داستان_زندگی_اعضای کانال
#پارت_بیست_نهم
برای دومین بارم بود مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام.....
همه من رو نحس میخوندن
اسم من فیروزه است
ابراهیم ملتمسانه نگاهم میکرد و من هنوز شوکه بودم ولی چشمام روریختم توچشماش و محکم گفتم دروغ میگی تو منو دوست نداری
اگر دوستم داشتی نمیشدی یکیعین جواهر و دست به بی آبروکردنم بزنی و اسممرو تو زبونا بندازی آبروی پسر مردمم ببرین
دوستم نداری که نمیذاری پسر ۶ماهه ام تو بغلم باشه ...
ابراهیم زد تو سر خودش وگفت چه توقعی از من داری وقتی اومدی به یه غریبه پناه اوردی!؟
گفتم غریبه؟هه ...این غریبه ها از تو که شوهرم بودی واز اون جواهر که نامادریم بود بیشتر آبرومو خریدن و زمانی که جواهر تو محل رسوام کرد راهم نداد تو خونه ی پدرم منو زیر پر وبالشون گرفتن،
از صدای بلندم محمدم ترسید و گریه کرد داشتم تکونش میدادم که آروم شه یدفعه ابراهیم از بغلمکشیدش و گفت اگه بچه میخای از این خونه پاشو تا مادری کنی ...
بعد هم به سرعت نور رفت...
دوباره من مونده بودم و یک دنیا غصه ...
.مامان شریفهاومد دست گذاشت رو شونه ام که شروع کردم به گریه کردن
ابوذر رومیدیدم که گوشه ی حیاط سرگردون وایساده و نگاهمون میکنه از شرم حرفای ابراهیم نمیدونسنم توی صورتش نگاه کنم .....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_بیست_نهم
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام..
مامانمم انگار عادت کرده بود به غر زدن.... انگار اگه غر نمیزد روزش شب نمیشد... چون یک ساعت بعدش دیدم زنگ زده به خانم افشار و کلی باهاش گرم گرفته دست آخر هم قضیهی مسلم و فرناز رو مطرح کرد. دوباره همه ی اون اتفاقها تکرار شد... دوباره قرار خواستگاری...... دوباره
صحبت دوتا خانوادهها باهم... دوباره خرید و هماهنگی مقدمات جشن عقد.... اینبار خیلی زودتر از ،قبل همه ی کارها انجام شد و در حالی که پریناز
و رسول تازه هفت ماه بود از عقدشون ،میگذشت فرناز رو هم برای مسلم گرفتیم... دیگه حسابی با خانوادهی آقای افشار رفت و آمد مون بیشتر شده بود.... رسول و مسلم و پریناز و فرناز همیشه باهم بیرون بودن.... از شما چه پنهون وقتی چهارتایی میرفتن بیرون خیلی بهشون حسودیم میشد... یه
وقتایی منم با خودشون میبردن... ولی اونها زوج بودن و من مجرد... بینشون احساس راحتی نمیکردم... بخاطر همین خودم زیاد تمایلی نداشتم باهاشون برم بیرون.... دلم میخواست منم شوهر داشتم و با شوهر خودم خوش میگذروندم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد