🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻
#داستان_فوق_العاده_زیبا
#انگیزشی 🎯🎯🎯
میلتون اریکسون وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد. ده ماه بعد شنید که پزشکی به مادرش گفت:
پسرتان شب را تاصبح دوام نمیاورد.
🎯
اریکسون صدای گریه مادرش را شنید. فکر کرد شاید اگر شب را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد...
تصمیم گرفت تا سپیده دم صبح بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد: من هنوز زنده ام!
چنان شادی عظیمی درخانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش
را عقب بیندازد!
اریکسون در سال 1990 در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و از خود چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش بجا گذاشت...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
••✾🌻🍂🌻✾••
🌈🌥🌈🌥🌈
🌥🌈🌥🌈
🌈⛅️🌈
🌥🌈
همراه، همسفر، همکلاسی، همسر، همخانه، همبازی، همبستر، همآهنگ، همزاد، هم،مسیر، همدست، همگناه، همیار، همکار، همپا، همزمان، همفکر، همخواب، همدرد ...
باید توی زندگیت یه "هم" خوب داشته باشی. یه "هم" که تنهایی بتونه جای همه "هم"های نداشته تورو پر کنه. یکی که باهاش کیف کنی. حالت خوب بشه. هر بار نگاهش کنی تو دلت بگی الهی من قربون چشات بشم. حتی وسط دعوا. حتی وقتی پشتش رو بهت کرده و خوابیده. حتی وقتی سهم تهدیگ ماکارونی تو رو خورده، حتی وقتی میگه کار داره و این هفته نمیرسه با هم برین بالا بالاها و سوسوی چراعهای شهر رو تو شب پاییزی آذرماه نگاه کنین. حتی وقتی تبخال زده یا دست توی دماغش کرده و خیال کرده کسی نمیبینه اما شما دیدین.
"هم" کسی بودن هنره. باید بلد باشی اونقدر نزدیک بشی که بشی شبیهش. اقلا اداشو دربیاری یه وقتا. که مثلا همفکری یا همدردی یا همرازی یا همدستی یا همراه...
آدم تا وقتی زنده است "هم" خودشو میخواد. آدم بیهم رو باد میبره. دور دور. خیلی دور. "هم" بادکنک قرمز دست کوچیک و تپل و عرق کرده اون بچهایه که سفت نگهش داشته. "هم" یه مرد اون زنیه که حتی وقتی هشتاد سالش شد لیلی به لالاش بذاره و هر روز بهش بگه که چقدر بهش افتخار میکنه. اینو از ته دلش بگه. "هم" یه زن اون مردیه که کادوهای بزرگ نخره، پولدار نباشه، قدرتمند نباشه اما بلد باشه خوشیهای کوچیک رو دریغ نکنه. بلد باشه روزی یه بار صدا بزنه "خانوم جان" یه جوری که زنش دیگه هیچ "هم" دیگهای نخواد...
"هم" کسی بودن یه رازه. یه افسونه. یه معجزه است. نمیشه پس یقه کسی رو گرفت و کنار کسی نشوند و بهش گفت از این به بعد تو میشی "هم" ایشون...
"هم" شدنی نیست. بودنیه. هم بودن یعنی بتونی دست لوسیفر رو بگیری و با خودت ببریش بهشت. بگی ما باهمیم. بی این جایی نمیرم. حتی بهشت.
"هم" شما کیه؟
همین الان حتما ببوسیدش❤️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻
#داستان_فوق_العاده_زیبا
#انگیزشی 🎯🎯🎯
میلتون اریکسون وقتی دوازده ساله بود دچار فلج اطفال شد. ده ماه بعد شنید که پزشکی به مادرش گفت:
پسرتان شب را تاصبح دوام نمیاورد.
🎯
اریکسون صدای گریه مادرش را شنید. فکر کرد شاید اگر شب را دوام بیاورم مادرم اینطور زجر نکشد...
تصمیم گرفت تا سپیده دم صبح بعد نخوابد وقتی خورشید بالا آمد به طرف مادرش فریاد زد: من هنوز زنده ام!
چنان شادی عظیمی درخانه در گرفت که تصمیم گرفت همیشه تمام تلاشش را بکند که یک شب دیگر درد و رنج خانواده اش
را عقب بیندازد!
اریکسون در سال 1990 در هفتاد و پنج سالگی در گذشت و از خود چندین کتاب مهم درباره ظرفیت عظیم انسان برای غلبه بر محدودیت هایش بجا گذاشت...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
••✾🌻🍂🌻✾••
#داستان_در_دام_شیطان.
📒
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند.
عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :
ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثواب تر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
ابلیس گفت : به خدا هرگز نتوانی کند !
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم . اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان کوتاه 📒
دوستی میگفت که محصول کشاورزی ام را جمع و خالص کرده بودم و برای اینکه از دست پرنده ها در امان باشد و ضرر و زیانی نبینم
کنار آن مترسک گذاشتم و راهی منزل شدم برای استراحت و ناهار که در بین راه بصورت اتفاقی یکی از اهالی روستایمان را دیدم که به سمت باغ شخصی خودش میرفت
البته شخصی متدین و کاریزماتیک بود که اهل روستا خیلی احترام براش قائل بودن
با دیدن من دستم را گرفت و گفت باید حتما ناهار مهمان من باشی
پذیرفتم و وارد باغ که شدیم
درحین قدم زدن متوجه شدم که زیر درختان انگور کاسه های کوچکی آب گذاشته بود، با فاصله خاص، تعجب کردم و پرسیدم، این چه کاریه؟؟
این کاسه های آب برای چیه؟ ؟
جواب داد چون گنجشکها از این انگورا میخورند و بخاطر شیرینی زیاد انگورها ممکنه دهنشون خشک بشه، این کاسه های آب رو گذاشتم تا بخورند
با دیدن مهربانی این پیرمرد، خیلی از کار خودم خجالت کشیدم وبرای چند دقیقه از اون بزرگمرد به بهانه ای اجازه گرفتم و سریعا برگشتم و مترسک را از کنار محصول برداشتم و اصلا دوست داشتم تمام پرنده ها بیایند و از این محصول من بخورند
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان جوان کفن دزد📚
🍃یک روز معاذ بن جبل در حالی که گریه می کرد به رسول اکرم (ص) وارد شد و سلام کرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گریه اش را جویا شد. معاذ عرض کرد: یا رسول اللَّه جوانی رعنا و خوش اندام بیرون خانه ایستاد و مانند زن بچه مرده گریه می کند و در انتظار است که شما به او اجازه ورود دهید وحضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد. حضرت فرمودند: ای جوان چرا گریه می کنی؟ جوان گفت: ای رسول خدا گناهی مرتکب شده ام که اگر خدا بخواهد به بعضی از آنها مرا مجازات کند، بایستی مرا به آتش قهر دوزخم برد و گمان نمی کنم که هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگیرم. حضرت فرمود: آیا شرک به خدا آورده ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: قتل نفس کرده ای؟ گفت نه. حضرت فرمود: بنابراین توبه کن که خدا ترا خواهد بخشید و لو بزرگی گناهانت به اندازه کوهها عظیم باشد.
🍃گفت: گناهانم از آن کوههای عظیم بزرگتر است. حضرت فرمود: پروردگار متعال گناهانت را می آمرزد و لو به بزرگی زمین و آنچه در آن است، بوده باشد. جوان گفت: گناهان من بزرگتر است. حضرت با حالت غضب به او خطاب فرمود: وای بر تو ای جوان گناهانت بزرگتر است یا خدای متعال؟ جوان تا این سخن را از پیغمبر شنید خودش را به خاک انداخت و گفت منزه است پروردگار من، هیچ چیز بزرگتر از او نیست. در این موقع حضرت فرمود: مگر گناه بزرگ را جز خدای بزرگ کسی دیگر هست که ببخشد؟ جوان گفت: نه یا رسول اللَّه.
🍃جوان گفت: یا رسول اللَّه، هفت سال است که به عمل زشتی دست زده ام؛ به گورستان می روم و قبر مردگان را نبش کرده و کفن آنها را میدزدم. این اواخر شنیدم دختری از انصار از دنیا رفته. من هم طبق معمول به منظور سرقت کفن او به جستجوی قبرش رفتم. تا اینکه قبرش را پیدا کردم رویش یک علامت گذاشتم تا شب بتوانم به مقصودم برسم و کفن را بربایم. سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود آمدم سر قبر دختر و گورش را شکافتم. جنازه دختر را از قبر بیرون آورده و کفنش را از تنش بیرون آوردم، بدنش را برهنه دیدم آتش شهوت در وجودم شعله ور شد نگذاشت تنها به دزدی کفن اکتفا کنم، از طرفی وسوسه های فریبنده نفس و شیطان، نتوانستم نفس خود را مهار کرده و خود را راضی به ترک آن کنم. خلاصه آنقدر ابلیس، این گناه را در نظر زیبا جلوه داد که ناچار با جسد بیجان آن دختر به زنا مشغول شدم بعد جنازه اش را به گودال قبر افکندم و بسوی منزل برگشتم. هنوز چند قدمی از محل حادثه نرفته بودم که صدائی به این مضمون بگوشم رسید: ای وای بر تو از مالک روز جزا چه خواهی کرد؟! آن وقتی که من و تو را به دادگاه عدل الهی نگه دارند؟! وای بر تو از عذاب قیامت که مرا در میان مردگان برهنه و جُنب قرار دادی؟!
🍃بله یا رسول اللَّه شنیدن این کلمات وجدان خفته مرا بیدار کرد تا اینکه به حکم وظیفه وجدان برای بخشش گناهانم از خدای بزرگ خدمت شما آمده ام تا به برکت وجود شما خداوند از سر تقصیرات من درگذرد. اما به نظرم به قدری گناهانم بزرگ است که حتی از بوی بهشت هم محروم خواهم ماند. یا رسول اللَّه آیا شما در این مورد نظر دیگری دارید که من انجام دهم؟! پیغمبر اکرم (ص) فرمود: ای فاسق از من دور شو. زیرا ترس از آن دارم که آتشی بر تو نازل شود و عذاب تو مرا متأثر کند. جوان گنهکار از پیش روی پیغمبر رفت و پس از تهیه مختصر غذائی سر به بیابان گذاشت و در محلی دور از چشم مردم به گریه وزاری و توبه پرداخت، لباسی خشن بر تن و غل و زنجیری هم به گردن انداخته آنگاه با تضرع و زاری روی به آسمان کرد و مناجات کنان پروردگار خود را میخواند، بارالها هر وقت از من راضی شدی به رسولت وحی نازل کن تا مرا مژده عفوت دهد و اگر نه آتشی بفرست تا در این دنیا به کیفر اعمالم معذب شوم. زیرا من طاقت عذاب آخرت تو را ندارم.
🍃دیری نپائید که در اثر نیایش صادقانه اش، خداوند رحیم او را عفو فرمود و بر پیامبرش این آیه را فرستاد:
❣ «و الّذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکرواللَّه فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الاّ اللَّه...»(1)
🍃 رسول خدا از نزول این آیه شریفه در جستجوی جوان مذبور بر آمد و معاذبن جبل تنها کسی بود که اقامتگاه آن جوان را بلد بود و نشان پیغمبر(ص) داد. حضرت با گروهی از یارانش به محل آن جوان آمدند. وقتی که رسیدند دیدند که جوان از ترس عقوبت الهی دست نیایش بسوی حقتعالی دراز کرده و همچون ابر بهاران از دیدگانش اشک می بارد جلو آمده غل و زنجیر را از گردنش برداشتند و بوی مژده آمرزش و عفو الهی را رساندند. سپس رو به اصحاب کرده فرمودند: جبران کنید گناهان خود را همانطور که بهلول نبّاش جبران کرد.
📚(1) آل عمران،134.
📚منبع: قصص التوابین؛داستان توبه کنندگان
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان قصاب و زن زیبا📚🖇
حدود چهل سال پیش در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی می گذرانید... او پیش ازطلوع خورشید به مغازه ی خود می رفت و گوسفند ذبح می کرد و سپس به خانه باز می گشت و پس از طلوع خورشید به مغازه می رفت و گوشت می فروخت... یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بودو به خانه باز می گشت در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچه ای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربه ی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، اما آن مرد در همین حال جان داد... مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است... او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
🍃هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت: ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشته ام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری راکشته ام و اکنون حکم بر من جاری میشود سپس گفت: بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سو می بردم... یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم... روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند... با گذشت روزها دلبسته ی آن دختر شدم و او نیز دلبسته ی من شد... او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد... سپس رابطه اش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم... قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود... پس از گذشت دو یا سه سال... در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم... هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد... از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به او یادآور شدم اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست... اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آوردبه فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد درحالی که کودکش در بغل او گریه میکرد... هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیارمن قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما می گریست و التماس میکرد... اما به التماسهایش توجه نکردم... سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون می آوردم ... او این را می دید و می گریست و التماس می کرد اما خواسته ی من را نمی پذیرفت...باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را می دید وچشمانش را می بست... کودک به شدت دست و پا می زد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و ازحرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم... سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد... او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد... وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتادو مرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...
🍃هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند... مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد... وَ لا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غافِلاً عَمَّا یَعْمَلُ الظَّالِمُونَ(ابراهیم-41) و الله را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندارید به داستان این زن پاکدامن دقت کنید... چگونه فرزندش در مقابل چشمانش کشته شد و جان خود را از دست داد اما به هتک عفت خود راضی نشد... پس ای پسر و ای دختر... نفس خود را وابسته ی لذتهای آخرت بگردان وعفت نگهدار تابه وعده الله در آخرت برسی.که می فرماید: وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنینَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ تَجْری مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدینَ فیها وَ مَساکِنَ طَیِّبَةً فی جَنَّاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظیمُ(توبه-72) خداوند به مردان و زنان مؤمن وعده بهشتهایی را می دهد که نهرها در زیر آن جاریست و در آن جاودانه خواهند بود و همچنین قصرهای پاکیزه در بهشتهای جاوید و از همه بالاتر خشنودی خداست ، این همان رستگاری عظیم است
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حکایت پیر زن گدا🌿🌿📚
🌸🍃پیر زنی روبروی مسجد گدائی می کرد. روزی امام مسجد که زن را می شناخت از او پرسید: مادر جان! تو که وضعت خوب بود و پسرت اهل مسجد و نماز بود، پس چرا گدائی می کنی؟
زنگفت: ای شیخ! شما باخبرید که شوهرم چند سال پیش وفات کرد و تنها پسرم نیز یکسال پیش مقداری پول برایم گذاشت و سپس برای کار و تجارت به خارج رفت و چند ماه هست که پول ها تمام شدند و من مجبور هستم گدائی کنم.
امام مسجد از او پرسید: پسرت برایت پول نمی فرستد؟
پیر زن گفت: پسرم پول نمی فرستد اما هر ماه توسط پُست یک عکس می فرستد و من آن عکس ها را می بوسم و در گوشۀ خانه سرِ طاق می گذارم.
امامِ مسجد برای مشاهدۀ وضعیت پیر زن به خانه اش رفت. پیر زن عکس هائی را که پسرش برای او فرستاده بود به امام نشان داد.
امام از آنچه دید بسیار تعجب کرد. پسر پیر زن هر ماه برای مادرش هزار دلار چک می فرستد اما مادرش چون خواندن و نوشتن بلد نیست فکر می کند اینها عکس هستند و آن چک ها را بوسیده بر طاق می گذارد.
امام چک ها را برای پیر زن نقد کرد و پیر زن بسیار خوشحال شده دعایش می کرد.
🌸🍃این داستان چقدر با زندگی ما شباهت دارد!
بسیاری از ما به دنبال خوشبختی هستیم و گنجینه ای زیر دست داریم که شاید به دلیل بی سوادی یا بی وقتی آن را رو طاق گذاشته ایم و جز بوسیدن استفاده ای از آن نمی کنیم و این چیزی نیست به
جز قرآن...
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#زندگی_ام_خراب_شد
#قسمت_پایانی
🌸🍃ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ!!😒
ﮔﻮﺷﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ. ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ، ﺗﺼﻮﺭ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻘﺪﻣﺎﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ ﺭﻓﺘﻢ، ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩﯼ ﻋﺒﻮﺳﺶ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ!! ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﺪﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯽ.!!!!
ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ !! ﻧﺎﺧﻮﺩ ﺁﮔﺎﻩ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺵ
ﻧﻮﺍﺧﺘﻪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﭘﺴﺖ ﻓﻄﺮﺕ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﮐﻨﯽ ﺍﻣﺎ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺭﺫﻝ ﻫﺴﺘﯽ!
ﮔﺮﯾﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﮔﻔﺖ: ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ.
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ ﯾﮏ ﻧﻮﺍﺭ ﻭﯾﺪﺋﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ
ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻣﻮﺫﯾﺎﻧﻪ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺍﺭ ﻧﺎﺑﻮﺩﺕﻣﯽﮐﻨﻢ
ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﯿﻦ.
ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﺮﺩﻡ!! ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺳﺮﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ، ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﯿﻠﻤﺒﺮﺩﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ! ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ: ﺍﯼ ﭘﺴﺖﻓﻄﺮﺕ!😭😰
ﮔﻔﺖ: ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻣﺨﻔﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺿﺒﻂ ﮐﺮﺩﻩ ، ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﻮﯼ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﻢ ، ﺑﺸﺪﺕ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺑه ﻨﺎﭼﺎﺭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻡ😞
🌸🍃ﺗﺎ ﺑﺨﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺍﺳﯿﺮ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﭘﺎﺱ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﻫﻨﮕﻔﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﯽﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ😣💔.
ﺩﯾﺮﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻮﯾﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻭ ﺧﺒﺮﺵ ﭼﻮﻥ ﺑﻤﺒﯽ 💣ﺩﺭ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﻭ ﻗﺼﻪﯼ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽﺍﻡ
ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ. ﺑﺮﺍﯼ ﺣﻔﺎﻇﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﮔﺮﯾﺨﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ
ﺩﯾﺪﻩﻫﺎ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪﻡ.
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﻮﭺ ﮐﺮﺩﻩﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻦ ﻟﮑﻪﯼ ﻧﻨﮓ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽ ﺧﻮﺩ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪ😭💔
ﻗﺼﻪﯼ ﻣﺎ ﻧﻘﻞ ﻣﺠﺎﻟﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﯿﻠﻢ ﺭﺳﻮﺍﯾﯽﺍﻡ ﻣﯿﺎﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑه دﺳﺖ ﻣﯽﺷﺪ😭
🌸🍃ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﺎﭘﺎﮎ ﻣﺮﺍ ﭼﻮﻥ ﻋﺮﻭﺳﮑﯽ ﺑﺎﺯﯼ
ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ.… ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﮕﯿﺮﻡ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﻣﺴﺖ ﻭ ﺑﯿﺨﻮﺩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﺎﻗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺑﻠﯿﺴﯽﺍﺵ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺩﻡ
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﻠﻪﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺍﺭﯼ ﻭ ﺫﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪﯼ ﺧﻮﺩ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩﺵ ﮐﺮﺩﻡ… ﺑﻪ ﺁﻥ ﻗﺼﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﯿﺸﻪ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺧﺮﺩﻩ ﺳﻨﮕﯽ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﯿﺎﺩ ﺁﻥ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﻢ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﺯﯾﺮ ﻧﻈﺮ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﻋﺒﺮﺗﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﺮﯾﺐ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﻭﭘﯿﺎﻡﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺭﻧﺪ.
ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ!
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ
ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﻢ؛ ﭘﺪﺭﻡ ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺗﺎﺁﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺶ ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻧﻤﯽﺑﺨﺸﻤﺖ😭💔
#نتیجه :خواهرانم ...فریب شیطان صفتان را نخورید که دنیا و آخرتتان را خراب میکنند🖤
📒😍داستان های جالب وجذاب😍📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_زیبا📚
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام «شوڪت» در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد.
انگشتر الماس بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد.
در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید.
آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال وحرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند.
شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید.
شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد.
ڪریم خان گفت: ای شوڪت، خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
دست بالای دست بسیار است،
گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟
📒😍داستان های جالب وجذاب😍📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستانیکه اشکم را در آورد😭
#زندگی_ام_خراب_شد
#قسمت_اول
🌸🍃ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺑﻮﺩ، ﺳﻪ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﺤﺼﻞ ﻭ ﺩﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺳﻄﻪ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ، ﭘﺪﺭﺷﺎﻥ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺮﻕ ﺟﺒﯿﻨﺶ ﭘﻮﻝ ﻧﺎﭼﯿﺰﯼ ﮐﺴﺐ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﻫﺰﯾﻨﻪﯼ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ.
ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﺶ، ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺶ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﻭ ﺯﺭﻧﮓ ﻭ ﻧﯿﺰ ﺧﻮﺵ ﻣﺸﺮﺏ ﻭ ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ، ﺑﮕﻮﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﻢﮐﻼﺳﯽﻫﺎﯾﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽﮐﻨﺪ:
🌸🍃ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺭﺱ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﺪﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻗﺎﻣﺘﯽ ﺭﻋﻨﺎ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺑﺮﺍﺯﻧﺪﻩ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ ﺳﺒﺰ ﺷﺪ، ﭼﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﺪ! ﺑﺎ ﺑﯽﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﻗﺪﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ : ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ، ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ، ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ ،
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ! ﺷﯿﻔﺘﻪﯼ ﺍﺧﻼﻗﺖ ﺷﺪﻩﺍﻡ! ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺘﻢ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ، ﻗﺪﻣﻬﺎﯾﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﭘﯿﺸﺎﻧﯽﺍﻡ ﺳﺮﺍﺯﯾﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ🥺. . .
ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﺤﻨﻪﺍﯼ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﺮﺍﺳﺎﻥ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﻭ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺻﺤﻨﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺮﻭﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ😥
ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ … ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﺮ ﻟﺒﺎﻧﺶ ﻧﻘﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﻢ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼ ﺩﯾﺮﻭﺯﺵ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺑﯽﺗﻮﺟﻬﯽ ﺭﺍﻩ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺭﻫﺎﯾﻢ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ، ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﺴﻮﯾﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﭘﯿﺶ ﮔﺮﻓﺖ… ﻣﺘﺮﺩﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ؟ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ، ﺩﻟﻬﺮﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﺸﻤﮑﺶ ﺑﺎ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ، ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﻣﻤﻠﻮ ﺍﺯ ﺟﻤﻼﺕ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺣﺎﻭﯼ ﻣﻌﺬﺭﺕﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﻧﺴﻨﺠﯿﺪﻩﺍﺵ.
ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ😒
🌸🍃ﺩﯾﺮﯼ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﺷﻨﯿﺪﻡ،ﮔﻮﺷﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻮﺩ، ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻧﺎﻣﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩﺍﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ، ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﮔﺮ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﭘﺎ ﺍﺯ ﮔﻠﯿﻤﺖ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﻡ ﺭﺍ ﺧﺒﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﻭ ﺗﻠﻔﻦ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻤﺎﺱﮔﺮﻓﺖ. ﻗﺴﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﺪﻓﺶ ﭘﺎﮎ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻗﺼﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺩﺍﺭﺩ،
ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺑﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻩﯼ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﯼ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩﯼ ﺭﺅﯾﺎﻫﺎﯾﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺼﺮﯼ ﺑﻠﻮﺭﯾﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺳﺎﺧﺖ.
ادامه دارد.....
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#زندگی_ام_خراب_شد
#قسمت_دوم
🌸🍃ﻗﻠﺒﻢ ﻧﺮﻡ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺏ ﺳﺨﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﺯ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﻤﯽﺷﺪﻡ، ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮕﺶ ﺁﺭﺍﻣﻢ ﮐﻨﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮﺵ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻡ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻠﻮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺩﯾﺪﻣﺶ، ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻢ، ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﻭ ﺷﯿﻔﺘﻪﺍﺵ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ،
ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺎﻭﺭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﻮﯾﮋﻩ ﻭﻗﺘﯽﻣﯽﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﭘﺮﯼ ﻗﺼﻪﻫﺎﯾﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﻭ ﺑﯽ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ
ﭼﻨﺎﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺭﯾﮑﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺁﯾﻨﺪﻩﺍﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﺳﻮﺍﯼ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑﺮﺯﻧﻢ ﮐﺮﺩ😭…
🌸🍃ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺶ ﺷﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺑﺰﻧﯿﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ.
ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻭ ﺷﻨﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ😳، ﺩﺭ ﺁﻥ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺣﺪﯾﺚ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ» :ﻫﯿﭻ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﯽﮐﻨﻨﺪ #ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ👹
ﻭﻟﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﻣﺮﺍ ﺍﺳﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﻓﺮﯾﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ ﻫﻮﺳﺮﺍﻧﯽﺍﺵ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩﺍﻡ😔💔!! ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻡ: ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ!؟😭
- ﻧﺘﺮﺱ ﻣﻦ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽﮐﻨﻢ
ﭼﻄﻮﺭ!! ﺩﺭﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻋﻘﺪ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟- ﺑﺰﻭﺩﯼ ﻣﺮﺍﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ😭
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﺭﻭﺍﻧﻪﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺪﻡ… ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﻭﺭ ﻣﺮﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺷﻌﻠﻪ ﻣﯽﺯﺩ ﻭ ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
🌸🍃ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯽﮔﺮﯾﺴﺘﻢ، ﭼﻨﺎﻥ ﺭﻭﺣﯿﻪﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑه ﻨﺎﭼﺎﺭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻡ. ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﻋﻀﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ
ﻗﺼﻪ ﭼﯿﺴﺖ.
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻠﻔﻨﻢ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ😭
#ادامه_دارد....
📕♥داستان های جالب وجذاب♥📕
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk