چارلی چاپلین و وصف مادر:
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم...!
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛
میگفت: میخرم به شرط اینکه بخوابی...
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛
میگفت: میبرمت به شرط اینکه بخوابی...!
یک شب پرسیدم: اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟
گفت: میرسی به شرط اینکه بخوابی...!
هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند!!!...
دیشب مادرمو خواب دیدم؛
پرسید: هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟
گفتم: شبها نمیخوابم...!!
گفت: مگر چه آرزویی داری؟؟
گفتم: تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم...
گفت: سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم به شرط آنکه بخوابی...
تقدیم به تمامی مادران♥️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_هشتاد_پنج
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
کوهی از غم از درمانگاه اومدم بیرون……مثل چی مونده بودم توی گل……حال اون روزمو حتی نمیتونم توصیف کنم…. گیج و منگ بودم و تلو تلو میخوردم……دلم میخواست درد ناعلاجی داشتم ولی باردار نبودم…..همش چهره ی گریون مامان جلوی چشمم بود….
کل مسیر رو اروم اروم و قدم زنان حرکت کردم و با خودم گفتم:انشالله هیچ وقت به خونه نرسم…..ولی رسیدم……
در نهایت با خودم تصمیم گرفتم به مامان چیزی نگم و با ورزش و کارهای سخت و سنگین یه کاری کنم که بچه سقط بشه……..
وارد حیاط که شدم ،، مامان تا منو دیدگفت:چی شد مامان جان!!!!؟؟
با ناراحتی و گرفته بدون هیچ فکر قبلی گفتم:چیزی نیست…دکتر گفت قند خونم تنظیم نیست……
مامان با تعجب گفت:قند خونت تنظیم نیست دیگه چه مدلشه؟؟؟؟دارویی ،،چیزی نداده که بهتر بشی…..؟؟
دکتر چند تا قرص حالت تهوع داده بود همونارو به مامان نشون دادم و گفتم:فقط همین….گفتند زود خوب میشم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#بادقت_بخوان 🖇
✅ارزش یک عمر را آن که نفس های آخرش را میکشد می داند...
✅ارزش یک سال دانش آموزی که مردود شده می داند...
✅ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا آورده می داند...
✅ارزش یک هفته را سردبیر هفته نامه می داند...
✅ارزش یک روز را سربازی که یک روز به پایان خدمتش مانده می داند...
✅ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق می کشد می داند...
✅ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده می داند...
✅وارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان سالم به سر برده می داند...
📌من و شما ارزش زمان هایی که خدا مجانی دراختیارمان قرار داده را می دانیم یا نه ⁉️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
تلنگر👌
"سی.پی.آر " بیمارستان جای جالبی ست،
آدم هایی که بیرون از آن تند و تند قدم میزنند، گریه میکنند،
دعا میکنند، حالشان بهتر از بیماری که برای زنده ماندن با دستگاه شوک دست و پنجه نرم میکند نیست.
آدم های بیرون از اتاق از یک چیز میترسند؛ از "نبودن" !
از نزدن ضربان قلب عزیزترین شخص دنیایشان، از جای خالیه یک آدم.
اتاق شوک جای بد و جالبیست، تمام قول های عالم پشت دَرش داده میشود، تمام خاطرات مرور میشود! تمام خوبی هایش یادآوری میشود!
حالا چشمتان را ببندید. بدترین آدم زندگیتان را درون این اتاق تصور کنید.
فرض کنید تنها کسی هستید که او دارد، به خوبی هایی که قبلا به شما کرده فکر کنید، به جای خالیش .
نبود آدم ها را هیچ کینه ای پر نمیکند!
لطفاً در زندگیتان یک اتاق سی پی آر، یک اتاق شوک داشته باشید
و خوبی های آدم های بدِ دنیایتان را احیا کنید .
بعضی روزها امروزمان به فردا نمیرسند
👤دکتر_محبی (فوق تخصص قلب)
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
در راسته بازار پالاندوزان، جوانی پالان میدوخت و در زمان فراغتش با حرکت سریع دست، مگس را در کف دستش شکار میکرد بعد به آرامی دست خود را میگشود و یک بال مگس را میکَند و در زمین رهایش میکرد و میخندید، این کار تفریح او شده بود. بعد از پنج سال صبحی از خواب بیدار شد در حالی که دست راستش کلاً فلج و بیحس در کنارش افتاده بود و تا آخر عمر فلج زندگی کرد.
در واقعیت دیگری، جوانی انگشتان دستش به ارّهی آهنگری گرفتار و قطع شد. بعدها خودش میگفت: روزی تُن ماهی را با انبر باز کردم و خوردم. قدری گوشت داخل آن بود پیش گربهای انداختم که کنار دستم التماس میکرد. گفتم: من زحمت کشیدم، کار کردم و این تُن ماهی را خریدم و خوردم،
پس درب قوطی تُن ماهی را به جای خود برگرداندم و کمی باز گذاشتم. گربه مجبور شد دست خود داخل قوطی کنسرو کند و دستش گیر کرد و از مغازهی من دور شد، روزی که انگشتان من قطع شد، یقین کردم که قوطی کنسرو هم پنجه گربه را قطع کرده بود.
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
ســـــــــ🌼ــــــــــلام
روزتــان ســرشـار از نــگاه خــدا📗
امروز چهارشنبه ۱۸مرداد _🖇
#ذڪࢪࢪوز چهارشنبه 💛 ياحی یا قیوم 📿
☀️ 🌻 ۱۸ مرداد ۱۴۰۲ ه.ش
☀️ 🌾 ۲۲ محرم ١۴۴۴ ه.ق
☀️ 🌻 ۹ آگوست ۲۰۲۳ ميلادى
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸امیدوارم امروز
☕️از زمین وزمان براتون
🌸خوشبختی ببارد
☕️و نیروی عظیم عشق
🌸همراهتون باشد
☕️تا همه ی کارها
🌸به بهترین شکل پیش برود
🌸ســـلام صبح
چهارشنبتون پرازلبخند و مهربانی☕️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
یادمان باشد که:
"حق الناس "
همیشه پول نیست!👌
گاهی
"دل" است...
دلی که: باید بدست می آوردیم
و نیاوردیم !
دلی که: باید می دادیم و ندادیم !
دلی که: شکستیم و رهاکردیم !
دلهای غمگینی که: بی تفاوت از
کنارشان گذشتیم !
خدا؛
ازهرچه بگذرد ازحق الناس نمی گذرد !
🔸حواسمان باشد که:
ﺑﺎ "ﺯباﻥ "ﻣﯿﺸود ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺭﻭﺣﯿﻪ ﺩﺍﺩ
ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺍﯾﺮﺍﺩﮔﺮﻓﺖ
با ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺖ
با ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﺩ
ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺑﺮﺩ
ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود ﺁﺑﺮﻭ ﺧﺮﯾﺪ
ﺑﺎ ﺯباﻥ ﻣﯿﺸود جدایی انداخت
با زبان میشود آتش زد
با زبان میشود آتش راخاموش کرد
🔸حواسمان به دلهایمان باشد:
"آلوده اش نکنیم"
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_هشتاد_شش
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
مامان هم که سواد نداشت و نمیدونست چی به چیه قبول کرد و بعد خداروشکرکنان مشغول دعا به جون دکترا شد…..
از اون روز تمام فکر و ذکرم این بود که چکار کنم که بچه زودتر سقط بشه و خلاص شم …..؟؟
حالا هر دو دختر مامان باردار بودند،،، یکی با شوهر و یکی بدون شوهر…..
مامان برای بارداری مریم کلی گریه کرد وای به حال اینکه متوجه ی وضعیت من هم بشه…….بچه ایی که توی شکمم بود روز به روز رشد میکرد و من باید هر چه زودتر یه کاری میکردم…..
تمام کارهای سخت مامان رو انجام میدادم…..وقتی مامان نبود از بلندی میپریدم…..دبه های سنگین رو از دست مامان میگرفت و میگفتم:مامان !تو کمرت درد میکنه بده به من…..
دو تا دوتا بلند میکردم ….خلاصه هر کاری که شنیده بودم بچه رو میندازه رو انجام میدادم اما انگار اون بچه قصد نداشت از جاش تکون بخوره و روز به روز جاشو محکمتر میکرد……
وارد ماه سوم که شدم ،،،،حس کردم شکمم یه کم اومده بیرون…..از اون موقع یه چادر برداشتم و بستم دور کمرم……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✨شاگردی نزد استادش رفته و می گوید:
که ذهنش دائما نشخوار فکری دارد و از دست این افکار خلاصی ندارد...
✨استاد: از امشب سعی کن اصلا به میمون های جنگل فکر نکنی!
✨شاگرد : من اصلا مشکل ندارم و به این موضوع فکر نکرده ام...
استاد : خوب حالا تلاش کن که فکر نکنی...
✨به هنگام شب شاگرد مشاهده کرد هر چه بیشتر تلاش می کند که به میمون فکر نکند، بیشتر به ذهنش می آید!
✨فردا صبح نزد استاد رفته و واقعه را برایش شرح می دهد...
✨استاد گفت:
وقتی تلاش می کنی به چیزی فکر نکنی، آن موضوع به صورت متوالی و با شدت بیشتری به سراغت می آید...
✨بنابراین به جای اجتناب از چیزهای ناخواسته سعی کن به چیزهای خواسته و آن چه دوست داری متمرکز شوی!
آن گاه افکار ناخواسته فرصتی برای ظهور پیدا نمی کنند.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_هشتاد_هفت
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
یه روز مامان گفت:چرا جدیدا چادر دور کمرت میبندی؟؟؟گفتم:خودت چرا میبندی؟؟؟حس میکنم لازمه که ببندم ….مثلا هر وقت بهمن اومد سریع باز میکنم و سر میکنم ،،،مثل خودت…..مامان یه کم قربون صدقه ام رفت و گفت:ماشالله….دخترم دیگه خانمی شده برای خودش…..با قربون صدقه های مامان غمم بیشتر شد…..شکمم روز به روز بزرگتر میشد اما هنوز کسی خبر نداشت…..مامان برای مریم از فامیلامون چند تا پیراهن بارداره گرفته بود و هواشو داشت و بهش رسیدگی میکرد اما من همچنان شکممو با شال و روسری محکم میبستم تا کسی متوجه نشه…..
اون روزها مامان چند تا النگویی رو که داشت رو سه تاشو برای جهاز مریم فروخت و دو تاشو هم برای سیسمونی و هر روز میرفت و یه سری وسایل میخرید……رابطه ی دختر بهمن با مریم خیلی خوب بود و منتظر به دنیا اومدن بچه بود وخوشحال بود که صاحب خواهر یا برادر میشه……همه چیز رو به راه بنظر میرسید بجز حال دل من…….چند بارخواستم خودکشی کنم و فقط بخاطر مامان اینکار رو نکردم…..حتی جرأت نداشتم واقعیت رو به مامان بگم تا شاید راه حلی داشته باشه
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
حکایت👌
پارچه فروشی می رود در یک آبادی تا پارچه هایش را بفروشد. در بین راه خسته می شود و می نشیند تا کمی استراحت کند. در همان وقت سواری از دور پیدا می شود. مرد پارچه فروش با خود می گوید: بهتر است پارچه ها را به این سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادی بیاورد.
وقتی سوار به او می رسد، مرد می گوید: «ای جوان! کمک کن و این پارچه ها را به آبادی برسان». سوار می گوید: «من نمی توانم پارچه های تو را ببرم» و به راه خود ادامه می دهد.
مرد سوار مسافتی که می رود، با خود می گوید: «چرا پارچه های آن مرد را نگرفتم؟ اگر می گرفتم، او دیگر به من نمی رسید. حالا هم بهتر است همین جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هایش رابگیرم و با خود ببرم». در همین فکر بود که پارچه فروش به او رسید. سوار گفت: «عمو! پارچه هایت را بده تا کمکت کنم و به آبادی برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکری راکه تو کردی من هم کردم».
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد