#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_بیست_سه
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
گفتم:این سه سال حرفی از من به خانواده ات گفتی یا نه؟؟؟جعفر گفت:معلومه که گفتم و حتی چندین بار باهاشون راجع به تو بحث کردم اما راضی نمیشند،،،صبر کن ،،مطمئن باش راضیشون میکنم..خانواده ی جعفر بخاطر اینکه من دختر نبودم خیلی سختگیری کردند ولی بالاخره بخاطر پسرشون قبول کردند و اومدند خواستگاری و منو جعفر ازدواج کردیم و رفتیم زیر یه سقف .اوایل زندگی مشترکمون خیلی خوب بود و باهم خوش بودیم و این خوشی تا دو سال ادامه داشت…بعد از دو سال زمزمه های بچه دار شدن از طرف خانواده ی جعفر شروع شد.حق داشتند چون ما اصلا جلوگیری نمیکردیم ولی خبری از بچه نبود…تمام توانمو گذاشتم و نکات پزشکی و سنتی و هر چی که به ذهنم میرسید رو رعایت کردم که قبل از اینکه کارمون به دوا و درمون بکشه باردار بشم اما نشد..
وقتی دیدم خبری از بچه نیست و صدای مادرشوهرم و اطرافیان دراومده اول شخصا و پنهانی رفتم پیش یه دکتر و ازمایشات مختلف دادم
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_بیست_سه
الهام متولد سال ۶۷هستم ...
وقتی هاشم گفتم می خوام یه نصیحتت کنم.!گفتم:بفرمایید..گفت:حیف این همه زیبایی و خوشگلی نیست که با کینه سیاه و کدر بشه...مواظب خودت و قلبت باش..گفتم:من که با شماها کاری نداشتم ،شما منو طرد کردید..اون شب تا غریبه رو دعوت کردید بجز منو مامانم..هاشم گفت:قبول دارم اشتباه کردیم،اون شب همه ناراحت شدند و پشیمون بودند،بیشتر تقصیر دایی و زن دایی بود که میگفتند :دخترم نامزد داره و الهام عزاداره،میترسم سایه ی غم وغصه اش رو زندگی دخترم بیفته..نگاهش کردم و گفتم:معلومه معصومه رو خیلی دوست داری که برای خوشحال کردنش همه کار میکنی حتی شکست دل یه یتیم..سکوت کردو سرشوپایین انداخت وآروم گفت:اشتباه میکنی،اونیکه من همیشه دوستش داشتم و دارم تویی،من معصومه رواصلا دوست ندارم. و اونو همیشه به چشم خواهرم می بینم..اما هیچ وقت همچین حسی نسبت به تو نداشتم..اون چیزی که میشنیدم رو نمیتونستم باور کنم.گفتم:چی میگی هاشم؟؟تو نامزد داری..قراره باهم ازدواج کنید..عشقی که به من داری یه عشق ممنوعه است....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_بیست_سه
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
یه روز موضوع رو به عاطفه تعریف کردم و گفتم:تو چطوری با دوست پسرت قرار میزاری؟؟خانواده ات گیر نمیدند؟گفت:خانواده ام در جریان نیستند و فکر میکنند کلاس تقویتی داریم و ساعت سه میرم خونه..گفتم:واقعااا؟خب تا ساعت سه کجا میرید؟؟خندید و گفت:میریم کنار ساحل و اطراف شالیزار و جنگل و غیره…گفتم:اهان،.پس امروز من هم به مامان بگم از فردا ساعت سه تعطیل میشیم.عاطفه گفت:هر روز نگو..هفته ایی یک بار یا دو بار..هر روز رو شک میکنند…مثلا روزهای دوشنبه و چهارشنبه رو بگو…گفتم:اگه واقعا کلاس تقویتی داشته باشیم چی؟؟گفت:کلاس رو نمیریم چون اجباری نیست که…گفتم:اره راست میگی،امروز برم به مامان بگم تا این دو روز دیرتر بیاد دنبالم،عاطفه گفت:افرین به تو.داری راه میفتی..حالا تعریف کن ببینم از محمدرضا ؟شروع کردم با هیجان تمام به تعریف کردن…اون روز وقتی از مدرسه تعطیل شدیم توی مسیر به مامان گفتم:مامان ….خانم معلم برامون کلاس تقویتی گذاشته و درهفته دو روز ساعت سه تعطیل میشیم..دیرتر بیا دنبالم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_بیست_سه
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
ناصر خیلی راحت رفت کنار میز تحریرم صندلی رو برگردوند و نشست منم نشستم رو تختم زیر چشمی نگاهش کردم سرش پایین بود منم راحت نگاهش کردم بعد چند لحظه شروع کرد به صحبت کردن از خودش برام گفت و تصمیمی که واسه آیندش گرفته بود اما انگار چیزی ته دلش بود و نمیتونست بگه گفتم آقا ناصر من شما رو خیلی خوب میشناسم از زندگیتون خبر دارم فقط چیزی که ته دلتون سنگینی میکنه رو نمیدونم لبخندی زد و گفت بله درسته راستش من فرصت زیادی میخواستم که همه چی رو بهتون توضیح بدم اما فعلا فرصت نیست کافیه بهم اعتماد کنید قول میدم پشیمون نشید گفتم مگه چیزی شده که بخواین توضیح بدین گفت نه فقط تا این حد بدونید که اگه عشق شما نبود ممکن بود منم مثل هر ادم دیگه ای راه رو اشتباهی برم هر لحظه تعجبم بیشتر میشد..گفتم مگه مادرتون منم واسه شما انتخاب نکرده .پس چرا حرف از عشق زدین از رو صندلی بلند شد اومد کنارم روی تخت نشست.. یه ذره فاصله گرفتم ازش سرمو بلند کردم نگاهمون تو هم گره خورد گفت نه تو انتخاب خودم هستی من خیلی وقته عاشقتم از همون روزهای اولی که دیدمت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_بیست_سه
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…
خلاصه تابستون شد و ناصر برگشت..چه گل پسری شده بود،سرزبون دار و خوش تیپ و چهارشونه…از نظر و قد و هیکل با من مونمیزد اما نوع حرف زدن و ادبش خیلی با من فرق داشت…به ناصر گفتم:باید بری سرکار…اما انگار به قبای مهندسیش بر خورد چون دوست نداشت بره سرکارهای معمولی و کارگری..بهش گفتم:پسر خرج رفته بالا..خرج خودت و دانشگاهت….خرج پروانه هم هست.از طرفی برای نیکی طفل معصوم هم گاهی یه کادویی و خوراکی باید بگیرم تا دلشو شاد کنم و عقده ایی نشه ،،به هر حال خواهرمونه.این سوپری سر کوچه یه شاگرد و کمکی میخواهد میتونی این سه ماه رو اونجا کار کنی..با اکراه قبول کرد و برای کار رفت اونجا.سه ماه به خوبی تموم شد..هراز گاهی مثلا هفته ایی یکبار افسانه رو تو کوچه میدیدم و چند کلمه مثل سلام و خوبی و سلام برسون رد و بدل میکردیم.. هر بارکه میدیدم شعله ی عشق بود که تو وجودم شعله ور میشد………
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_بیست_سه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
چندروزکه گذشت رضاامددنبالم که بریم بیرون خریدانگارمیدونست ازدستش ناراحتم ولی هرچی اصرارکردبهانه اوروم نرفتم واخرسرعصبانی شدباهم دعوامون شدقهرکردیم حالم زیادخوب نبودرفتم توحیاط یه کم هوابخورم که همون لحظه حلماوامین ازبیرون امدن حوصله کسی رونداشتم سلام کردم رفتم بالابعدازچنددقیقه حلمازنگ زدگفت چته گفتم بارضادعوام شده...شروع کردمسخره بازی دراوردن که این دعواهانمک زندگیه سخت نگیردرست میشه صدای امین روهم میشنیدم که میگفت بگوهمین اول کاری گربه رودم حجله بکشه نذاره پرونشه!!حلماخدایش دوست خوبی بودتوهرشرایطی میخواست باحرفهاش حال من روخوب کنه.اخرشب توگروه همه انلاین بودیم بچه هاباهم چت میکردن منم فقط میخوندم چیزی نمیگفتم که امین گفت زیرابی خفه نشی بیابالامیدونستم منظورش به منه خندم گرفته بود...برای باردوم ،که گفت به خودم جرات دادم رفتم پی ویش ،گفتم نگران من نباش کپسول اکسیژن دارم .خفه نمیشم.یه استیکرخنده فرستاد.منم دیگه جوابش روندادم.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_بیست_سه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون شب خیلی حالم بدبوداخرشب که افسانه امدبرام غذاگرفته بودمیگفت جات خیلی خالی بوده وعکسهای که گرفته بودن رونشونم میدادظاهراخودم روخوشحال نشون میدادم اماتودلم ازافسانه متنفربودم احساس میکردم حق من روخورده!!!عصبی کلافه بودم طوری که فرداشم نرفتم سرکارمرخصی گرفتم وخودم روتواتاقم حبس کرده بودم..همون روزحامدبهم زنگزدحالم روپرسیدگفت داداشم گفته نرفتی سرکاردیروزم محضرنیومدی نگرانت شدم تودلم گفتم باعث مریضی بی حوصلگیم خودتی حیف خبرنداری..روزهای میگذشت حامدافسانه دنبال کارهای عروسیشون بودن مادرمم درتدارک خریدجهیزیه..مادرم افسانه هرچیزی که میخواستن برای جهیزیه بخرن نظرمن روهم میپرسیدن امامن فقط سکوت میکردم حرص میخوردم میگفتم توبایدخوشت بیادبه من چه ربطی داره..هرچی به تاریخ عروسی نزدیکترمیشدیم من عصبی ترمیشدم وچون هیچ کاری ازدستم برای بهم زدن عروسی برنمیومدبیشترکلافه میشدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_بیست_سه
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
اون شب بعد از شام براشون چایی بردم و جلسه ی خواستگاری رسمی شد و بزرگترا در مورد مهریه و غیره صحبت کردند و قرار و مدار گذاشتند.طبق قراری که گذاشته شد نزدیکترین روز تولد یکی از امامان که روز تعطیل و نقریبا سه هفته بعد بود انتخاب شد تا همون روز عقد کنیم و بهم محرم بشیم…مهمونا چون از راه دوری اومده بودند مجبور شدند شب رو بمونند.آخر شب داخل اتاق مهمون رختخوابهاشونو پهن کردم و رفتم حیاط تا برم دستشویی…هنوز به دستشویی نرسیده بودم که یه صدای زنونه ایی صدام زدم.همون صدایی بود که همیشه میخندید.صدایی اکو مانند که هر کسی رو به وحشت میندازه…مطمئن بودم اون خانم هاله مانند هست که چند بار گفت:رقییییییههههه،بدنم شروع کرد به لرزیدن…..با ترس و وحشت اطراف رو نگاه کردم و متوجه شدم پشت یکی از درختهاست آخه ناخونهای بلندشو روی درخت گذاشته بود.حتی نتونستم جیغ بزنم چون مهمون داشتیم.به زحمت اسم خدارو اوردم و از هوش رفتم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_بیست_سه
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
پریناز حتی منتظرنموندجوابش روبدم شوکه شده بودم توحال خودم نبودم.،حس عجیبی داشتم باورم نمیشد پریناز عاشقم شده باشه چون من حتی به خودم اجازه نمیدادم بهش فکرکنم ما دو تا هیچ جوره بهم نمیخوردیم من یه پسر روستایی بودم که هیچی نداشتم وکل زندگیم روباحسرت نداشته هام بزرگ شده بودم وبرعکس من پرینازتونازنعمت بزرگ شده بود هرچی که میخواست دراختیارش بود..تاچندروزحتی نمیتونستم غذابخورم شبها تاصبح فکرمیکردم وباخودم میگفتم حالا پرینازیه حرفی زده نبایدخیلی دلخوش این موضوع باشم چون محال بود پدرومادرش راضی بشن تنهادخترشون روبدن به ادمی مثل من که هیچی نداشت..تصمیم گرفتم بیخیال این موضوع بشم وکلافراموشش کنم..امابعدازیک هفته پرینازخودش بهم زنگ زدگفت دیده بودیم دخترنازکنه اما ناز کردن پسردیگه نوبره،چرارفتی دیگه پشت سرتم نگاه نکردی!!خوشت میادچشم انتظارم بذاری؟!گفتم تو واقعامنتظرجواب من بودی نکنه داری سربه سرم میذاری راستش روبگو باکی سراین موضوع شرط بستی؟
👈گروه بحث و گفتگو سرگذشت ها وکانال
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_بیست_سه
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
خواستم با شماره ی خودم بهش پیام بدم اما پشیمون شدم و کلا بیخیالش شدم….تنها مزیتی که گوشی ساناز برای من داشت این بود که وارد فضای مجازی و باهاش آشنا شدم و دیگه حس تنهایی نمیکردم..اوایل فکر میکردم وقتی با گوشی سرگرم بشم فوت ساناز رو فراموش و عذاب وجدانم کمتر میشه اما نشد…..برعکس هر وقت عضو گروهی میشدم و پسرا توی پی وی بهم پیام میدادند به سرعت ساناز جلوی چشمم میومد و سریع بلاک میکردم و دوباره به یاد خواهرم گریه میکردم…الان اگه من با کلمات بازی میکنم تا شما با خوندنش حس عذاب وجدان منو تا حدودی درک کنید فقط نیم درصد از حس واقعی منه ….منمینویسم عذاب وجدان ،شما بخونید جهنم به تمام معنا…یه روز تمام برنامه های مجازی ساناز رو پاک کردم و با خط خودم توی اون گوشی برنامه دانلود کردم.. تا وارد تلگرام شدم و خواستم تنظیمات رو انجام بدم تا شماره ام برای کسی نره و متوجه ی انلاین بودنم نشند، بالافاصله یکی برام نوشت:سلام.به دنیای تلگرام خوش اومدی…تا این پیام اومد دستام شروع به لرزیدن کرد و با خودم گفتم:یعنی کی میتونه باشه؟؟؟نکنه برای علی و یا زنش هم پیام وارد شدن من به تلگرام بره…؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_بیست_سه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
وقتی ترانه کلا از زندگین رفت حس کردم زنجیری از دست و پاهام باز شد و همین باعث شد علاوه بر سحر با ۳-۴ دختر دیگه هم دوست بشم….به همه ی دوست دخترام وعده ی ازدواج میدادم اما برای دو سال دیگه…هر وقت ازشون خسته میشدم قبل از یک سال به بهانه های مختلف باهاشون بهم میزدم…این روند دوستی و زندگی برام عادی شده بود…دخترا دیگه چشم و دلمو زده بودند و دنبال یه دختر خاص میگشتم..تولد ۲۳سالگیم بود که هم ماشین مدل بالا داشتم و هم وضع مالی و مغازه ام خیلی خوب شده بود و هم بابا تصمیم داشت خودش برام خونه بخره..یادمه درست فردای تولدم مامان بهم گفت:اکبر جان…!روح و قلب من!!(همیشه این مدلی صدام میکرد)نظرت راجع به نهال دختر خاله ات چیه؟نمیدونم چرا اسم نهال میومد قلب و دلم میلرزید و لکنت میگرفتم..خیلی دوستش داشتم و با همه ی دخترها فرق داشت..یه کم این پا و اون پا کردم و گفتم:باشه..قرار خواستگاری بزار…مامان قرار خواستگاری گذاشت و روز موعود با برادرام و دو تا از خواهرام و منو مامان و بابا رفتیم خونه ی خاله……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_بیست_سه
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
عموم خودش سالی دوسه بارمیومدبهمون سرمیزدامازن بچه اش دیربه دیرمیومدن وسه سالی میشدمن ندیده بودمشون زن عموم تامن رودیدچندباری گفت ماشالله عباس چقدربزرگ شدی برای خودت دیگه مردی شدی شروع کردتعریف تمجیدکردن مامانم که میدیدازم تعریف میکنن جوگیرشدگفت هرچی بهش میگیم زن بگیرسرسامون بگیری گوش نمیده تروخداشمایه چیزی بهش بگو..تازن عموم خواست حرف بزنه مادربزرگم گفت چراراه دورمیخوایدبریدعروس باپای خودش امده دست دست میکنیدکی بهترازنرگس مامانم گفت والله منم ازخدامه عباس دخترازفامیل بگیره همدیگرمیشناسیم دیگه نیازی به تحقیق نداریم
من هاچ واج فقط نگاهشون میکردم نرگسم بدترازمن بااین حرفهای یهویی حسابی جاخورده بود..همون لحظه سعیدزنگزدمثل پرنده ای که ازقفس ازادشده باشه به بهانه ی جواب دادن گوشیم ازاتاق امدم بیرون تاوصل کردم گفتم سعیدقربون شکل ماهت بشم که مثل همیشه به دادم رسیدی گفت چه خبره گفتم دودقیقه دیگه دیرترزنگ میزدی سرسفره ی عقدبودم بااین حرفم دوتایی زدیم زیرخنده..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد