# پارت 4 💛
رمان شیدا 🌼🌼🌼🌼🌻✨
(شیدا)💖💕✨
.
.
.
.
از روی تخت بلند شد و از اتاقش رفت بیرون.خیلی خوابم میومد برای همین دراز کشیدم رو تختش تا آماده بشه.😁
سرمو گذاشتم روی بالشت نرم و خوش بوش که صدای خش خش یه چیزی اذیتم کرد🤔
دستمو بردم زیر بالش و چند تا برگه پیدا کردم اوردمشون جلوی صورتم و دیدم که روشون نُت موسیقیه 🙂🎶🎵
فهمیدم هنوزم عاشق موسیقیه 💖🤤
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. ب سمت پیانوی قهوه ای و خوشگلی ک کنار پذیرایی بود حرکت کردم🎹🎼.
نُت ها رو گذاشتم روی پایه نُت و شروع کردم ب پیانو زدن.♪
سه خط اولو زدم و فهمیدم هیچی از پیانو بلد نیستم😬😐.پس تصمیم گرفتم ادامه ندم .
صدای قهقهه های رهام از طبقه پایین اومد.🤣
داد زدم : ب خودت بخند😒
در حال ک هنوز ریز ریز میخندید گفت:باش تو بلدی🙄.
صبحونه خوردی؟🥞
خواستم بگم نه گه پشیمون شدم چون ترسیم اگر بگم نه بگه بیا بخور و دور بشه🤯
پس به اجبار گفتم : آره خوردم🤕
رهام_ اوکی.
پس منم نمیخورم تا بریم😎
.
.
.
.
💓🌻✨
.
.
.
🦋🐣
از تو اتاق صدا زدد:شیدا بیا،،
رفتم دم در اتاقش و ، در زدم ...
-بیا تو.
رفتم داخل گفتم چیه دوباره چیشده🤦🏻♀️
-گفت لباس چی بپوشم؟😐
خدایااااا 🤦🏻♀️
رفتم سمت کمدش و ی تیشرت قرمز و شلوار جین از کمد دراوردم و گفتم:
اینارو بپوش🤦🏻♀️
رفتم بیرون و بعد از ۵ دقیقه آقا بالاخره آماده شد😒....♡
.
. کپی ممنوع❌پیگرد قانونی و الهی دارد🙂 ⭕️❌ .
نویسنده = سرکار خانم : ف/ س 😚☺️...💟🎶🔗🎊💎
🦄🌻🌻🌼🌸🦋@sheidiii🌱🌻🌻🌼🦋
☘🍂🌱🍂🍁🐾🥀☄✨🌪🌙
.
.
.
🦄🦋🌱
🙃💔و خداۅند بعد از شھادت تۅ دست دادن ࢪا حࢪام کرد
╔═∞═๑☆🍁☆๑═∞═╗
🍂@Reliugious_1399🍂
╚═∞═๑☆🍁☆๑═∞═╝
اینہمہ کانال دارے..!
و هیچ کدومش بہ دردت نمے خوره..😞
عیبے نداره..🌱
من یک کانال برات آوردم عالیہ..🌻
همہ چے داره..🕊
#مذهبے
#حدیث
#متنهاےزیبا
همہ چے😍
یک کلیک رنجہ بفرمایید
و مطالب نابش رو ببینید قول میدم
دیگہ لفت نمے دے😌🌸
🌱↓🌱↓🌱
https://eitaa.com/joinchat/1166278740C57df1cb4cb
زودے جوین بده..😎
#طنز_جبهه😂🤣
🌴موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از خوشحالى در پوست نمى گنجیدند.
جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى اشك مى ریخت😭 و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم.
اما فرمانده فقط مى گفت....
میخوای ادامشو بخونی🤣
بزن رو لینک ادامشو بخون😄
🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫
#پارت 5 💛
رمان شیدا🌼🌼🌼🌼🌻✨
(شیدا)💖💕✨
ادمه...♡~
بالاخره با کلی دنگ و فنگ سوار ماشینامون شدیم...
در حالی که رهام چمدوناشو میذاشت تو صندوق ماشینش منم استارت زدم➿
واا پس چرا ماشینم روشن نمیشد😟😰.من عاشق ماشینمم ، خداکنه چیزیش شده باشه😵😭
رهام_ گفت:چی شده⁉️
شیدا_+ماشینم روشن نمیشه😵
رهام_
-ایییی وایی☹️ببین شیدا حسابی دیرمون شده بیا با ماشین من بریم
+نوچ نمیام🥺من فقط با ماشین خودم میام😿
-لج نکن دیگه🙃🥰
_
شیدا_ محکم گفتم (نه ؛)
رهام_ شیدا بسه . اومد طرفم و به ساعت دور دستش اشاره کرد با دیدن ساعت خودمم موندم! وای خدای من ساعت 10:15 بود😳😨
با دیدن ساعت از خر شیطون پایین اومدم و بلاخره راضی شدم که با ماشین پسر عمو رهام بریم .🤕
نشستیم توی ماشین و رهام حرکت کرد🙂
.
.
.
ریموت رو که زد دیگه از خونش بلاخره خارج شدیم
توی دلم آخیشی گفتم .
.
.
.
کپی ممنوع ❌ پیگرد قانونی و الهی دارد🙂⭕️❌
نویسنده = سرکار خانم = ف/س 😚☺️...💟🎶🔗🎊💎.
.
.
🐾🦄🌻🌻🌸🌼@sheidiii🍂🌙🌱☄🌪✨❄️🌻🌻
امیدوارم لذت ببرید از رمان عزیزان😍💖🙃
تمام تلاش نویسنده راضی بودن شما عزیزان از رمانه، واقعی هست که داستان جالب یکی از آشناهاش هستش🌻💕