eitaa logo
رمان زیبای 《آدم و حوا》..♡
29 دنبال‌کننده
553 عکس
97 ویدیو
0 فایل
رمان مذهبی و عاشقانه درمورد دختری بی بند و بار و پسری بسیار مذهبی به نام آدم و حوا که سر راه هم قرار میگیرند و ... 🦋🎶💟 ‌ ‌ِ••••❥⊰🕸🐚چنل💖👇🏻 ༆ ⇢ •⊰| @sheidiii♥️|🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
# پارت 4 💛 رمان شیدا 🌼🌼🌼🌼🌻✨ (شیدا)💖💕✨ . . . . از روی تخت بلند شد و از اتاقش رفت بیرون.خیلی خوابم میومد برای همین دراز کشیدم رو تختش تا آماده بشه.😁 سرمو گذاشتم روی بالشت نرم و خوش بوش که صدای خش خش یه چیزی اذیتم کرد🤔 دستمو بردم زیر بالش و چند تا برگه پیدا کردم اوردمشون جلوی صورتم و دیدم که روشون نُت موسیقیه 🙂🎶🎵 فهمیدم هنوزم عاشق موسیقیه 💖🤤 بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. ب سمت پیانوی قهوه ای و خوشگلی ک کنار پذیرایی بود حرکت کردم🎹🎼. نُت ها رو گذاشتم روی پایه نُت و شروع کردم ب پیانو زدن.♪ سه خط اولو زدم و فهمیدم هیچی از پیانو بلد نیستم😬😐.پس تصمیم گرفتم ادامه ندم . صدای قهقهه های رهام از طبقه پایین اومد.🤣 داد زدم : ب خودت بخند😒 در حال ک هنوز ریز ریز میخندید گفت:باش تو بلدی🙄. صبحونه خوردی؟🥞 خواستم بگم نه گه پشیمون شدم چون ترسیم اگر بگم نه بگه بیا بخور و دور بشه🤯 پس به اجبار گفتم : آره خوردم🤕 رهام_ اوکی. پس منم نمیخورم تا بریم😎 . . . . 💓🌻✨ . . . 🦋🐣 از تو اتاق صدا زدد:شیدا بیا،، رفتم دم در اتاقش و ، در زدم ... -بیا تو. رفتم داخل گفتم چیه دوباره چیشده🤦🏻‍♀️ -گفت لباس چی بپوشم؟😐 خدایااااا 🤦🏻‍♀️ رفتم سمت کمدش و ی تیشرت قرمز و شلوار جین از کمد دراوردم و گفتم: اینارو بپوش🤦🏻‍♀️ رفتم بیرون و بعد از ۵ دقیقه آقا بالاخره آماده شد😒....♡ . . کپی ممنوع❌پیگرد قانونی و الهی دارد🙂 ⭕️❌ . نویسنده = سرکار خانم : ف/ س 😚☺️...💟🎶🔗🎊💎 🦄🌻🌻🌼🌸🦋@sheidiii🌱🌻🌻🌼🦋 ☘🍂🌱🍂🍁🐾🥀☄✨🌪🌙 . . . 🦄🦋🌱
🙃💔و خداۅند بعد از شھادت تۅ دست دادن ࢪا حࢪام کرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╔═∞═๑☆🍁☆๑═∞═╗ 🍂@Reliugious_1399🍂 ╚═∞═๑☆🍁☆๑═∞═╝
زود برید عضو کانال دوستم بشید عشقا☺️😍😍😍
اینہمہ کانال دارے..! و هیچ کدومش بہ دردت نمے خوره..😞 عیبے نداره..🌱 من یک کانال برات آوردم عالیہ..🌻 همہ چے داره..🕊 همہ چے😍 یک کلیک رنجہ بفرمایید و مطالب نابش رو ببینید قول میدم دیگہ لفت نمے دے😌🌸 🌱↓🌱↓🌱 https://eitaa.com/joinchat/1166278740C57df1cb4cb زودے جوین بده..😎
😂🤣 🌴موقع آن بود كه بچه ها به خط مقدم بروند و از خجالت دشمن نابكار دربیایند. همه از خوشحالى در پوست نمى گنجیدند. جز عباس ریزه كه چون ابر بهارى اشك مى ریخت😭 و مثل كنه چسبیده بود به فرمانده كه تو رو جان فك و فامیلت مرا هم ببر ، بابا درسته كه قدم كوتاهه ، اما براى خودم كسى هستم. اما فرمانده فقط مى گفت.... میخوای ادامشو بخونی🤣 بزن رو لینک ادامشو بخون😄 🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫🔫
5 💛 رمان شیدا🌼🌼🌼🌼🌻✨ (شیدا)💖💕✨ ادمه...♡~ بالاخره با کلی دنگ و فنگ سوار ماشینامون شدیم... در حالی که رهام چمدوناشو میذاشت تو صندوق ماشینش منم استارت زدم➿ واا پس چرا ماشینم روشن نمیشد😟😰.من عاشق ماشینمم ، خداکنه چیزیش شده باشه😵😭 رهام_ گفت:چی شده⁉️ شیدا_+ماشینم روشن نمیشه😵 رهام_ -ایییی وایی☹️ببین شیدا حسابی دیرمون شده بیا با ماشین من بریم +نوچ نمیام🥺من فقط با ماشین خودم میام😿 -لج نکن دیگه🙃🥰 _ شیدا_ محکم گفتم (نه ؛) رهام_ شیدا بسه . اومد طرفم و به ساعت دور دستش اشاره کرد با دیدن ساعت خودمم موندم! وای خدای من ساعت 10:15 بود😳😨 با دیدن ساعت از خر شیطون پایین اومدم و بلاخره راضی شدم که با ماشین پسر عمو رهام بریم .🤕 نشستیم توی ماشین و رهام حرکت کرد🙂 . . . ریموت رو که زد دیگه از خونش بلاخره خارج شدیم توی دلم آخیشی گفتم . . . . کپی ممنوع ❌ پیگرد قانونی و الهی دارد🙂⭕️❌ نویسنده = سرکار خانم = ف/س 😚☺️...💟🎶🔗🎊💎. . . 🐾🦄🌻🌻🌸🌼@sheidiii🍂🌙🌱☄🌪✨❄️🌻🌻
امیدوارم لذت ببرید از رمان عزیزان😍💖🙃 تمام تلاش نویسنده راضی بودن شما عزیزان از رمانه، واقعی هست که داستان جالب یکی از آشناهاش هستش🌻💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا