┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_هشتم
امشب دیدمش..!
زیر شرشر باران...
یک لحظه نگاهم لغزید..!
صدای تپش قلبم هر آن ممکن بود پایان زندگی ام را اعلام کند! نمی دانم در آن سیاهی شب زیر قطرات تند باران چه بر سر دلم آمد! همان دختر نجیب..! همان که در کنفراس استاد شاپوری نجابت و سکناتش ضربان قلبم را یک آن دچار اختلال کرد. همان که در کلاس با گفتن برادر لاکچری مرا به خود آورد. تکرار مجدد این تپش ها چه مفهومی را می خواست به من برساند! خدایا مبادا چشمانم گرفتار شده باشند!؟ مبادا این تپش ها هوسی بیش نباشد! اعوذبالله من الشیطان الرجیم... پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده... از شر نفسم... از شر چشمانم... از شر زبانم...
.
.
فکر و خیال همکلاسی از ذهنم بیرون نمی رود، حتی دست و دلم به خواندن کتاب های ردیف شده روی میز هم نمی رود، مغزم error داده و راه چاره ای نمی یابم! موهای پریشان شده و حال زارم صدای بی بی را درآورد. با غذایم بازی بازی می کردم که پرو پاپیچم شد و گفت: «یه چیزیت شده ها، محمدم هر موقع پریشون حال بود کم حرف می شد و تو لاک خودش فرو می رفت.» محمد! باز هم محمد! کم کم احساس می کنم برادر تنی محمدم! مگر ممکن است اینهمه شباهت ظاهری و اخلاقی! در فکر غوطه ور بودم که بی بی گل نساء گفت: «عاشق اولدین بالام جان؟» تقریبا متوجه مفهوم جمله اش شدم اما خودم را به آن راه زدم: «چی گفتی بی بی جونم؟» گفت: «عاشق شدی پسر جون؟» سر به زیر انداختم و کلامی به زبان نیاوردم. بی بی خنده کنان ادامه داد: «لپ های گل انداخته ات خبر می دهد از سر درون!» کمی مکث کردم و سر به زیر افکندم.
یک آن بی بی به هول و ولا افتاد، شام را خورده و نخورده راه اتاق محمد را در پیش گرفت. امشب بارها اسمش را آورده بود، دلتنگ و بی تابش شده و راهی جز رفتن به اتاقش نمی یابد. نیروی خاصی من را هم به اتاق محمد می کشاند، پاهایم روی فرش اتاقش ترمز می کنند. محمد زمین تا آسمان با من فرق داشت، دلم می خواست مثل او باشم! اما شبیه محمد و ابراهیم شدن ها در حرف آسان بود و در عمل اراده ای می خواست قوی! نشستم کنار بی بی و بوسه ای به چادر گلدارش که بوی عطر محمدی می داد زدم. دستش را روی سرم کشید و گفت: فرزام جان.
_جونم بی بی!
+جونت بی بلا... دوسش داری؟
با تته پته جواب دادم: «کی رو بی بی؟!» گفت: «مش رمضون بقالی محل رو!» هر دو زدیم زیر خنده! بی بی از ته دل می خندید و دندان های مصنوعی اش دیده می شد. با تسبیح روی دستم زد: «خب حالا مثل یه پسر خوب جواب بده، می خوای به مادرت زنگ بزنم؟»
_مامانم واسه چی؟
اینبار محکم تر از قبل روی دستم زد، گفتم: «بی بی منم مثل پسر توام ها!» گفت: «فرقی نداره... به قول بچه ها امروزی منو نپیچون! مثل بچه آدم راحت حرف بزن.» آهی کشیدم و گفتم: «نمی دونم آخه! چی بگم...» کمی سکوت کردم و در آخر درد و دل را شروع کردم «راستش فک کنم از یکی از همکلاسی هام خوشم اومده اما نمیدونم تا چه حد این حس درسته، بی بی می ترسم اسمش عشق نباشه. هوس باشه و گذرا... می ترسم مثل قبلا ها..» نقطه سرخط گذاشت و نگذاشت جمله ام کامل شود، گفت: «آدما جایز الخطا نیستن اما ممکن الخطان! پیر و جوونم نداره، اگه خبطی کردی واسه گذشته بوده نه الان... تو الان زلال تر از آبی برای من... تو عین محمدی...» اسم محمد که آمد دلم آرام گرفت، بی بی دم گوشم گفت: «هر چی خدا بخواد همون میشه، بسپر به خودش... فقط یادت باشه باید عزمت رو جزم کنی، اگه مردی بسم الله...»
.
.
بی بی مادری را در حقم تمام کرد، خودش با حاج حیدر و مادر صحبت ها را کرد و حال مانده بود پیشقدم شدن من برای اجازه خواستن! امروز بالاخره با کلی خجالت دل به دریا زدم تا شماره تلفنی برای امر خیر بگیرم، اما... اما چشمانم چیزی را دیدند که دنیا را روی سرم خراب کرد و خانه رویاهایم را ویران! پسری خوش قد و بالا با هیکلی چهارشانه، ته ریش و کت اسپرت، با یک شاخه گل رز صورتی و یک جعبه کادوی شیک روبرویش فاطمه خانم ایستاده و او هم ذوق کرده بود، برق چشمانش از ده فرسخی مشخص بود! دست دادن و گل گرفتنش را که دیدم، چشم به زمین دوختم و سلانه سلانه رو به مقصدی نامشخص راه افتادم. ساعت ها خیابان های بی در و پیکر تهران را بی هدف قدم زدم، هر کسی که تماس می گرفت رد تماس می دادم. حالم گرفته بود، حس و حال هیچ چیزی را نداشتم. فکر نمی کردم انقدر دوستش داشته باشم! مغزم منفجر شد از اینهمه فکر و فکر و فکر... ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است.
🌸🍃@shayestegan98
💙🍃
💠عشــــــــــق یعنی
جوان باشــے
خوش سیما باشـے
و با نگاهت نامحرم جذب شود
ولــــــــــے✖️
فقط بخاطر رضایت خـــــدا و امام زمانت
سرت و پاییـــــن بندازی
🌸🍃 @shayestegan98
#حدیث
💚حضرت محمد(ص):
🔸سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا
از هر دری که بخواهند وارد بهشت میشوند:
1_کسی که خوش اخلاق باشد.
2_ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم
از خدا بترسد.
3_کسی که جر و بحث را رها کند،
حتی اگر حق با او باشد.
📚 اصول کافی'ج۲'ص ۳۰۰
🌸🍃 @shayestrgan98
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | سلاحِ انتظار
🌷 سربازی امام زمان (عج) چه آمادگیهایی لازم دارد؟
📲 #انتظار
🌸🍃@shayestegan98
Nasr TV - اهمیت کار رسانه ای - Podcast - Religious - Audio(2).mp3
3.03M
☢ یه حرفیه که میخوام با شما در میون بذارم....
بچه ها تو چه رشته ای دارید درس میخونید....
استاد پناهیان
🌸🍃 @shayestegan98
┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_نهم
ساعت از ۱۰ گذشته بود، بی بی گل نساء چادر چاقچور کرده و جلوی در چشم براه نشسته بود. قدم های آخر را سریع تر برداشتم سلام داده و نداده گفتم: «بی بی جان اینجا چیکار می کنی؟!» نگاهی به صورت پریشانم انداخت « چرا انقدر دیر کردی؟ نمیگی نگرانت می شم؟ یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه مثل محمدم برنگردی!» با بغض جواب دادم: «الهی من تصدقت بهترین مادر دنیا... بهترین بی بی دنیا... من شرمنده ام بخدا...» گوشه چادرش را بوسیدم، تندی گفت: «دلبری کردن بسه پسر جون! الان این چه سر و وضعیه برا خودت درست کردی؟ چرا رنگ و روت پریده!» تته پته کنان گفتم: «حالا بریم تو بی بی، نمی خوای که تا صبح تو کوچه بمونیم بعدا برات میگم.»
تب و لرز به جانم افتاده بود، مثل بید می لرزیدم! بی بی گل نساء با دم نوش همیشگی اش سراغم آمد. با ترفند های خاص خودش مجبورم کرد تا تهش را بخورم. پتو را تا روی سینه کشید و پایین تخت نشست و به چشمانم زل زد. گفتم: «الان منتظری من حرف بزنم بی بی جان؟» خنده روی لب های ترک خورده اش نقش بست: «جونت بی بلا محمدم! فعلا منتظر خوب شدنتم بعدش بگو..» آهی از سودای دل کشیدم و گفتم: «الان میگم. بی بی اون دختره... اون دختره که بهتون گفتم، نامزد داره!» بی بی هم مثل من وا رفت! «اوا خاک عالم یعنی چی نامزد داره مگه نگفتی حلقه دستش نداره، شنیدی مجرده و...» چشمانم را از نگاه بی بی پنهان کردم: «بله ولی امروز با چشم های خودم دیدم، یه پسر با گل و کادو جلوی در دانشگاه بود، خندهاشونم به راه...» بی بی مکثی کرد و گفت: «فدای یه تار موت پسرم! من که نمردم، خودم می گردم برات یه دختر خوب پیدا می کنم.» سرم را تکان دادم و بزور نیمچه لبخندی بر لب آوردم و رو به بی بی گفتم: «بی بی جون از فردا نیفتی تو در و همسایه واسه پیدا کردن دخترا... » لحنش جدی تر از قبل شد: «دیگه تو با اینکارا کاری نداشته باش.» به پهلوی راست برگشتم «بی بی جدی گفتما من زن نمی خوام!» خنده کنان جواب داد «خوبه خوبه لابد قصد ادامه تحصیلم داری؟!» بی بی خدای کل کل کردن بود، روده بر شدم با جمله آخرش... درد صحنه ای که با آن مواجه شده بودم لابه لای خنده سراغم می آمد. آنقدر شدت درد زیاد بود که یک آن اشک هایم به پهنای صورت جاری شدند.
.
.
خیلی با دلم جنگیدم تا توانستم دلم را آرام کنم و نگذارم به کسی فکر کند که متعلق به دیگریست. پروژه دل بسته شد! خودم را غرق کتاب و درس کردم و طبق عادت همیشگی کوه! بالای کوه نقطه امنی برای من بود، جایی که آرامشش را هیچ کجای تهران نداشت. جایی نزدیک به خدا... ماه محرم از راه رسید، خونه بی بی گل نساء طبق عادت هر ساله تبدیل به حسینیه می شد. دیوارهای طبقه اول را دور تا دور با پارچه مشکی پوشاندم و پرچم ها را در جاهای مختلف نصب کردم. دهه اول هر روز راس ساعت مشخصی مراسم روضه به پا بود و من آن ساعت را یا در دانشگاه بودم یا خانه پدر و مادر، خلاصه حق خانه بی بی رفتن در آن تایم مشخص را نداشتم. بعد از دهه اول عزاداری حسینی بود که بی بی سر وقتم آمد. با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن، برق شادی در چشمانش هویدا بود! نمی توانستم جلوی اینهمه شور و شوق مادرانه اش را بگیرم. «خوب گوش کن ببین چی میگم، یه دختر پیدا کردم خانم، نجیب، مهربون، تو دل برو، من شیفته اخلاقش شدم. همون روز اول که دیدمش ازش خوشم اومد؛ اما گفتم بزار خوب براندازش کنم، تحقیقاتم رو انجام بدم بعدش بهت خبر بدم. جون برات بگه که نوه حاج حسین، از اقوام دور مادری ماست. مادر و مادربزرگش هر سال می اومدن روضه، امسال اولین بار بود دخترشونم چند باری همراهیشون کرد.» بی بی یک ریز حرف می زد و من هم فقط سکوت اختیار کرده بودم، ظاهرا همه حرفهایش را گوش می دادم. نمی توانستم به این راحتی ها دلم را به کس دیگری بدهم، لااقل به این زودی ها نمی توانستم. دلم می خواست وسط حرف هایش بپرم و مانع گفتن کلامش شوم! اما ادب حکم می کرد تا انتهای حرف هایش لام تا کام سخنی نگویم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از تبیین ثارالله استان اصفهان۲
8.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️فراموش کرده ایم اوباماست
دست به سمتش درازکنیم💚
👈همیشه مارانجات داده ومیدهد
((کارمسجدتعطیل نمیشود))
مهروامیدقسمت سوم
🌸مجمع رهروان امربه معروف استان
✅باماهمراه باشید
😋 امیدوارانه زندگی ڪنید
❤️ مشتاقانه عشق بورزید
😁 شادمانه بخندید
🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 یادمون باشه
🏞 تصویر زندگیمون، همون چیزیه که با قلم افکارمون ترسیم میکنیم.
❌ اگر نقصی توی تصویر زندگیمون میبینیم،
👈 بهتره با پاک کنی از جنس انرژی و اندیشه مثبت اون رو پاک کنیم
🖼 و مجددا با قلم افکارمون شروع به طراحی و رفع اون نقص کنیم
🌸🍃 @shayestegan98