eitaa logo
شاعرانه
26.8هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
790 ویدیو
80 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر و ارسال اثر https://eitaayar.ir/anonymous/G246.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
ابوالمجد مجدود بن آدم متخلص به سنایی شاعر و عارف بزرگ و نامدار نیمهٔ دوم سده پنجم و نیمهٔ اول سدهٔ ششم هجری است. وی در سال ۴۶۳ یا ۴۷۳ هجری قمری در غزنین دیده به جهان گشود. چنانچه ازشعر سنایی برمی‌آید او به تمام دانشهای زمان خود آگاهی و آشنایی و در برخی تبحر و استادی داشته است. وی در سال ۵۲۵ یا ۵۳۵ هجری قمری در سن ۶۲ سالگی درگذشت. از آثار وی غیر از دیوان قصیده و غزل و ترکیب و ترجیع و قطعه و رباعی، مثنویهای وی معروف و بدین قرارند: مثنویهای حدیقةالحقیقه، طریق التحقیق، کارنامهٔ بلخ، سیر العباد الی المعاد، عشق‌نامه و عقل‌نامه. سه مکتوب و یک رسالهٔ نثر نیز به وی نسبت داده‌اند. 📜 @sheraneh_eitaa
تا نقش خیال دوست با ماست ما را همه عمر خود تماشاست آنجا که جمال دلبر آمد والله که میان خانه صحراست وانجا که مراد دل برآمد یک خار ، بِه از هزار خرماست چون دولت عاشقی در آمد اینها همه از میانه برخاست هرگز نشود به وصل مغرور هر دیده که در فراق بیناست اکنون که ز باغ، زاغ کم شد بلبل ز گل آشیانه آراست بر هر سر شاخ، عندلیبی‌ست زین شکر که زاغ کم شد و کاست فریاد همی کند که باری امروز زمانه نوبت ماست 📜 @sheraneh_eitaa
نیست بی دیدار تو در دل شکیبایی مرا نیست بی‌گفتار تو در دل توانایی مرا در وصالت بودم از صفرا و از سودا تهی کرد هجران تو صفرایی و سودایی مرا عشق تو هر شب برانگیزد ز جانم رستخیز چون تو بگریزی و بگذاری به تنهایی مرا چشمهٔ خورشید را از ذره نشناسم همی نیست گویی ذره‌ای دردیده بینایی مرا از تو هر جایی ننالم تو هر جایی شدی نیست جای ناله از معشوق هر جایی مرا گاه پیری آمد از عشق تو بر رویم پدید آنچه پنهان بود در دل گاه برنایی مرا کرد معزولم زمانه گاه دانایی و عقل با بلای تو چه سود از عقل و دانایی مرا 📜 @sheraneh_eitaa
مرد هشیار در این عهد کم است ور کسی هست بدین متهم است زیرکان را ز در عالم و شاه وقت گرم است نه وقتِ کرم است هست پنهان ز سفیهان چو قدم هر کرا در ره حکمت قدم است و آنکه را هست ز حکمت رمقی خونش از بیم چو شاخِ بِقَم است و آن که بیناست برو از پی امن راهِ دربسته چو جذرِ اَصَم است از عم و خال شرف هر همه را پشت و دل، بر شبه نقشِ غم است هر کجا جاه، در آن جاه، چَه است هر کجا سیم، در آن سیم، سَم است هر کرا عزلت و خرسندی خوست گر چه اندر سَقَر اندر اِرَم است گوشه گشته‌ست بسان حکمت هر که جویندهٔ فضل و حِکَم است دست آن کز قلمِ ظلم تهی‌ست پای آنکس به حقیقت، قلم است رسته نزد همه کس فتنه‌گیاه هر کجا بوی تف و نامِ نم است همه شیران زمین در المند در هوا شیرِ عَلَم بی‌الم است! هر که را بینی پر باد از کبر آن نه از فربهی آن از ورم است از یکی درنگری تا به هزار همه را عشقِ دوام و دِرَم است پادشا را ز پی شهوت و آز رخ به سیمین‌بر و سیمِ ستم است اُمَرا را ز پی ظلم و فساد دل به زور و زر و خیل و حشم است سگ‌پرستان را چون دُمِّ سگان بهرِ نان، پشت دل و دین به خَم است فقها را غرض از خواندن فقه حیلهٔ بیع و ربا و سلم است علما را ز پی وعظ و خطاب جگر از بهر تعصب به دَم است صوفیان را ز پی راندنِ کام قبله‌شان شاهد و شمع و شکم است زاهدان را ز برای زِه و زِه «قل هوالله احد» دام و دم است حاجیان را ز گدایی و نفاق هوس و هوش به طبل و عَلَم است غازیان را ز پی غارت و سهم قوّت از اسب و سلاح و خدم است فاضلان را ز پی لاف فضول روی در رفع و جر و جزم و ضم است ادبا را ز پی کسب لجاج انده نصبِ لَن و جَزمِ لَم است متکلم را از راه خیال غم اثبات حدوث و قِدَم است چرخ‌پیمای ز بهر دو دروغ بستهٔ مِسطَر و شکل رَقَم است مرد طب را ز پی خلعت و نام همه اندیشهٔ بُرء و سقم است مرد دهقان ز پی کسب معاش از ستور و خر و خرمن خُرَم است خواجه معطی ز پی لاف و ریا تازه از مدحت و لرزان ز ذم است باز سایل را در هر دو جهان دوزخش «لا» و بهشتش «نَعَم» است طبع برنا بر یک ساعَته عیش عاشق شُربِ مِی و زیر و بم است کَهل را از قِبَل حرمت و نسل اندهِ نفقه و زادِ حَرَم است پیر نز بهر گناه، از پی جاه تا دم مرگ ندیم ندم است سعی ساعی به سوی سلطان، آن که فلان‌ جای فلان محتشم است چشم عامی به سوی عالِم از آن که فلان در جَدَلِ کیف و کم است قدِّ هر موی‌شکاف از پی ظلم همچو دندانهٔ شانه بهم است مرد ظالم شده خرسند بدین که بگویند: "فلان محترم است" همگان سُغبهٔ صیدند و حرام کو کسی کز پی حق در حرم است اینهمه مشغله و رسم و هوس طالبان ره حق را صنم است همه بد گشته و عذر همه این: "گر بدم من، نه فلان نیز هم است؟" اینهمه بیهده دانی که چراست؟ زان که بوالقاسمشان بوالحکم است جم از این قوم بجسته‌ست و کنون دیو با جامه و با جامِ جم است با چنین موجِ بلا همچو صدف آنکس آسوده که امروز اصم است پس تو گویی که: "بر آن بی‌طمعی از که همواره سنایی دُژَم است؟" چرخ را از پی رنج حکما از چنین یاوه‌درایان چه کم است؟ 📜 @sheraneh_eitaa
جمالت کرد جانا هست ما را جلالت کرد ماها پست ما را دل آرا ما نگارا چون تو هستی همه چیزی که باید هست ما را شراب عشق روی خرمت کرد بسان نرگس تو مست ما را اگر روزی کف پایت ببوسم بود بر هر دو عالم دست ما را تمنای لبت شوریده دارد چو مشکین زلف تو پیوست ما را چو صیاد خرد لعل تو باشد سر زلف تو شاید شست ما را زمانه بند شستت کی گشاید چو زلفین تو محکم بست ما را 📜 @sheraneh_eitaa
گر تو پنداری که جز تو غمگسارم نیست هست ور چنان دانی که جز تو خواستگارم نیست هست یا به جز عشق تو از تو یادگارم هست نیست یا قدم در عشق تو سخت استوارم نیست هست یا به جز بیدادی تو کارزارم هست نیست یا به بیداد تو با تو کارزارم نیست هست یا سپید و روشن از تو کار و بارم هست نیست یا سیاه و تیره بی تو روزگارم نیست هست یا بر امید وصالت شب قرارم هست نیست یا در اندوه فراقت دل فگارم نیست هست یا فراقت را به جز ناله شعارم هست نیست یا وصالت را شب و روز انتظارم نیست هست گر دگر همچون سنایی صید زارم هست نیست یا اگر شیریست او آنگه شکارم نیست هست 📜 @sheraneh_eitaa
تا زلفِ بتم، به بندِ زنجیر من است سرگشته همی روم، نه هشیار و نه مست گویم بگرم زلف ترا، هر چون هست نه طاقتِ دل یابم و نه قوتِ دست 📜 @sheraneh_eitaa
هجرت به دلم چو آتشی در پیوست آب چشمم قوت او را بشکست چون خواستم از یاد غمت گشتن مست بگرفت مرا خاک سر کوی تو دست 📜 @sheraneh_eitaa
عشقْ، بازیچه و حکایت نیست در ره عاشقی شکایت نیست حُسن معشوق را چو نیست کران درد عشاق را نهایت نیست مبر این ظن که عشق را به جهان جز به دل بردنش ولایت نیست رایت عشق آشکارا بِه زان که در عشق ، روی و رایت نیست عالَم عِلم نیست ، عالم عشق رؤیتِ صدق، چون روایت نیست هر که عاشق شناسد از معشوق قوّت عشق او به غایت نیست هر چه داری چو دل بباید باخت عاشقی را دلی کفایت نیست به هدایت نیامدست از کفر هر کرا کفر چون هدایت نیست کس به دعوی، به دوستی نرسد چون ز معنی، دَرو سرایت نیست نیک بشناس کانچه مقصودست به جز از تحفه و عنایت نیست 📜 @sheraneh_eitaa
ای صنم در دلبری هم دست و هم دستان تراست بر دل و جان پادشاهی هم دل و هم جان تراست هم حیات از لب نمودن هم شفا از رخ چو حور با دم عیسی و دست موسی عمران تراست در سر زلف نشان از ظلمت اهریمنست بر دو رخ از نور یزدان حجت و برهان تراست ای چراغ دل نمی‌دانی که اندر وصل و هجر دوزخ بی مالک و فردوس بی رضوان تراست در میان اهل دین و اهل کفر این شور چیست گر مسلم بر دو رخ هم کفر و هم ایمان تراست از جمال و از بهایت خیره گردد سرو و مه سرو بستانی تو داری ماه بی کیوان تراست آنچه بت‌گر کرد و جادو دید جانا باطل است در دو مرجان و دو نرگس کار این و آن تراست گر من از حواری جنت یاد نارم شایدم کانچه حورالعین جنت داشت صد چندان تراست از همه خوبان عالم گوی بردی شاد باش داوری حاجت نیاید ای صنم فرمان تراست در همه جایی سنایی چاکر و مولای تست گر برانی ور بخوانی ای صنم فرمان تراست این چنین صیدی که در دام تو آمد کس ندید گوی گردون بس که اکنون نوبت میدان تراست 📜 @sheraneh_eitaa
نیلوفر و لاله هر دو بی‌هیچ سبب این پوشد نیل و آن به خون شوید لب می‌شویم و می‌پوشم ای نوشین لب در هجر تو رخ به خوان و از نیل سلب 📜 @sheraneh_eitaa