادیه جورایی ابدارچی ونظافت چی ونامه بربودم..خودم راضی بودم همین که دستم توجیبم بودمیتونستم خودم روبچرخونم خوشحال بودم..وهر چند وقت یکبارم هم میرفتم روستابرای دیدن عمه و هانیه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_بیست_سه
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
خیلی حالم گرفته شدهمش میگفتم اگریکی ازخانواده مابیان واینجاروببینن چی میگن عماددوتاکارگرگرفت وباکمک داداشم وامیدجهیزیه ی من رواوردن ازنگاهای متعجبشون میشدفهمیدباورشون نمیشه من قرارتواین خونه قدیمی بااین همه ادم زندگی کنم..بیشترازهمه امیدتعجب کرده بوداین رومیشدازفتارش فهمید..خلاصه جهیزیه من روباهربدبختی بودتواون خونه کوچیک جادادن،جالب بودکه هیچ کدوم ازخانواده ی عماد نیومدن برای کمک یاحتی یه تبریک نگفتن...جلوی نجمه وزنداداشام خیلی خجالت کشیدم ولی بازم به روی خودم نیاوردم..وقتی کارمون تموم شدمن ونجمه میخواستیم درخونه روقفل کنیم که بریم خواهرکوچیکه عمادخدیجه همراه مادرش امدن بالاوخیلی طلبکارانه گفتن داری چکارمیکنی..گفتم مامان کارمون تموم شده داریم میریم..گفت کورنیستم دارم میبینم بروولی چراداری درقفل میکنی مااینجا ازاین قانونهانداریم مگه مادزدیم یاندیدبدیدکه داری درروقفل میکنی..نمیخواستم سه روزمونده به عروسی جروبحث کنم کلیدروبهش دادم بانجمه خداحافظی کردیم امدیم بیرون..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_بیست_سه
سلام اسمم لیلاست...
هر چی به گوشی آرمین زنگ میزدم خاموش بود..با خودم میگفتم ساعت دوازده شب چه..مریضی تو مطب میمونه که این تا الان نیومده...؟! خودمو سرزنش میکردم که چرا شماره مطبو ندارم وگرنه الان راحت میتونستم بفهمم مطبه یا نه؟ تا ساعت یک همینجور خودخوری میکردم، که بالاخره اومد..وقتی اومد حالت عادی نداشت منو که دید گفت بیداری خانم؟! گفتم تا الان کجا بودی واست مهم نیست من تا این وقت شب تنها بمونم؟گفت باز گیر نده خانم خوشگله بخاطر تو داشتم تا الان کار میکردم بعدم قهقهه بلندی زد و رفت تو حموم..فهمیدم حالش نرمال نیس و رفت حموم ولی واسم سوال بود که چرا دیر میاد بهش مشکوک شده بودم وقتی از حموم اومد بیرون گفتم راستشو بگو کجا بودی؟گفت معلومه دیگه مهمونی بودم گقتم چشمم روشن بی خبر و تنها رفتی چرا منو نبردی .گفت مهمونی دکتر و پرستارا بودم روم نشد توعه بی سواد و با خودم ببرم...اشک تو چشام جمع شد و گفتم ولی تو منو اینجوری پسند کردی یادت نیست روز اول بهت گفتم میزان تحصیلاتمو گفتی مشکلی نیست..؟گفت اون موقع گول ظاهر زیباتو خوردم..با شدت رو صورتش تف کردم و رفتم داخل اتاق درو قفل کردم..خودمو انداختم رو تخت و با صدای بلند گریه میکردم..حرفاش خیلی برام گرون تموم شد..اصلا از آرمین انتظار چنین برخوردی نداشتم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_بیست_سه
سلام اسمم مریمه ...
ولی هیچ کدوم ازاینهاحال من روخوب نمیکرد،،گفتم مامان امدم ماشین داداش مسعودتوی پارکینگنبودگفت اره مادرآرین واکسن داشت بابات صبح رفته شهرستان زنگزدم به رامین امد بردشون.. هوا سرد بود میترسیدم ارین مریض بشه،گفتم مادر مهسا میتونست اژانس بگیره راهی نیست تادرمانگاه من الان پیاده امدم مادرشوهرم ازحرفم بدش امدگفت تاماشین هست رامین میتونه بیاد، چرا مرد غریبه عروسم روببره فرداهزارجورحرف میزنن مردم..تا وقتی مسعود زنده بود نمیذاشت مهسا تادم درتنهابره تمام کارهاشوخودش انجام میدادخیلی حساس بودخودش میبردمیاوردش الان نمیتونم قبول کنم تواین هوای سردتنهابره عملاهیچ کاری غیرازحرص خوردن ازدستم برنمیومد بااین طرز فکروحرفها..بعد از دو ساعت امدن رامین تا منورودیدگفت رفتی دکتربه زورگفتم اره، رفتم توی اشپزخونه مهسادوتانایلون خریددستش بودکه گذاشتشون جلوی مادررامین
باصدای بلندکه من بشنوم گفت دست اقارامین دردنکنه تمام لباسهای ارین بهش کوچیک شده بودرفتیم براش خریدکردیم چنددست لباس گرون به حساب رامین برای ارین خریده بودبعددوتابلوزم نشون دادگفت کنارلباس فروشی بچه یه بوتیک لباس زنونه بودمن ازاین دوتابلوزخوشم امد،اقا رامین برام خریدمادرش گفت دستش درنکنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_بیست_سه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه با هر زحمت و فکر و خیالی که بود خوابیدم احساس می کردم مادرم به من مشکوک شده صبح با هزار امید بیدار شدم سعی می کردم لباس هام مرتب باشه تا اگر ظهر باز اومد به دیدنم قیافم وتیپم بد نباشه..توی مدرسه هیچی از درس متوجه نمی شدم و این باعث تعجب معلم هام شده بود، ظهر موقع برگشتن به خونه دیدم که مادرم اومده و جلوی مدرسه ایستاده اصلا انتظار نداشتم که مادرم بهم شک کنه و بیاد کل ذوق و شوقم به هم ریخت..من انتظار داشتم که معشوق عزیزم رو ببینم ولی الان مادرم جلوی مدرسه ایستاده بود و مطمئن بودم که اون پسره اگر مادرم رو می دید نمی تونست بیاد جلو.. با ناراحتی رفتم جلو سلام کردمو بامادرم راه افتادیم،مادرم گفت دخترم از اینجا می گذشتم اومده بودم سبزی بخرم گفتم با تو برگردیمولی هیچ سبزی دستش نبود..میدونستم که فقط به خاطر این اومده که کسی مزاحم من نشه،چون تو رسم آقاجونم همچین چیزهایی وجود نداشت و اگر متوجه می شد صددرصد منو از بین میبرد.. توکل مسیر نگاهمو می چرخوندم تا شاید ببینمش ولی مادرم با دقت نگاه میکرد برای همین نمی تونستم زیاد سرم رو بچرخونم به دور و اطرافم نگاه کنم...وقتی رفتیم خونه خیلی عصبانی بودم از اینکه مادرم اومده بود و نذاشته بود که دوباره امروز هم ببینمش...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_بیست_سه
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
واقعا مونده بودم چیکار کنم؟از اول ازش خوشم نمیومد و با این اخلاق و رفتارش هم ازش میترسیدم و هم متنفر میشدم:توی همین گیر و دار یکی از اقوام بابا زنگ زد و برای خواستگاری از بابا وقت خواست..شنیدم که بابا گفت ریحانه درس داره..نمیخواهم درگیر خواستکار و ازدواج بشه،فعلا باید فقط به کنکور فکر کنه..خانواده ی اون پسر اصرار کردند و گفتند با درس خوندن ریحانه جون مشکلی نداریم.فقط اجازه بدید به جلسه ی آشنایی بیاییم خونتون تا دختر و پسر باهم آشنا بشند..بابا قبول نکرد اما اینقدر زنگ زدند و واسطه فرستادند تا بالاخره بابا راضی شد تا یه شب فقط بعنوان مهمون بیاند خونمون و به هیچ وجه اسمش خواستگاری نباشه..توی شهر ما دخترا زود ازدواج میکردندو اگه قبل از تموم شدن درسشون با پسری نامزد نمیشدند، لقب ترشیده بهش میدادند..هر چند منو بابا درگیر این حرفها نبودیم و اصلا بهش فکر نمیکردیم..قرار آشناییت و به قول بابا مهمونی گذاشته شد،واقعا میترسیدم که شهروز بو ببره و آبروریزی راه بیفته.آخه هر روز مثل یه سرباز از خونه ی ما نگهبانی میداد و تمام رفت و آمدهارو کنترل میکرد....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_بیست_سه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم..
اینقدر تو افکار خودم غرق بودم و از سرنوشت نامعلومم خبر نداشتم و بیشتر حرفهاشون رو نمیشنیدم.تا اینکه بعد از کلی حرف زدن مادر حسین گفت؛ پس منتظر جواب از طرف شما هستیم و رفتند.بعد از رفتنشون آقام داشت تو حیاط برای خانعمو که تازه خبردار شده بود، آمار میداد که عمو بدونه کی هستند
یه گوشه از زیرزمین تو تاریکی نشسته بودم و صداشون به گوشم میرسید..آقام میگفت؛ بابای پسره اسمش انوره،مهاجرن چند سال پیش شاه میخواست اونا رو از ایران بیرون کنه، خیلی سختی کشیدن که تونستن موندگار بشن سر این ماجرا عموی پسره رو هم کشتن و آخرش هم معلوم نشد کی اینکار رو کرده، مادر پسره مال دهات اطرافه ولی همین زن عموش که واسطه بوده مال روسیهاس، که عموش از روسیه گرفته و آورده ایران..با شنیدن این حرفها تازه فهمیدم که اون زن چاق و بور که موقع حرف زدن لهجه داشت مادر حسین نبوده و زنعموش بوده..بخاطر حجب و حیا نمیتونستم در مورد حسین سوالی از آنا بپرسم ولی آقام همچنان ناراضی بود..و دیگه در مورد خواستگارها حرفی تو خونمون نبود آنا هم از ترس آقام دیگه چیزی نمی گفت،چند روز گذشت و سر ظهر تو خونه بودیم که دوباره سرو کله مادر پسره پیداش شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد