هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت دوم
به ابتدای روستای بابا زید می رسیم. محل اسکانمان مسجد صاحب الزمان روستای بابا زید است. قرارگاه شهید محمدخانی. عمار حلب. هیاتش را اینبار در پلدختر علم کرده. اتوبوس دوم پشت سرمان می ایستد به فاصله ده دقیقه. دسته های بیل را به بیل ها پیوند میزنند جهادگران تازه موی برصورت رسته. فرغون ها را آماده عملیات نقلیه می کنند. چرخ فرغون جا نمی رود. تا مسجد سیصد متری راه است. وسایل تدارکات زیاد است و گروهی چشم یاری به فرغونها دوخته اند. مسئول فرغون برای سفت کردن چرغ فرغون آچار میخواهد. جلو چند سواری را می گیرند تا آچار بگیرند ولی خب قرعه به نام یک جوان لر رشید با سینه ای گشاده می افتد. آچار را که میدهد می گوید:
- داداش باشه پیشت من نمی خوامش.
جوانمرد است. گروه راه می افتد به سمت مسجد. ظاهر شهر به شهرهای جنگ زده می ماند. ماشین های هلال احمر زوزه کشان می روند. کامیون های ده چرخ با صدای کر کننده. سواری ها به سرعت برق. نیسان های آبی مثل همه جای ایران چست و چابک می پریدند از سر جو. بچه ها با دو پای کودکانه نرم و نازک. لودر ها نخراشیده می رفتند. مردم در تکاپو. خاورهای سبز رنگ گهگداری از راه می رسند و چند بسته می اندازند پایین و می روند. معلوم نیست از کجا می آیند و به کجا می روند. اگر ایزدی بود می گفت از کنعان آمده اند و به مصر می روند. گرد وخاک تو هوا موج می زند و می رسد به ما. گردو خاک ما را میرساند به مسجد. تانکر سبز رنگ که به یدک بسته می شود بی اسب رها شده جلو مسجد. یک ردیف شیر آب آبش را از تانکر میگرد. هرروز صبح تانکر توسط ده چرخ های تانکر دار پر می شود تا جماعت جهادگر در ساختن وضو و وطن لنگ نشوند. پنجشنبه ظهر است. دقایقی مانده به اذان. باد صبا را می گذارم روی شهر پلدختر. کاری که وحید تا روز آخر نکرد. نکرد دلخوشکنک یک بار امتحانی انجامش دهد تا روزی صد بار تشرش نزنیم. ساک ها را انداختیم توی مسجد و آمدیم بیرون. وضو می سازیم تا اول خودمان را بعدش هم بابازید را بسازیم. بعدش هم برویم برای ساخت تمدن اسلامی. همین و بس. فکر کردی پانزده ساعت توی اتوبوس نشسته ایم تا بیاییم کاشی حمام بشوییم و برویم. نه داداش ما از اوناش نیستیم. فکر کرده ای جهادگر آمده است تا عکسش را بیاندازند توی اینستا و زیرش بنویسند خسته نباشی پهلوان خدا قوت قهرمان. هیهات ما ذلک الظنُّ بهم. البته چند دانه برای کوری چشم های نتوان بین لازم است که واجب عینی است. جهادگر آمده تا دلش را خالی کند. خانه را از گل خالی کردن یک بیل می خواهد با یک فرغون. خالی کردن دل از لجن چه می خواهد، خدا می داند. هوای نفسی که رشد کرده را چطور قلع و قمع کند جهادگر. یا ارض ابلعی ماءک و یا سماء اقلعی... مجتبی همچنان سکوت کرده. کوله اش را می گذارد زیر سرش و دراز می کشد. حرمزه هم کنارش دراز می شود. از مسجد می زنم بیرون... لباس گلی ها مشغول تمیز کردن خودشانند. چکمه ها با فشار کارواش تمیز می شوند. لباس ها تعویض می شود و دست ها و صورت با وضو پاک می شوند. هوا عالی است. نمی دانم جهادگر چطور باید جهادگر باشد. آمده ام جهاد کنم. با نفس. با شیطان. با شکم. با خواب. با بی تحرکی و تنبلی. با سیل. به هوای سیل آمده ام تا با خودم جهاد کنم. این دشمن ترین دشمنانم. این نفسم.
سلام
صندوق قرض الحسنه مون 200 تومن به کمک یکی از اعضای عزیز کانال موجودی داره
اگه کسی نیاز ضروری داره به بنده اطلاع بده
عکس رفیق شهیدم تو قاب چشمامه هر شب.mp3
20.46M
💠 عکس رفیقم شهیدم تو قاب چشمامه هر شب...
🔹 #شور
🔹 #شهدای_مدافع_حرم
🎤 #سیدرضا_نریمانی
📢گنجینه مداحان انقلابی
💠 @maddahi_enghlabi
شیخ شوخ 😅✌️
💠 عکس رفیقم شهیدم تو قاب چشمامه هر شب... 🔹 #شور 🔹 #شهدای_مدافع_حرم 🎤 #سیدرضا_نریمانی 📢گنجینه مداحا
عکس رفیق شهیدم، تو قاب چشمامه هرشب 2
جانم به این جوونا و، جانم به لشکر زینب 2
(یا زینب، به زینبیه حساسیم
یا زینب، مرید حضرت عباسیم)2
نشون میدیم غیرتو با رجز خوانی
نداره فارس و عرب، ترک و افغانی
همه میشیم مثل قاسم سلیمانی
کلنا، فداک یا زینب 4
**
از روضهی حسین بازم، شد آسمونی یک نوکر
یه عاشقِ برادر که، جون داده واسهی خواهر
(اربابم، دوباره روضهت برپا شد
یه نوکر، فدای زینب کبری شد)2
علیرضا، عاشق اسم مادر بود
تو هیئت فاطمیون یه نوکر بود
دیوونهی روضههای شاه بیسر بود
کِی میشه، که نوبت ما شه
ای رفیق، ما رو یادت باشه3
کلنا، فداک یا زینب 4
**
جونم به تو شهیدی که، سر واسه بیبی جون دادی3
جات بِینمون چه خالیه، تو این بهار آزادی2
(از داغت، قدِ سنوبرها خم شد
با خونت، بساط داعشیها جمع شد)2
تو مثل مرد جون دادی پای این پیمان
حالا شدی مایهی عزتِ ایران
به غیرتت آفرین علیرضا جیلان
کِی میشه، که نوبت ما شه
ای رفیق، ما رو یادت باشه3
کلنا، فداک یا زینب 4
**
مثل عموی شهیدت، جسم توام شده پرپر
با پهلویی که تیر خورده، رفتی زیارت مادر2
یازهرا، نداره مادر این نوکر2
تو واسهش، بیا و مادری کن مادر
تو که نگاهت شِفاست واسه هر دردی
با دست زَخمیت سرش، رو بغل کردی
میگفتی بِش، آفرین علیرضا مردی
کِی میشه، که نوبت ما شه
ای رفیق، ما رو یادت باشه3
کلنا، فداک یا زینب 4
**
هدایت شده از به هوای سیل
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت سوم
اردوی جهادی بهانه است، ما آمده ایم تا خودمان را بسازیم تا همدیگر را بسازیم. زمزمه ی بچه ها بعد از نماز ظهر مثل لالایی من را می پیچاند در گهواره خواب. می بَرَدم به آسمان ها. تا خدا راهی نیست از اینجا. از همین روستای سیل زده. بابازید. من که نه دیده ام هادی و باقری را و نه دیده ام همت و آوینی را از همین جا بویشان را استشمام می کنم. همت به محمد خانی دستور میدهد. محمد خانی به ما. آوینی گوشی روی گوش نریشن می نویسد. همینجا کنار کشکان رود. دفترش باز است. به سید سلام میکنم. سید مرتضی لبخند می زند و افق را نشانم می دهد. متوسلیان توی ارتفاعات ایستاده. انگشتش مکه را نشان میدهد. ندایی توی کوه می پیچد:
- اصحاب عشق را رنجی عظیم در پیش است.
باقری نقشه را می کوبد به دیوار مسجد. همه لباس خاکی. نیروها را باقری تقسیم میکند. میبدی ها را. سفیرانی ها را. بچه های مدرسه عشق را. انصار ولایتی ها. انصار المهدی ها. بچه های فاطمیون. به حاج قاسم گفته بیاید. می گوید برادر سلیمانی. همه را. محمد خانی فهرست را می گیرد احترام نظامی میگذارد. باقری بیرون می رود. با سرعت دور می شود. ایزدی می گوید باقری از آق قلا آمده به اهواز می رود. طرح دارد برای مدیریت سیل. هنوز هم مدیریت با این هاست. ما ول معطلیم، أعنی لا شیء. اما ندای "أنا رجل" مان گوش آفاق را کر کرده.
باد ملایمی از پنجره های مسجد می خزد داخل. بوی بهشت می آید. کم کم بچه ها بیدار شده اند. وحید را بیدار میکنم. مجتبی زودتر بیدار می شود. کفشِ کارش رابیرون می کشد. شماره اش چهل و هفت است. قد دو متری پاپوش اینچنینی را می برازد. نصف جمعیت هنوز خواب است. بقیه در حال تکاپو. قسمت بالای مسجد شده انبار تدارکات. مسجد مستطیلی است به طول و عرض چهل در پانزده. قسمت بالازنانه هم چهل متر در پنج متر که دوبلکس کرده مسجد را.
در بیداری انگار همان شهدا بین بچه ها هستند. با همان لباسها. انگار بعضی هاشان چشمک می زنند. یکی شان بهم که میرسد دست می گذارد روی شانه ام و می گوید:
- اگر از سیم خاردار نفس خودت گذشتی می توانی از سیم خار دار دشمن هم بگذری.
با هول می گویم:
- خیلی وقت است گذشته ام.
می خندد و می رود. گروه چهار نفره مان آماده شده. توی حیاط کوچک مسجد ولوله ای شده. چکمه هایی که از یزد آورده اند را پخش می کنند. یک چهل ودو اش گیرم می آید به رنگ مشکی متالیک. برق می زند عجیب. انگار تازه مسلح شده ام. هر کدام یک بیل نو می گیریم و می رویم بیرون تا پدر سیل را در بیاوریم. یک اجاق بزرگ علم کرده اند برای چایی. ندایی توی گوشم می پیچد هلابیکم لزوار. اجاق دود می کند عجیب. به چایی آتشی اش می ارزد. چهار کتری گردن کلفت روی یک تنه درخت است که دارد می سوزد. این که می گویند: دود از کنده برمی خیزد، اینجا عیناً مشهود است. اجاق، دو تا میز، یک سینی لیوان یک بار مصرف. این بلای عام البلوی. تازه چشمم می افتد روی زمین. بطری های آب معدنی به مقدار متنابهی همه جا پهن است. لیوانهای یک بار مصرف هم. پلاستیک از همه نوعش همه جا ریخته شده. صدمه اش از سیل بیشتر است این ماده علیه ما علیه برای طبیعت. یکی از طلبه ها ما را می خواند چه خواندی.
- همه جمع بشین. کار دارم.
کم کم می فهمیم می خواهد سخنرانی کند برایمان. جمع بشین باید صحبت کنم.خب صحبت کن/همه باید باشند/بگو دیگه/من که نمی تونم صد بار بگم/ما که اومدیم بگو / نه باید همه جمع بشوند/ من که نمی تونم بقیه رو جمع کنم تو مسئولی باید جمعشون کنی/ رفیق باید رفیقشو بیاره من که نمی تونم برم دونه دونه تونو بردارم بیارم اینجا/ سید ابرقویی می پرد وسط جمع که :
- ما اومدیم کار کنیم. نیومدیم بیکار بایستیم سخنرانی بشنویم. اگه حرفی داری بگو یه ربع ...
می خواهد بلبشو بشود. یک نفر ملایم تر می گوید:
- خب حالا یه ذره شو بگو
- من نباید گوش به حرف شما بدم شما باید به حرفم گوش بدید. آقای اعرافی از الان تا دو ساعت دیگه می رسن ...آهاااان الان رسیدن
شیخ شوخ 😅✌️
سلام صندوق قرض الحسنه مون 200 تومن به کمک یکی از اعضای عزیز کانال موجودی داره اگه کسی نیاز ضروری دار
عزیزان هر کی لازم داره بهم تا ساعت 22 اطلاع بده صبح قرعه کشی میکنم و بهتون اطلاع میدم
خوش به حال شهدا که پر کشیدن.mp3
7.01M
💠خوش به حال شهدا که پر کشیدن...
🔹 #شور
🔹 #شهدا
🎤 #سیدرضا_نریمانی
📢گنجینه مداحان انقلابی
💠 @maddahi_enghlabi
شیخ شوخ 😅✌️
💠خوش به حال شهدا که پر کشیدن... 🔹 #شور 🔹 #شهدا 🎤 #سیدرضا_نریمانی 📢گنجینه مداحان انقلابی 💠 @maddah
خوشبهحال شهدا که پر کشیدن
خوشبهحال شهدا بهشتو دیدن
خوشبهحالشون که از دنیا بریدن 2
تو نمازاشون خدا، خدا میکردن
شب حمله برا هم، دعا میکردن
یه توسل به امام، رضا میکردن 2
یاد شما، دلامونو خدایی کرده
یاد شما، ماهارو کربلایی کرده 2
شهدا شبای جمعه، همه زائر حسینن
دیگه چی بهتر از اینه، (که مجاور حسینن2)
حسین وای 4
****
شهدا بعد شما، کاری نکردم
پسر فاطمه رو، یاری نکردم
برا رهبرم علمداری نکردم 2
حالا من موندم و این، بار گناهم
حالا من همون که جا، موندهی راهم
هنوزم تو حسرتِ، یهنیمنگاهم 2
غرق غمم، شبیه برگای خزونم
خیسه چشام، برا محشر دلنگرونم 2
با دعای خیر زهرا، الهی که رو سپید شم 2
توی صحن زینبیه، (بمیرم یا که شهید شم2)
حسین وای 4
****
حالا که واشده باز، راه شهادت
حیفه من جابمونم، از این سعادت
آرزوم شهادته، حینِ زیارت 2
مثه اون شهیدا که، با قلب بیتاب
مثه شیروانیان و، مسلم خیزاب
کاش منم فدات بشم، خواهر ارباب 2
خوب میدونی، ز غمت بیتاب و تبم من
جار میزنم، که فدایی زینبم من 2
برا اون لحظهی مرگم، عمریه دلهره دارم 2
دوست دارم مثل شهیدا، (سرمو رو پات بزارم2)
با دعای خیر زهرا، الهی که رو سپید شم 2
توی صحن زینبیه، (بمیرم یا که شهید شم2)
حسین وای 4
****
#به_هوای_سیل
#سفر_به_پلدختر
نوشته اسماعیل واقفی
قسمت چهارم
- من نباید گوش به حرف شما بدم شما باید به حرفم گوش بدید. آقای اعرافی از الان تا دو ساعت دیگه می رسن ...آهاااان الان رسیدن
همه چشم ها خیره می شود به جاده. آقای اعرافی با همراهان آمدند. بچه ها چون نگینی در آغوشش کشیدند. وسوسه رفتن در حلقه آمد سراغم. راهی نبود برای نفوذ به حلقه رندان. در ضمن اینکه هنوز حرفی نبود برای گفتن به عنوان گزارش یا درددل یا هرچی. از وقتی آمده بودیم نماز گزارده بودیم، ناهار بلعیده بودیم همچون ارض، یا ارض ابلعی... خوابیده بودیم همچون اصحاب کهف... من آیاتنا عَجَبا...چکمه پوشیده بودیم و بیل حمایل کرده بودیم و مقداری توی سایه، انتظار سخنرانی کشیده بودیم. چیزی برای گفتن نبود. ناگاه آقایان شمس و فیاضی رخ نمودند. رفتم جلو. بادی توی غبغب انداختم و به آقای فیاضی افاضه کردم که آقا اینجا مدیریت نیست ها! بقیه حرف ها یادم نیست. به همین سوی چراغ قسم. اصلاً مدیریت با که بوده که حالا نیست. یادم به جمله آن شهید افتاد اگر از سیم خاردار خودت گذشتی... ولی من که گذشته ام... ندای أنا رجل خودم توی گوش هایم پیچید. گوشهایم داغ شد.
محمدحسین پارساییان کیسه زباله به دست با دو سه نفر از بچه های مدرسه عشق زباله جمع میکرد. من هم که عاشق این نوع فعالیت های بشردوستانه، سریع خودم را فرو کردم در گروهشان برای انجام اولین حرکت ضد استکباری نفس. باشد که رستگار شویم. آمین.
یکی از بچه ها می خواست برود جلو با آقای اعرافی صحبت کند. پارساییان گفت:
- تو سر کیسه رو درست بگیر نمی خواد بری صحبت کنی.
چند کیسه بزرگ زباله جمع شد. یکی از زنان محلی آمد و یک کیسه می خواست. با اینکه خودمان کم داشتیم ولی پای روی نفس خودمان گذاشتیم و به آن زن هم کیسه زباله دادیم شاید که مقبول افتد. همان شهید از دور با دو سه نفر دیگر به ما لبخند زدند. برایشان دست بلند کردم. فکر کنم هنوز بحث گذر از سیم خاردار نفس توی چشم هایش بود.
توی زباله ها یک گوشی موبایل پیدا کردیم. البته به درد نمی خورد دیگر. به یک درهم هم نمی ارزید تا لُقطه حساب شود. شاید هم می ارزید. شاید. والعهده علی الراوی. یک بشکه سیلآورده افتاده بود یک گوشه که آماده شد برای اینکه تبدیل شود به سطل زباله تا راه تکرار بر خطر بر بندیم. تا دوباره آشغال دونی نشود اطراف مسجد. و نگویند این جماعت بویی از بهداشت و نظافت من الایمان نبرده اند. آقایان اعرافی و شمس و ... در حال رفتن بودند. چند نفری آمدند گفت:
- آقا اینجا خیلی شلوغه کار نیست. پلدختر هم همینطور. از بس ترافیک کاروانهای جهادگر وجود داره. احتمالا ما باید بریم جای دیگه
- کجا بریم؟
- نمی دونم.
همانجا با وحید نشستیم به چایی خوردن. روی یک لوله ی سیمانی بزرگ. به حُرمُزه گفتیم تو هم بیا
- من چایی نمی خورم. توی ترکم.
وحید گفت:
- نترس سیاه نمیشی.
حُرمُزه اصالتا اهل روستای موردان از توابع فاریاب است فاریاب هم از توابع کرمان است دیگر. برای اینکه بهتر بشناسید آن منطقه را باید بگویم احمد یوسف زاده نویسنده آن بیست وسه نفر از اهالی فاریاب است. و رفاقتی با عموی حُرمُزه دارد.
حُرمُزه نیووووووووووووووومد. نیووومد چایی بخورد با ما مثل اکبر، بیست و چهارمین نفر. از گروه آن بیست و سه نفر. چایی مان را خوردیم و رفتیم به سمت سرنوشتمان آنطرف روستا کنار مدرسه تخریب شده. بچه ها کنار خانه ای ایستاده بودند در حال شور. و امرهم شوری بیهنم.
- حداقل اینه که آبگرمکن و کولرشو از گِل بیرون بکشیم.
- فایده ای نداره.
- خب چه کار کنیم.
- کار مفید.
- هرکاری بکنی برای این مردم مفیده.
🔹سلام
حالتون خوبه ان شالله؟
این هفته یه ذره نامنظم بودیم ببخشید
یه قرار ماهانه داریم نفری 2 تومن ماهانه پول میزاریم روی هم و به یتیم کمک میکنیم حدود 20 نفری هستیم الان شما هم حتما بیاید رفقا
http://eitaa.com/joinchat/2020147216Cf45778a685
حضرت آقا دوباره تاکید کردن که آراریش جنگی باید بگیریم در مقابل جنگی که دشمن شروع کرده
بیشتر مصمم شدم
هرکی پایه هست برای این جنگ بسم الله
برنامه این گروهمون معرفی کارهای تولیدی کوچیکی هست که تو خونه ها بشه انجام داد
پول باید دست مومنین باشه
پولی که دست مومن باشه جای درست صرف میشه
http://eitaa.com/joinchat/492371987Ga273448b9a