میدانيد آخرين زنگ زندگی تان کی ميخورد؟
خدا ميداند
ولی آن روز که آخرين زنگ دنيا میخورد،
ديگر نه ميشود تقلب کرد و نه ميشود
سر کسی کلاه گذاشت
آن روز تازه می فهميم که دنيا با همه
بزرگی اش از يک جلسه امتحان مدرسه
هم کوچکتر بود؛ و آن روز تازه می فهميم
که زندگی عجب سوال سختی بود
سوالی که بيش از يک بار نمی توان
به آن پاسخ داد.
خدا کند آن روز که آخرين زنگ دنيا ميخورد
روی تخته سياه قيامت
اسم ما را جز خوب ها بنويسند ...
خدا کند حواسمان بوده باشد که
زنگ های تفريح
آنقدر در حياط نمانده باشيم که
(حيات=زندگی) را از ياد برده باشيم
خدا کند که دفتر زند گی مان را زيبا
جلد کرده باشيم
و سعی ما بر اين بوده باشد که
نيکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنيم
و بدانيم که دفتر دنيا
چک نويسی بيش نيست
چرا که ترسيم عشق حقيقی
در دفتر ديگریست
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#خانمها_بخوانند
🔵اگر زنی آسیب پذیر نباشد وهمچنان احترام و جذابیت و اعتماد به نفس خود را حفظ کند مرد به او وابسته میشود👌
🌺یکی از اشتباهات بعضی خانم ها این است که جلوی مردان خودشان را کوچک کرده و از خود عیب جویی میکنن👌
😳ببین چقدر شکم آوردم
😳حیف دماغم بزرگه
😳کاش کمی قدم بلند تر بود
😳غذام امروز خوب نشده بود
😳کاش پوستم برنزه بود
😳کاش این لکه ها روی پوستم نبود
😊خانم گل اگه پهلو آوردی طوری لباس بپوش معلوم نشه
از خودت بد نگو👌
🌺لکه صورتت رو با کرم پودر بپوشون👌
🌺عیوبت را یه طوری قایم کن
باور کن اون خیلی هاشو اصلا نمی بینه 👌
🌺میدونی چرا؟
🌺چون مردا کلی نگر ند👌
🌺شما زنها جزییات رو میبینید
خود تو هستی که اونو متوجه اون قسمت می کنی👌
وجزیی نگرش میکنی👌
🌺یاد بگیر فقط از خوبیات بگی تا ملکه ذهنش بشه ....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
قضاوتت میکنن ...
اونایی که قاضی نیستن !!!
حکم میکنن ؛
اونایی که حاکم نیستن ...
از حست میگن ؛
اونایی که احساسو نمیفهمن !!
تحقیرت میکنن ؛
اونایی که خودشون حقیرن ..
تو رو به بازی میگیرن ؛
اونایی که خودشون بازیچه اند !!
از عشق میگن ؛
اونایی که عاشق نیستن !!
و من مینویسم در حالی که ؛
نویسنده نیستم...
اینجا سرزمین جابه جایی هاست !!!
سرزمینی که نخونده معنات میکنن ...
ندیده ترسیمت میکنن !!
و نشناخته ازت انتقام میگیرن...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#آموزنده
#حتما_بخونید
ﺭﻭﺯﯼ 🐝ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻭ 🐍ﻣﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ بحث شاﻥ ﺷﺪ!
ﻣﺎﺭ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﻓﻨﺎﮎِ ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻧﺪ؛ ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻧﯿﺶ ﺯﺩﻧﻢ!
ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ.
ﻣﺎﺭ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺣﺮﻓﺶ، ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ؛ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺰﻡ ﻭ ﻣﺨﻔﯽ ﻣﯿﺸﻮﻡ؛ ﺗﻮ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮﺵ ﺳﺮ ﻭ ﺻﺪﺍ ﻭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ!
ﻣﺎﺭ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ.
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻓﻮﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻟﻌﻨﺘﯽ! ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻣﮑﯿﺪﻥ ﺟﺎﯼ ﻧﯿﺶ ﻭ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﺯﻫﺮ ﮐﺮﺩ.
ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺭﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺯﺧﻤﺶ مرهم کرد ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪﯼ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﯾﺎﻓﺖ.
چندی گذشت و ﺳﭙﺲ ﻣﺎﺭ ﻭ ﺯﻧﺒﻮﺭ
ﻧﻘﺸﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ:
ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻧﯿﺶ ﺯﺩ ﻭ ﻣﺎﺭ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﯾﺪﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ، ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ!
ﺍﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻭﺣﺸﺖ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ، ﺩﯾﮕﺮ ﺯﻫﺮ ﺭﺍ ﺗﺨﻠﯿﻪ ﻧﻨﻤﻮﺩ!
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻣﺎﺭ ﻭ ﻧﯿﺶ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﻣﺮﺩ...!!!
ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ از ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎ ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﻧﯿﺰﻫﻤﯿﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻓﻘﻂ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ.
بیشتر ﻣﻮﺍﻇﺐ باورها و ﺗﻠﻘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ مان باشیم!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_بیست_هفتم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
آسیه رفت دم در ...صدای یاالله گفتن ابوذر اومد مامان شریفه چادری بهم داده بود مرتب کردم ابوذر اومد تو به احترامش بلندشدم سلام دادم ابوذر جوابمو داد خجالت گذاشتم کنار گفتم آقا ابوذر قرار بود با دوستتون حرف بزنین چی شد میدونی امروز، قطره اشکی از سر دلتنگی چکید رو گونه ام بعد چند ماه ابراهیم پسرمو آورده بود بغلش کردم با پشت دستم اشکامو پاک کردم خیلی دلتنگش بودم خیلی دلم بچمو میخاد توروخدا به پاتون میافتم کار منو درست کنین من بچمو بتونم بغلم کنم من دلم تنگ بچمه بچم هنوز خیلی کوچیک بود ندیدین که تازه میتونست گردنشو سفت نگهداره بین اشک و گریه لبخندی زدم
آقا ابوذر انگار احساسی شده بود گفت صبر کنید به رفیقم گفتم گفت حل میکنه فردا میریم شما به رفیقم وکالت میدی دیگه لازم نیست خودتون برین دادگاه سر یه ماه پسرتون،، راستی اسم آقا پسرتون چیه ؟
لبخندی از سر شوق زدم گفتم محمد
ماشالله چه اسم برازنده ای
سر یه ماه پسرتون میتونین بغل کنید
لبخندی زدم ینی خدا میشه شب نمیدونم چجوری صبح کردم صبح خیلی زود نمیدونم ۷ بود ۶ بود در خونه زده شده ینی کی بود نمیدونم یاد اون شب افتادم که کریم پسر کوچیک مامان شریفه شاید باشه خیلی ترسیدم نیم ساعت بعد مامان شریفه بل لبخند اومد تو اتاق کنارم نشست گفت ببین فیروزه بهت گفته بودم این گیسو تو آسیاب سفید نکردم
درسته چی شده مگه مامان شریفه
الانم عین یه دختر خوب حرفمو گوش بده ابراهیم اومده باز پسرتو بهونه کرده اومد الان دو روز که برگشتی چند بار اومده دیدنت ببین فیروزه اگه تو بزاری من یه پدری از این ابراهیم دربیارم اون سرش ناپیدا الان نمیای بیرون هرچی صدات زد محل نده من پسرتون میارم تو اتاق
قلبم از خوشی ایستاد پسرمو آورده بود کنجکاو شدم ببینم این دفعه با کی اومده ولی مامان شریفه بلند شد خنده نمکی کرد گفت چشات ستاره بارون شده دختر الان پسرتو میارم ...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
.گاهی برای رشد کردن
باید سختی کشید
گاهی برای فهمیدن
باید شکست خورد و
گاهی برای به دست آوردن
باید از دست داد...
خواستن اگر با تمام وجود باشد
هیچ سدی نمیتواند مانع شود
#روزتون_خوش
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
📚 #داستان_آموزنده
فقيری سه عدد پرتقال خريد
اولی رو پوست كَند خراب بود
دومی رو پوست كَند اونم خراب بود
بلند شد لامپ رو خاموش كرد و سومی رو خورد.
گاهی وقتا بايد خودمون را به نديدن و نفهميدن بزنيم تا بتونيم #زندگى كنيم...!
وقتى گرسنه اى
يه لقمه نون خوشبختيه
وقتى تشنه اى
يه قطره آب خوشبختيه
وقتى خوابت مياد
يه چرت كوچيك خوشبختيه…
خوشبختى يه مشتى از لحظاته…
يه مشت از نقطه هاى ريز ، كه وقتى كنار هم قرار مى گيرن
يه خط رو ميسازن به اسم
زندگى …
قدرخوشبختى هاتونو بدونيد
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_بیست_هشتم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
دست مامان شریفه رو گرفتم و عمیق بوسیدم و گفتم ازت ممنونم
مامان شریفه آروم در و بست و رفت تا من توی آرامش به محمد شیر بدم...
دستاش توی دستم بود و با لذت نگاهش میکردم که داره معصوم شیر میخوره
گفتم کاش همیشه مال خودم بودی پیش خودم بودی....
همون لحظه بود که صدای هیاهو از حیاط شنیدم....
صدای عربده های. ابراهیم میومد که به ابوذر میگفت خوشم نمیاد ازت تو چیکاره ی زن منی
همون لحظه سراسیمه رفتم بیرون نکنه خدایی نکرده بلایی سر پسر مردم بیاره
که ابراهیم بهم حمله ور شد و داد زد نکنه حرفای جواهر راسته و صیغه ی این یه لاقبا شدی فیروزه ها؟؟!جوابمو بده
از ترس داشتم به خودم میلرزیدم که مامان شیریفه دخالت کرد و گفت به خدای احد و واحد اگه الان صداتو نیاری پایین از خونه بیرونت میکنم ،غلط کرد جواهر که اون حرفو زد ،نه پسر من اهلشه نه این دختر معصوم از خدا بترسید
یهو ابراهیم چشماش رو انداخت تو چشمم و گفت فیروزه،....
ملتمسانه بهم گفت نمیخام زنم بشی توروخدا از این خونه فقط بیا بیرون من برات خونه میگیرم....
از نگاه ملتمسانه ی ابراهیم جا خوردم اصلا با خودش نمیدونست چند چنده..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
📚متنى بسيار زيبا و خواندنى
دیشب خواب دیدم که مرده بودم ...
روز اول یه فرشته اومد بم گفت:
چی میخوای؟
بهش گفتم:آب
گفت برو بالای اون تپه آب بخور ... وقتی رفتم دیدم یه چشمه بزرگی بود، دل سیر آب خوردم
روزسوم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟
بازم گفتم: آب ...
گفت برو بالا اون تپه آب بخور ... درحالی ک چشمه کوچکترشده بود،دل سیر آب خوردم .....
روز هفتم، همون فرشته گفت:امروز چی میخوای؟؟
بازم گفتم آب ..
گفت برو بالا اون تپه ... درحالی که چشمه کوچک وکوچکتر شده بود..آب خوردم....
بعد چهلم همون فرشته گفت : امروز چی میخوای؟ ... با عطش فراوان
گفتم : آب ...
گفت برو بالا اون تپه ... درکمال تعجب دیدم قطراتی مدام در حال ریزش هستند ...برگشتم و به فرشته گفتم :
چرا اینطوری شده؟؟؟...
گفت : روز اول ، همه دوستات ، فامیلات ، عشقت و مادرت برات اشک ریختند ، روز سوم فقط عشقت ، رفیقات و مادرت برات اشک ریختن ...
روزهفتم فقط عشقت و مادرت برات اشک ریختن ولی روز چهلم فقط این مادرت بود که برات اشک میریخت و همین قطرات همیشه پاپرجاست...
وقتی بیدار شدم پای مادرمو بوسیدم وفهمیدم عشق فقط مادر است وبس
سلامتی همه مادرا🌹
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
اگر قرارست خوشبخت باشی همین امروز شروع کن
منتظرِ هیچ معجزهی عجیب و غریبی نباش
رویِ پایِ خودت بایست و
لحظههایت را زیباتر از همیشه بساز
آدمهایِ بیهمت همیشه "شانس" را بهانه میکنند
اجازه نده با بهانههایشان ناامیدت کنند
قوی باش و هدفهایت را دنبال کن...
به قلهی خوشبختیات که رسیدی
برایشان دست تکان بده
ثابت کن که هیچ توانستنی اتفاقی نیست
باید هم بخواهی ، هم تلاش کنی
برای رسیدن به قله باید صخرههایِ بلندی را
پشتِ سر گذاشت.باید به ترسهایِ زیادی غلبه کرد
و با سختیهایِ زیادی جنگید ، باید جسورانه ادامه داد...
یادت نرود آدمهایی که از ارتفاع میترسند
هیچ وقت به قله نخواهند رسید...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_بیست_نهم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
ابراهیم ملتمسانه نگاهم میکرد و من هنوز شوکه بودم ولی چشمام روریختم توچشماش و محکم گفتم دروغ میگی تو منو دوست نداری
اگر دوستم داشتی نمیشدی یکیعین جواهر و دست به بی آبروکردنم بزنی و اسممرو تو زبونا بندازی آبروی پسر مردمم ببرین
دوستم نداری که نمیذاری پسر ۶ماهه ام تو بغلم باشه ...
ابراهیم زد تو سر خودش وگفت چه توقعی از من داری وقتی اومدی به یه غریبه پناه اوردی!؟
گفتم غریبه؟هه ...این غریبه ها از تو که شوهرم بودی واز اون جواهر که نامادریم بود بیشتر آبرومو خریدن و زمانی که جواهر تو محل رسوام کرد راهم نداد تو خونه ی پدرم منو زیر پر وبالشون گرفتن،
از صدای بلندم محمدم ترسید و گریه کرد داشتم تکونش میدادم که آروم شه یدفعه ابراهیم از بغلمکشیدش و گفت اگه بچه میخای از این خونه پاشو تا مادری کنی ...
بعد هم به سرعت نور رفت...
دوباره من مونده بودم و یک دنیا غصه ...
.مامان شریفهاومد دست گذاشت رو شونه ام که شروع کردم به گریه کردن
ابوذر رومیدیدم که گوشه ی حیاط سرگردون وایساده و نگاهمون میکنه از شرم حرفای ابراهیم نمیدونسنم توی صورتش نگاه کنم .....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨﷽✨
#ذره_ای_تلنگــــــــــر
🔹دوش حمام ببین!
آب از بالا میاد؛ اما از پایین تنظیم میشه.
اینکه اصلا آب بیاد یا نه؛
کم باشه یا زیاد؛
سرد باشه یا گرم؛
به تو مربوط میشه؛
تا کدوم شیر بچرخونی؛
تا کدوم طرف بچرخونی؛
کم بچرخونی یا زیاد؛
اصلا بچرخونی یا نه؛
همه به خودت ربط داره.
🔸میخوام بگم ماجرای "رزق و روزی"
یک چنین ماجرایی است.
🔸رزق ما تو آسمونه؛
به همین خاطر قرآن میگه :
"فی السماء رزقکم"
ولی اینکه فرو بباره یا نه؛
ویا کم بباره ویا زیاد؛ به سعی و تلاش ما
بستگی داره....
" لیس للانسان الا ما سعی"
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد