🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
* تجربه شکست *
تاجری بود که ورشکست شده بود، روزی یکی از بزرگان برای تصمیمگیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز به مشاور داشت، از خدمتکاران خود خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از خدمتکاران به اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمیتوان به مشورتش اعتماد کرد.
وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربهای نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.
او روی دیگر موفقیت را به وضوح لمس کرده است و تارهای متصل به شکست را میشناسد، او بهتر از هر کس دیگری میتواند سیاه چالههای منجر به شکست را به ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق میشود بدانید که چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست میخورد آگاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد میتواند به دیگران منتقل کند.
وقتی کسی شکست میخورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است..
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
💓صبح زیباتون بخیر
🌸در این روز فرخنده
💓میلاد باسعادت امام هادی النقی علیهالسلام
🌸هزاران غنچه ی لبخند
💓ساحلی از آرامش
🌸دریایی خوشبختی
💓ودلی شادِ شاد
🌸از خداوند منان
💓براتون آرزومندم
🌸میلاد باسعادت
امام هادی النقی علیهالسلام مبارک باد🌸
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🍁
❤️موهبتی بهنام زندگی
✍تا برق قطع نشود، قدرش را نمیدانیم. تا شوفاژ خراب نشده و آب گرم هست، نمیفهمیم دوشگرفتن ممکن است چه موهبتی باشد. تا وقتی تنمان سلامت است، نمیفهمیم یک دندان خراب، یک سردرد تخیلی، یک دیسک کمر ناقابل، چه روزگاری از آدم سیاه میکند.
تا وقتی شبکار نباشیم، نمیفهمیم گذاشتن سر روی بالش چقدر رؤیایی و لذتبخش است.تا وقتی پدر و مادر هستند، نمیفهمیم خشم و غیظ و قهرشان هم چقدر دوستداشتنی است.برای حسکردن خوشبختی شاید امکانات زیادی نیاز نباشد.فکر کردن به اینکه فقط تو از بین میلیونها موجود ریز، کلهگنده و دمدار، شانس زندگی پیدا کردهای، خودش یک قوتقلب بزرگ است.
فکر کردن به اینکه زندگی هرچند سخت و کوتاه به «تو» فرصت «بودن» داد و آن میلیونهای دیگر حتی همین فرصت کوچک را هم نداشتند، اگر لبخند به لب نیاورد، ما را دستکم کمی فکری میکند.بعد شاید بشود از چیزهای کوچکِ زندگی، از چیزهای خیلی کوچک مثل لامپ روشن بالای سر، دوش آب گرم، تن سالم، خواب راحت و خانواده بیشتر لذت برد.
🔺بله... آدمی قدر داشتههایش را تا وقتی که داردشان، نمی داند.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_دو
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
یک ماه به همین منوال گذشت... توی این یکماه باشگاه رو دوست حامد مدیریت میکرد. از اداره هم مرخصی بدون حقوق گرفته بود.... بعد از یک ماه گفتن حامد میتونه بیاد خونه..... دوباره خودم رفتم دنبالش... خیلی دلتنگش بود... وقتی بعد از اینهمه روز دیدمش بغضم ترکید اولین چیزی که بعد از سلام بهش گفتم این بود که جات تو خونه خیلی خالی بود... بهتری....؟ حامد لبخندی زد و گفت اگه حمایت های تو نبود حالا معلوم نبود تو چه حال و روزی بودم.... من عاشقتم ترانه.... دیوونه وار میخوامت.... سوار ماشینش کردم و راه افتادیم سمت خونه...گیسو رو دادم بغلش... وقتی باباشو دید غریبی کرد... بغلش نمیرفت و گریه میکرد... رنگ و روی حامد خیلی بهتر شده بود... تو کلینیک یه سری توصیه ها کرده بودن که باید اونهارو رعایت میکردیم....برگشتیم خونه اولین کاری که کردم خانوادهی خودم و خانواده ی حامد رو برای فردا شبش دعوت کردم.
بابام میگفت هر جا مادرت باشه من نمیام.... با هزار بدبختی راضیش کردم اونم بیاد.... داداش هامم اومده بودن...بعد از مدتها همه دور هم جمع شدیم.... و یه شب خوب رو تجربه کردیم
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#زنگ_تفکر ....
شیرین ترین توت ها ، پای درخت میریزد،
در حالی که ما برای چیدن توت های کال، چشم به بالا ترین شاخه ها دوخته ایم ...
"این است حکایت ندیدن بهترین ها"
برای صدقه دادن، توي جیبهایمان
بدنبال کمترین مبلغ میگردیم ..
آنوقت ازخداوند بالاترین درجه نعمتها
را هم میخواهیم
چه ناچیز می بخشیم وچه بزرگ تمنا میکنیم ....
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_سه
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
گیسو روز به روز بزرگتر میشد و شیرین تر خودشو برای همه لوس میکرد و تو دل همه جا داشت..... یه وقتایی که میرفتم خونه ی مامانم بابامم به عشق دیدن گیسو میومد اونجا... یه کم نرمتر شده بود و دیگه به اندازه ی قبل در برابر مامانم جبهه نداشت.... رسول و مسلم هم هر کدوم سرشون به دوست دختراشون گرم ..بود. هفته ها و ماه هم میگذشتن..... من دیگه هیچ کار یا رفتار مشکوکی از حامدندیده بودم... دلم به زندگی گرم شده بود و هیچ کم و کسری نداشتم... گیسو سه ساله بود که من دوباره باردار شدم...... حاملگی دومم راحت تر از اولین حاملگیم بود.... بچه ی دومم بهار نود و هشت بدنیا اومد.... اینبار هم خدا بهمون یه دختر ناز داد .... اسمش رو گذاشتیم گندم..... با بدنیا اومدن گندم احساس کردم دیگه خوشبخت ترینم..... دوتا دختر عین دسته ی گل داشتم... حامد هم از اینکه دوتا دختر داشتیم خیلی خوشحال بود... مسلم تصمیم گرفت دوباره ازدواج کنه ولی اینبار با دوست دخترش که انتخاب خودش بود. مامانم هم دیده بود ازدواج اولشون که انتخاب خودش بود شکست خورد تو ازدواج دوم دیگه نظری نداد و گذاشت مسلم خودش تصمیم بگیره ..... فقط گفت یه کم بیشتر همدیگه رو بشناسید بعد اقدام به ازدواج کنید. رسول ولی هنوزم تصمیم به ازدواج نداشت.... و دلش میخواست فعلا مجرد بمونه..... بیشتر وقتا با دوست دخترش دوتایی بیرون بودن و خوش میگذروندن... منم حسابی با دوتا دخترا سرگرم بودم و كل وقتم باهاشون پر میشد.... بعد از به دنیا اومدن ،گندم، حامد هر چی پس انداز داشت ،گذاشت یه کم هم مامانم کمکش کرد باهاش یه خونه ی خوشگل خریدیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
بعضی ها از مرگ می ترسند،
بعضی ها از نابینایی می ترسند،
بعضی ها از سرطان و ایدز می ترسند
و بعضی ها از فقر و نداری می ترسند.
و بعضی ها از .....
اما ای کاش از؛
غرور و تکبر و پنهانکاری بترسیم!
ای کاش از؛
نامهربانی و دل شکستن بترسیم!
ای کاش از؛
از دروغ و تخریب بترسیم!
ای کاش از؛
جهل و نادانی بترسیم
ای کاش از؛
بخل و حسد و کینه بترسیم!
ای کاش از؛
سانسور و تحریف بترسیم!
ای کاش از؛
غیبت و تهمت و افترا بترسیم!
و ای کاش از؛
نفاق و دورویی و تملق بترسیم!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#معلم
حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
دوستی تعریف می کرد...
سالها پیش، ساعت گرانقیمت یکی از همکلاسیهایم گم شد. ... معلم محترمی هم داشتیم؛ وقتی ماجرا را فهمید، رو به کلاس گفت: «باید جیب همه را بگردم.» و بعد هم دستور داد که همه رو به دیوار بایستیم.
من که ساعت را دزدیده بودم، همزمان حسی از ترس و خجالت داشتم. خیلی نگران بودم که بالاخره ساعت را از جیبم بیرون خواهد آورد و آبرویم پیش همه خواهد رفت. ... اما آن مرد شریف، درس بزرگی به من داد؛ وقتی ساعت را از جیبم بیرون کشید، همچنان تفتیش جیب دانشآموزان دیگر را تا آخر ادامه داد! ... آن سال تحصیلی به پایان آمد و سالهای دگر هم؛ و در آن مدرسه، هرگز هیچ کس از موضوع دزدی ساعت چیزی به من نگفت، و آبروی من لکهای برنداشت!
سالها بعد، در یک مراسم عروسی، اتفاقا آن بزرگوار را دیدم که با موهای سپید در گوشهای تنها نشسته است. ... با حسی مخلوط از شرمندگی و احترام، پیش رفتم و عرض ادب کردم و گفتم: «سلام استاد؛ مرا به خاطر میآورید؟!» پیرمرد جواب داد: «خیر.» ... شرح ماجرا گفتم و عرض کردم: «با این حساب، مگر میشود که مرا فراموش کرده باشید؟!»
فرمودند: «واقعه را به خاطر میآورم جوان، اما نمی دانستم از جیب چه کسی، ساعت را درآوردم !!! چون موقع تفتیش جیب دانشآموزان، چشمهایم را بسته بودم.»..
🍁گاهی چشمها را ببندیم🍁
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_چهار
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
بعد از چند روز به خانه ی جدیدمون رفتیم . داشتم بهترین روزهای زندگیم رو میگذرونم که یهو یه تلفن همه چیز رو خراب کرد... یه روز گرم تابستون نشسته بودم زیر باد کولر و هندونه میخوردم که تلفن خونمون زنگ خورد.... شمارش آشنا نبود..... گوشی رو برداشتم... صدای طرف مقابل رو نمیشناختم غریبه .بود.... بعد از سلام و احوال پرسی ازش پرسیدم.شما ...؟ گفت : زیاد مهم نیست من کی هستم.....مهم اینه که زنگ زدم خبر مهمی رو بهت بدم... گفتم چه خبری .....؟ گفت :شوهرت با یه خانمی رابطه داره.... همش میره خونش... اون زن خودش زن صیغه ایه یه مرد دیگست..... اون آقا این زنش رو آورده تو شهر شما براش خونه گرفته تا کسی از وجودش خبردار نشه..... اون شب هایی که شوهر اون خانم میره خونهی زن ،اولش شوهر شما میره خونه ی این خانم..... خواستم بهتون اطلاع بدم جلوی شوهرتون رو بگیرین... یه وقت تو خونه ی اون خانم باشه شوهرش سربرسه خیلی بد میشه ها.... از ما گفتن بود.... بیشتر از این مزاحمتون نمیشم..... وقتی دیدم اینجوری میگه گفتم نه... قطع نكن... صبر کن کارت دارم... تو اینارو از کجا میدونی...؟ ولی دیگه خیلی دیر شده بود... صدای بوق تلفن میومد... طرف تلفن رو قطع کرده بود... بدون اینکه من بفهمم کی بود... هر چی دوباره زنگ زدم به اون شماره کسی گوشی رو برنداشت..... یک لحظه احساس کردم خون به مغزم نمیرسه... هنگ بودم.... این دیگه کی بود...؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔅 #پندانه
✍ همهچیز در زندگی گذرا و موقتیست
🔹هر وقت باران بیاید، بالاخره بند خواهد آمد. هر وقت ضربه میخورید، بالاخره خوب میشوید. بعد از تاریکی همیشه روشناییست.
🔸هر روز صبح طلوع خورشید میخواهد همین را بگوید اما شما یادتان میرود و در عوض فکر میکنید که شب همیشه باقی میماند. در حالی که اینطور نیست. هیچچیز همیشگی نیست.
🔹پس اگر اوضاع زندگی خوب است از آن لذت ببرید چون همیشگی نیست. اگر اوضاع بد است، نگران نباشید چون این شرایط هم همیشه نمیماند.
🔸اینکه در این لحظه زندگیتان سخت شده، به این معنی نیست که نمیتوانید بخندید. اینکه چیزی اذیتتان میکند به این معنی نیست که نمیتوانید لبخند بزنید.
🔹هر لحظه برای شما شروعی تازه و پایانی تازه است. هر لحظه فرصت جدیدی به شما داده میشود. فقط باید از این فرصت بهترین استفاده را بکنید.
🔸هر لحظه زندگی را زنده کن.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
نمک نشناسی مثل یک بیماریِ مزمن شیوع پیدا کرده است بینِ مردم!
مهم نیست تو چقدر خودت را خرجِ حالِ خوبشان کردی!
حالِشان که با تو خوب شد،دلیلِ حالِ بدت می شوند!
مهم نیست چقدر در گذشته کنارشان بودی!
می روند و شیفته ی آدم های جدیدِ زندگیِ شان می شوند.
مهم نیست تو چقدر دردشان را به جان خریدی!
درد می زنند به جانَت.
مهم نیست چقدر بارِ تنهایی شان را به دوش کشیدی!
در نهایت تنهایَت می گذراند.
لطفاً به فرزندانتان،
قدر شناس بودن را یاد دهید؛
اینجا زخمِ خیلی ها تازه ی
همان نمک دانی ست که شکست !
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_پنج
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
هنگ بودم.... این حرفا چی بود که گفت....؟ داشت راست میگفت...؟ نه بابا... حتما یه آدم چشم تنگی بود که میخواست میونه ی من و حامد رو خراب کنه... چند ثانیه خیره شدم به دیوار... ولی نه... چرا آخه باید کسی همچین کاری بکنه....؟ مگه مریضه.... حتما چیزی بوده که زنگ زده.... حالم خیلی بد بود... دهنم خشک شده بود...... هی تو خونه تند تند راه میرفتم و میزدم پشت دستم و میگفتم وای... دیدی چی شد...؟ حالا چه خاکی به سرم کنم......؟ این قدر خودخوری کردمو حرص خوردم تا اینکه غروب شد حامد بهم پیام داد .
پیام داد عشقم من دارم میام خونه... لباسامو اتو کن امشب شب كارم..... وقتی این پیام حامد رو دیدم احساس کردم دنیا رو سرم خراب شده... آره حتما میخواست بره خونه ی اون زنه... جوابی به پیامش ندادم صبر کردم برسه خونه.... به محض اینکه رسید خونه حمله کردم سمتش و گفتم تو شب کاری...؟ تو غلط کردی که شب کاری کجا شب کاری خونه ی اون زنیکه...؟ چسبیده بودم به حامد و هی مشت میزدم تو سینه اش اینارو تند تند پشت هم میگفتم..... حامد هم هی داشت میگفت چرا چرت و پرت میگی ترانه... داری راجع به کی حرف میزنی.....؟ زنه کیه....؟ گفتم من دارم چرت و پرت میگم....؟ همون که صیغه ی یکی دیگه .ست... وقتی شوهرش نیست تورو میبره خونه.ش... حالا فهمیدی کیو میگم یا بیشتر توضیح بدم...؟ اینارو که گفتم حامد رنگ و روشو باخت و با مِن مِن گفت : برو بابا.... تو رسما
دیوونه شدی..... وقتی بهم گفت دیوونه خیلی عصبی شدم... هر کاری دلش میخواست میکرد بعد که به روش میآوردم طوری وانمود میکرد که من دیوونه ام و دارم هزیون میگم.... به حدی عصبی شدم که حمله کردم بهش..... چنگ انداختم تو موهاشو و .صورتش... جای ناخن هام تو صورتش خراشیده شده بود...
ادامه_در_پارت_بعدی👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد