#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_دو
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
خیلی دلم میخواست بگم خودتون من روفراری دادیدحتی اگراشتباه هم کرده بودم حقم نبوداینجوری باهام رفتار کنید ولی بازم سکوت کردم بدون اینکه ادرس خونه روبگم ازشون خداحافظی کردم البته بگم این چندماه خانواده ام نمیدونستن حتی من توکدوم رستوران کارمیکنم..بجز پدرومادرم خواهروبرادرهامم تردم کرده بودن سراغی ازم نمیگرفتن..اون زمان هیچ کس بجزخودم برام دیگه مهم نبودفقط میخواستم روح زخمی داغونم روبه ارامش برسونم خلاصه زندگی مستقل من شروع شدصبحهامیرفتم رستوران اخرشب برمیگشتم خونم شام وناهارم روتورستوران میخوردم ورفت امدمم پیاده بوداینجوری کل حقوقم برام میموندمیتونستم پس اندازش کنم باخودم میگفتم سال دیگه میرم یه جای بهتررواجاره میکنم..سرم توزندگی خودم بودکاری به کارکسی نداشتم تواین مدت خانواده ام سراغی ازم نگرفتن منم لج کرده بودم ازشون خبری نمیگرفتم خیلی حالم بهترشده بودخودم روپیداکرده بودم چون حرص جوش الکی نداشتم خوشگلترزیباترازقبل شده بودم واین رومدیون محیط کارخوب سالمم و تغذیه درست و از همه مهمتر استراحت ارامش فکری روحیم بودم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_سه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
روزها میگذشت من از زندگیم راضی بودم یه روزظهررفتم سریه میزکه سفارش غذا بگیرم باسیامک ویه اقای که همراهش بود چشم توچشم شدم چندثانیه ای فقط نگاهش کردم خواستم دوربشم که سیامک بلند شد جلوم رو گرفت گفت: پریا خودتی انگاردارم خواب میبینم.میدونی چقدر دنبالت گشتم چرا موبایلت رو خاموش کردی خواستم برم، یدفعه جلوی اون همه ادم بغلم کردسریع هولش دادم گفتم لطفا بشین سرجات،ابروریزی نکن تودیگه برای من غریبه ای مراقب رفتارت باش..من از جنس مرد جماعت متنفر بودن واون لحظه از رفتار سیامک حالم داشت بهم میخورد..رفتم سمت اشپزخونه ولی سیامک دنبالم امدگفتم هرچی بین ما بوده تموم شده برو دنبال زندگیت نمیخوام دیگه ببینمت اما گوش سیامک به این حرفها بدهکار نبود ازاون روزبه بعداکثراوقات میومدرستوران التماسم میکردبرگردم امامن دیگه هیچ حسی بهش نداشتم هرچندسیامک اولین مردزندگی من بودکه عاشقانه دوستشداشتم همه جوره پاش موندم اماخودش به همه چی گند زده بود. ازمزاحمتهای هرروزسیامک خسته شده بودم خط موبایلم روپیداکرده بود دم به دقیقه زنگ میزدپیام میداد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_چهار
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
سیامک شماره موبایلم روپیداکرده بود دم به دقیقه زنگ میزدپیام میدادمن دنبال ارامش بودم سیامک این ارامش روازم گرفته بودتصمیم گرفتم ازرستوران برم ودنبال یه کاردیگه باشم به ناچارخطمم عوض کردم به خانم چراغی گفتم دیگه نمیتونم بیام رستوران گفت یه مدت صبرکن من برات یه کارخوب پیدامیکنم وبعدازچندروززنگ زدگفت تومطب دندانپزشکی برات کارپیداکردم وازفرداش من تومطب یه دانپزشک خانم به عنوان منشی مشغول به کارشدم چندوقتی که کارکردم ازاون زیرزمین هم امدم بیرون تویه محله بهتریه واحداپارتمان اجاره کردم وتواین مدت بازازخانواده ام بی خبربودم روزهامیگذشت زندگی من توتنهای همچنان ادامه داشت..یه روزکه سرکاربودم مشغول نوشتن باصدای یه مریضی که نوبت میخواست سرم روبالااوردم اون مریض یه کم بادقت نگاهم کردگفت پریاخودتی منم شناختمش یکی ازفامیلهای مامانم بودباهاش احوالپرسی کردم بهش نوبت دادم کارش که تموم شدرفت..فامیل مامانم سریع به خانواده ام اطلاع میده کجاکارمیکنم فرداش تومطب نشسته بودم نوبت میدادم که دیدم پدرومادرم واردمطب شدن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_پنج
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
پدرومادرم واردمطب شدن بادیدنم هردوتاشون زدن زیرگریه بغلم کردن امامن بخاطربی توجهی عدم حمایتی که بایدازانجام میدادن ولی کوتاهی کرده بودن اصلادلم براشون تنگ نشده بود. مامانم مدام بوسم میکردقربون صدقه ام میرفت..یکسال بودندیده بودمشون بابام گله میکردچرابهشون نگفتم کجازندگی میکنم چراخطم خاموش کردم..گفتم شمااون زمانی که من احتیاج به محبت داشتم دشمنم شدیدچطورتوقع داشتیدبهتون بگم کجاهستم..مادرم گفت
سیامک خیلی میاد درخونمون سراغت رومیگیره گفتم برای همیشه اززندگیم خطش زدم لطفاهیچ وقت ادرس من روبهش ندید..خلاصه ازاون روزرفت امدخانواده ام بامن شروع شدخیلی اصرارداشتن برگردم پیششون امامن به تنهای زندگی کردن عادت کرده بودم۲سال ازجداییم میگذشت من تواین مدت وام گرفته بودم بهترین وسایل خونه روخریده بودم خیلی توزندگیم پیشرفت کرده بودم هیچ کمبودی نداشتم ..بیشتراوقات بااژانس رفت امدمیکردم تواژانش اشتراک داشتم واکثرراننده هارومیشناختم امایه مدت بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_شش
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
اما یه مدت بودهرموقع زنگ میزدم ماشین میخواستم یکی ازراننده هاکه جوان خوشتیپی بودمیومد دنبالم واصلابه ظاهرش نمیخورد راننده باشه..بعدازیه مدت خیلی بهم توجه میکرددوست داشت باهام هم صحبت بشه امامن محلش نمیدادم زیادتحویلش نمیگرفتم وجالب بودهرموقع زنگ میزدم ماشین میخواستم این میومد دنبالم حتی یه باربهش گفتم اژانس ماشین دیگه ای نداره که فقط شمارومیفرسته..خندید گفت شانس شماست دیگه بایدتحملم کنید..خلاصه ابرازعلاقه اش بهم خیلی زیاد شده بودم منم که کلا از مردجماعت زده شده بودم دوست نداشتم ارامشم رو بخاطر یه راننده بهم بزنم مجبورشدم آژانسم روعوض کنم امابعدازیه مدت درکمال تعجب دیدم امده توآژانسی که من اشتراک جدیدگرفتم کارمیکنه..هر جا میرفتم این اقا حضور داشت مدام سرراهم سبزمیشدبهم ابرازعلاقه میکردبرام گل وهدیه میخریدهرچی بی محلش میکردم ازرونمیرفت و بدتر میکرد گاهی ازاین همه سماجتش خندم میگرفت هردفعه بهش تیکه مینداختم میگفت هرچه دل تنگت میخواهدبگو قلب عاشق جزخوبی معشوق چیزی نمیبینه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_هفت
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم
این اقاکه اسمش رامین بودبیشترازدوماه سیریش من بودوهیچ جوره خسته نمیشدگذشت تایه روزوقتی تومطب مشغول کارم بودم یه خانم قدبلندباعینک دودی خیلی خوش لباس واردمطب شدگفت پریاخانم؟فکرکردم مریض نوبت میخوادگفتم بفرماییدگفت من مادررامینم(راننده ی آژانس)گفتم خوشبختم،امدنزدیکم نشست بعدازیه کم مقدمه چینی گفت پسرم ازشماخوشش امده چندوقته فقط اسم شماروی زبونشه امدم ازتون خواش کنم بهش فرصت بدید خودش رو به شماثابت کنه.یه مدت باهم درارتباط باشید اگر از رفتار واخلاق هم خوشتون امدبیایم خواستگاری اون لحظه واقعاجاخورده بودم یه کم خودم روجمع جورکردم.گفتم..ببخشیدامامن اصلاقصدازدواج ندارم ودوستندارم باپسرشماهم اشنابشم اون روزهرجوری بودمادررامین رودست به سرکردم رفت وفکرمیکردم این قضیه تموم شده..امامادررامین بازامدخانم خیلی خوش سرزبون بودکه من جلوش واقعاکم میاوردم ولی هم چنان روحرف خودم مونده بودم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
گل و کادو فرستادنهای رامین به مطب شروع شداولش اهمیت نمیدادم میگفتم بلاخره خسته میشه اماانگاررامین خستگی ناپذیربودخانم دکتریه روزگفت پریاانگاراین پسره واقعاعاشقته بنظرمن این موقعیت روازدست نده به خودت فرصت دوباره زندگی کردن روبده تحت تاثیرحرفهای خانم دکترقرارگرفتم.بعد از چند روز جواب مثبت به رامین رودادم البته تحت و رامین فعلاباهم اشنابشیم اگربه تفاهم رسیدیم بعدخانواده هابه طوررسمی باهم اشنابشم..دوستی من ورامین شروع شدهمچنان برام کادوگل میفرستادمطب..اصلانمیذاشت من ازپولهای خودم خرج کنم انقدرمهریون دست دلبازبودکه کم کم داشت من روشیفته ی خودش میکرد..اشنای بیشترمن ورامین باعث شداون تنفری که ازجنس مردجماعت داشتم کم کم تووجودم ازبین بره گاهی انقدرزیادبهم محبت میکردکه فکرمیکردم دارم خواب میبینم البته همیشه بهش میگفتم مردهاوفادارنیستن
رامین بااین حرفم میخندیدمیگفت من بابقیه مردها فرق دارم هرچنداون ازگذشته ی من کم بیش خبرداشت تمام تلاشش رومیکرداعتمادمن روجلب کنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_نه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
مدتی که باهم آشنا شده بودیم هیچ وقت به تندی بامن حرف نزدیاکاری نکردکه دلخورناراحت بشم..رامین خودش اکانت تلگرام واینستاش رودراختیارم گذاشته بودمیگفت هروقت بهم شک داشتی میتونی برنامه های مجازیم روچک کنی میدونستم همه جوره میخوادخیال من روازخودش راحت کنه وازاینکه میدیدم رامین تمام تلاشش روبرای رضایت من انجام میده خیلی خوشحال بودم.بعد از سالها احساس خوشبختی میکردم..۵ماه ازرابطه ی دوستی من ورامین گذشته بودکه رامین گفت خیلی دوستدارم بیام خونت !!اما من قبول نمیکردم میگفتم من هنوزبه طورکامل نشناختمت ونمیتومم بذارم بیای خونم اونم میگفت باشه پریاخانم صبرمن زیاده..همیشه وقتی من رومیرسوندخونه منتظرمیموندبرم داخل برق خونه روروشن کنم بعدبیام دروردی روببندم ازش خداحافظی کنم..این عادتش خیلی برام عجیب وغریب بودولی بخاطراینکه ناراحت نشه چیزی نمیگفتم.خونه ای که اجاره کرده بودم دوطبقه بودمن طبقه ی هم کف بودم صاحبخونه طبقه ی بالا البته بگم درورودیمون جدابود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
رامین یه شب من رودعوت کردرستوران گفت به افتخارت میخوام یه مهمونی بدم طبقه بالای رستوران رو کامل رزرو کرده بودمنم به خودم رسیدم رامین امددنبالم رفتیم رستوران دوستاش همه بانامزد و همسراشون اونجا بودند. اون شب توجمع رامین من رونامزدخودش معرفی کردیه کم جاخوردم امابه روی خودم نیاوردم یه جورای خودمم خوشم میومدمیگفت نامزدمه..اون شب پسرایه بازی گروهی راه انداختن گفتن هرگروهی که ببازه بایدخواسته ی گروه مقابلش روانجام بده همه قبول کردن بازی انجام شدگروه دختراباختن وطبق قولی که داده بودیم بایدخواسته ی گروه مقابل روعملی میکردیم هرکسی خواسته اش رومیگفت .رامین هم امدکنارگوشم گفت شرط من اینکه یه شب بیام خونه ات، نمیتونستم قبول کنم بیادخونم چون یه زن مطلقه بودم نمیتونستم رامین راه بدم گفتم بیخیال این خواسته ات بشو اما رامین میگفت خودت قول دادی وخواسته ی منم ازت اینه وچندشب همش این خواسته اش روتکرارمیکرد...و من نمیدونستم رامین که اینقدر وجهه ی مثبتی داشت چرا ازمن این خواسته رو داشت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_یک
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم..
رامین انقدرگفت تامن مجبور شدم کوتاه بیام وقرارشداخرهفته بیادخونم..جای سوال بودچراا انقدراصرارداره بیادخونم درحالی که میگفت باتوهیچ کاری ندارم بس نیتش ازامدن توخونه ی من چی بود!؟..شبی که قراربودبیادخیلی استرس داشتم حتی چندبارخواستم بهش زنگ بزنم بگم شام بریم بیرون وخونم نیاداماهمین که شماره اش رومیگرفتم پشیمون میشدم به ناچاربلندشدم یه کم خونه رونظافت کردم دوش گرفتم یه لباس پوشیده تنم کردم منتظررامین موندم نزدیک ساعت۸شب بودکه رامین به گوشیم زنگ زدگفت پریامن پشت درهستم در رو بازکن سریع ایفون روزدم رامین با دوتاجعبه پیتزاواردخونه شد.رامین خیلی رفتارش محترمانه و سنگین بودو همراه خودش لپ تاپش رواورده بودسریال ممنوعه روباهم دیدیم رامین اون شب گفت من تو سالن می خوابم توام تو اتاقت بخواب .ولی متوجه میشدم تاصبح چندباربیدارمیشدبه ماشینش سرمی زد.میگفت چون هرشب توپارکینگ بوده امشب که توکوچه است نگرانم بهش حق میدادم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_دو
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
یک هفته ازاون شب گذشت که دوباره رامین گفت میخوام بیام پیشت،تاخواستم بهانه جورکنم گفت پریامن یکبارامتحانم روخوب پس دادم..سربلند بیرون امدم ،، فقط میخوام فیلم ببینیم گفتم باشه بیا،،رامین اون شبم مثل دفعه ی قبل برام فیلم گذاشت گفت توفیلمت روببین کاری به هیچی نداشته باش من همه ی کارهارومیکنم وکل پذیرایی اون شب هم بدعهده ی رامین بود..چندباری تاصبح بیدارشدم میدیدم رامین هنوز بیدار هر دفعه ام یه بهانه ای میاوردمیگفت من هستم توباخیال راحت بخواب منم چون بهش اعتمادکامل داشتم گرفتم خوابیدم وازاینکه انقدرموردتوجه رامین بودم احساس ارامش خوشبختی میکردم..رامین همه جاکنارم بودمیگفت طاقت دوریت روندارم..رفت امدرامین به خونه ام بیشترشده بودگاهی حتی چندشبانه روزمیومدپیشم میموندحتی زمانی که من سرکاربودم خونه ی من میموندتامن برگردم..چندوقتی به همین روال گذشت رامین به همه ی دوستاش گفته بودمن وپریانامزدهستیم به زودی میخوایم ازدواج کنیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_شصت_سه
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
منم واقعاتصورم همین بودکه نامزدرامین هستم به زودی باهاش ازدواج میکنم.چند باری خواستم به خانواده ام بگم امارامین نمیذاشت میگفت یه خونه ی نیمه کاره دارم بذارتمونش کنم که خیالم بابت سقف بالاسرمون راحت باشه بعدبه خانواده ات بگو..البته بگم رامین چندبارهم من روبردسریه ساختمان سه طبقه میگفت این ساختمان مال من وبه زودی قرارتوخانوم خونم بشی..خلاصه ۱۱ماه ازاشنایی مامیگذشت همه چی عالی بودمنم ازداشتن رامین خوشحال بودم
امایه مدت که گذشت متوجه ی تغییررفتاررامین شدم چون همیشه بهم محبت میکرد توجه داشت یه کم که بهم بی محلی میکردسریع متوجه میشدم.وقتی بهش زنگ میزدم جواب تماسهام رویه خط درمیان میدادمیگفت سرم شلوغه نمیرسم درکم کن..خلاصه چندوقتی همینطوری گذشت رفتارهای سرد رامین ادامه داشت من خیلی عصبی شده بودم..گذشت تایه شب دیدم تو واتساپ انلاین اماهرچی بهش پیام میدادم جواب نمیداد..حتی زنگم زدم ولی جواب زنگم روهم نداد..خیلی ازدستش ناراحت شدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد