قصیده چیست ؟
«قصیده» از ریشه «قصد» گرفته شده و معنی آن «مقصود» و «قصد شده» است. دلیل استفاده از این واژه نیز این است که شاعر قصد میکرده بزرگان را مدح و وعظ کند یا رخدادی را تهنیت و تسلیت بگوید.
غالبا تعداد بیتهای قالب قصیده بین ۱۴ تا ۶۰ بیت میتواند باشد. حتی در دیوان بعضی از شعرا قصیدههایی با تعداد بیتهایی بیشتر از ۱۷۰ تا ۲۰۰ هم دیده شده است. در قالب قصیده، قافیه مصراع نخست با قافیههای مصراعهای زوج یکسان است. از نکات دیگری که در قالب شعری قصیده میتوان دید وجود وحدت موضوع بین بیتهای قصیده است که البته با گذشت زمان این ویژگی کم رنگتر شده است.
#قالب_شعر
#قصیده
📜 @sheraneh_eitaa
باز عروس چمن جلوه گري سـاخت كـار
ورنه عروسـانه چيسـت گـل زده گـرد عـذار
گرنفكندست گل عكس در آب ازچه روست
گـــاه تماشـــا در آب ديـــده بلبـــل چهـــار
نوبــت آن شــد كــه بــاز از عمــل ناميــه
نقـش گـل آيـد بـرون از پـي صـوت هـزار
شاخ گل زرد ديدنرگس و يك غنچه كند تـا بــه ســر نــاخنش بــاز كنــد طفــل وار ...
#شعر #بنایی #قصیده
📜 @sheraneh_eitaa
خواهی که نیاری به سوی خویش زیان را
از گفتن ناخوب نگهدار زبان را
گفتار زبان است ولیکن نه مرا نیز
تا سود به یک سو نهی از بهر زیان را
گفتار به عقل است، که را عقل ندادند؟
مر گاو و خر و اشتر و دیگر حیوان را
مردم که سخن گوید زان است که دارد
عقلی که پدید آرد برهان و بیان را
پس بچهٔ عقل آمد گفتار و نزیبد
که بچهٔ عقل تو زیان دارد جان را
جان و خرد از امر خدایند و نهانند
پیدا نتوان کرد مر این جفت نهان را
تن جفت نهان است و به فرمانْت روان است
تاثیر چنین باشد فرمانِ روان را
فرمان روان جان و روان زی تو فرستاد
تا پروریَش ای بخرد جان و روان را
گر قابل فرمانی دانا شوی ورنی
کردی به جهنم بدل از جهل جنان را
زنهار به توفیق بهانه نکنی زآنک
معذور ندارند بدین خرد و کلان را
بشناس که توفیق تو این پنج حواس است
هر پنج عطا ز ایزد مر پیر و جوان را
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را
دیدن ز ره چشم و شنیدن ز ره گوش
بوی از ره بینی چو مزه کام و زبان را
پنجم ز ره دست پساوش که بدانی
نرمی ز درشتی چو ز خز خار خلان را
محسوس بود هرچه در این پنج حس آید
محسوس مر این را دان معقول جز آن را
این پنج درِ علم از آن بر تو گشادند
تا باز شناسی هنر و عیبِ جهان را
اجسام ز اجرام و لطافت ز کثافت
تدویر زمین را و تداویر زمان را
ارکان و موالید بدو هستی دارند
تا نیر درو مشمر در وی حدثان را
این را که همی بینی از گرمی و سردی
از ترّی و خشکی و ضعیفی و توان را
گرمای حزیران را مر سردی دی را
مر ابر بهاری را مر باد خزان را
وین از پی آن نیست که تا نیست شود طبع
وین نیست عرض طالع علم سرطان را
قصد دبران نیست سوی نیستی او
یاریگر او دان به حقیقت دبران را
ترتیب عناصر نشناسی نشناسی
اندازهٔ هرچیز مکین را و مکان را
مر آتش سوزان را مر باد سبک را
مر آبِ روان را و مر این خاکِ گران را
وز علم و عمل هرچه تو را مشکل گردد
شاید که بیاموزی، ای خواجه، مر آن را
#ناصر_خسرو #شعر #قصیده
شبتون بخیر و شادی🌙✨
📜 @sheraneh_eitaa
همه را گُل بدست و ما را خار
همه را بهره گنج و ما را مار
همه در نوش غرق و ما در نیش
همه جا گُل ببار و ما را خار
بار ما شیشه و گریوه بلند
خر ما لنگ و راه ناهموار
بار در پیش و ما قرین فراق
باده در جام و ما اسیر خمار
قلب ما گر شکسته است رواست
که روان میرود در این بازار
هم دم ماست آنکه همدم ماست
همچو مزمار همدم مزمار
چند خوانیم روزنامه دهر
از سواد و بیاض لیل و نهار
تا به کی نزد رنجهای فلک
مژه پر چین کنیم چون مسمار
روز آن شد که تار تار کنیم
کسوت شبروانه شب تار
خیز تا صبحدم بر افرازیم
علم از برج این کبود حصار
شاه سیاره را در اندازیم
بیرق از بام گنبد دوّار
تا کی از گردش شهور و سنین
تا کی از جنبش خزان و بهار
ترک این کعبتین شش سو کن
خیز و آزاد شو ز پنج و چهار
تا تو چون نقطه در میان باشی
نتوانی برون شد از پرگار
کام دل در کنار خود ننهی
تا نگیری از این میانه کنار
ملک و دینار کی خرد بجوی
هر که دم زد ز مالک دینار
راه راه تو و تو دور از راه
کار کار تو و تو دور از کار
تو همانی که باغ فطرت را
ثمر سرّ تست بر اشجار
سوسن و سرو اگر چه آزادند
بغلامیت می کنند اقرار
مالکان ممالک ملکوت
خازنان حزاین اطوار
بیسار تو می خورند یمین
بیمین تو می دهند یسار
ظاهرست این سخن که ملک وجود
بوجود تو دارد استظهار
گر ندانی بهای گوهر خویش
برو از مشتری کن استفسار
حیف نبود که چون تو سرداری
طلبد کهنه کفشی از بُندار
هر که از پا فتاده و سر بنهاد
نبود حاجتش بپای افزار
#خواجوی_کرمانی #شعر #قصیده
📜 @sheraneh_eitaa
تا چه دیوند که خاتم ز سلیمان طلبند
یا چه گبرند که آزار مسلمان طلبند
خلق دیوانه و از محنت دیوان در بند
وین عجبتر که ز دیوان زر دیوان طلبند
آسیائی که فتادست و ندارد آبی
دخل آن جمله بچوب از بن دندان طلبند
هر کجا سوخته ئی بی سر و سامان یابند
وجه سیم سره زان بی سر و سامان طلبند
خون رُهبان که شود کشته ز رهبان خواهند
راه رهبان که بود مرده ز رُهبان طلبند
بستان از سر میدان سر مردان جویند
بخدنک از بن پیکان سر نیکان طلبند
همچو دو نان بدو نان صاحب بیسیمانند
وجه یک نان نه و ایشان بسنان نان طلبند
خوک شکلند و حدیث از خر عیسی رانند
دیو طبعند و همه ملک سلیمان طلبند
تا در آفاق زنند آتش بیداد به تیغ
آتش از چشمه ی خورشید درخشان طلبند
در چنین فصل که بی برگ بود شاخ درخت
از درختان چمن برگ زمستان طلبند
این زمان مایه ی دریاچه بود کاین جویند
پس از این حاصلی از کان چه بود کان طلبند
سکه ئی زان زر امروز که دیدست درست
کاین جماعت بچنین حیله و دستان طلبند
قیمت دل نشناسند و زهر قصابی
دل پر خون و جگر پاره ی بریان طلبند
هر دکانی که بیابند دو کان پندارند
وز هران خانه که بینند زر خان طلبند
همچو شیطان همه در غارت ایمان کوشند
لیک این مان بترست از همه کایمان طلبند
دیت خون نریمان ز کریمان خواهند
حاصل ملکت ساسان ز خراسان طلبند
آن سیاوش که قتلش بجوانی کردند
خونش از طایفه امروز ز پیران طلبند
تاختن بر سر بیژن ز پی زال برند
وانگه از زال زرسام نریمان طلبند
خبر یوسف گمگشته ز گرگان پرسند
صبر ایوب بلا دیده ز کرمان طلبند
تا کلاه از سر سلطان فلک بربایند
هر زمان راه برین بر شده ایوان طلبند
از پی آنک نتاج بره و بز گیرند
کاخ بهرام و ره خانه ی کیوان طلبند
دخل هر ماهه ی انجم ز طبایع خواهند
خرج هر روزه ی اجرام زارکان طلبند
شهر و ایشان بمثل چون خر و ویران و بغضب
هر یکی گنجی ازین منزل ویران طلبند
مردم گرسنه دلتنک شد از بی نان
گرده خور بزر از گنبد گردان طلبند
خواجگان روی بخواجو نتوانند نمود
مگر آن دم که ز لطفش در و مرجان طلبند
#خواجوی_کرمانی #شعر #قصیده
📜 @sheraneh_eitaa
خوشاباد سحرگاهی، که بر گلشن گذر دارد
که هر فصلی و هر وقتی یکی حال دگر دارد
گهی بر عارض هامون ز برگ لاله گل پوشد
گهی بر ساحت صحرا ز نقش گل صور دارد
دم عیسیست، پنداری، که مرده زنده گرداند
پی خضرست، پنداری که عالم پر خضر دارد
سحرگه باد شبگیری بگل بر، ساحری سازد
چنان گویی کلید سحر در دست سحر دارد
نسیم باد فردوسست گویی، کز نسیم او
رخ باغ و کنار راغ چون فردوس فر دارد
نگاران بهشتی را نقاب از چهره بگشاید
عروسان بهاری را حجاب از روی بر دارد
گهی بر گل گل افشاند، گهی بر گل گهر ریزد
گهی در دل مکان دارد، گهی در سر مقر دارد
الا، یا باد روح افزای چهرانگیز مشک افشان
خبر ده: کان نگار ما ز حال ما خبر دارد؟
چو ما هر شب سر مژگان بدر دیده آراید؟
چو ما هر شب رخ و عارض پر از یاقوت تر دارد؟
رسول زلف معشوقی، که چون جنبش پذیری تو
ز مشکین زلف معشوقان نسیم تو اثر دارد
شراب بوی وصلی تو، که روح از تو طرب گیرد
مگر از جوهر جانی؟ که جان از تو خطر دارد
همه مر روح را مانی، اگر از روح گل بارد
همه اندیشه را مانی، اگر اندیشه پر دارد
ضمیر عاشقانی تو، که یک ساعت نیاسایی
امید وصل معشوقت همیشه در سفر دارد
الا، یا جفت تنهایی و یار روز نومیدی
مبادا جان آن کس کز تو جان را دوست تر دارد
بجان دردارمت، زیرا که اطراف تو هر روزی
بخاک حضرت میمون عالی بر، گذر دارد
مبارک حضرت شاه سمرقند، آن خداوندی
که از قدرت مثالش را فلک بر فرق سر دارد
جمال ملک، خاقان معظم، کز جلال او
قضا در پرده غیب از حریم او حذر دارد
خداوند خداوندان، جهاندار جهانداران
که ملک و عز و جاه و جود میراث از پدر دارد
هوای او بهر جشنی هزاران شوشتر بندد
زمین او بهر گامی هزاران کاشغر دارد
بصلح اندر، چو رای او طریق مصلحت جوید
بجنگ اندر، چو تیغ او نشان شور و شر دارد
یکی از دولت و اقبال منشور شرف بخشد
یکی از نصرة و توفیق تأیید و ظفر دارد
نشاط زربدی مرسوم پیش شاه هر عیدی
ازین معنی همی بنده رخان مانند زر دارد
خداوندی، که تا جاهست، جاه از وی شرف گیرد
خداوندی، که تا جودست، جود از وی خطر دارد
خط قوس و قزح گه گه پدید آید نمایش را
که اندر طاعتش هر کس ز یاقوتی کمر دارد
ایا فخر همه شاهان و عذر نیک بد خواهان
بد اندیش تو در شریان ز اندیشه شرر دارد
خجسته پادشاهی تو، رعیت را و ملکت را
خجسته باد جان آن که او چون تو پسر دارد
بهارست، ای بهار ملک و عیدست، ای عماد دین
بخواه آن می که بوی مشک و رنگ معصفر دارد
بشارت باد از ایزد همیشه جان آن کس را
که نام و سیرتش زنده چو تو فرخ سیر دارد
بقا بادت بفر ملک، چندانی که تو خواهی
که دولت زین سپس صد عید ازین فرخنده تر دارد
#شعر #عمعق_بخاری #قصیده
📜 @sheraneh_eitaa
مرد هشیار در این عهد کم است
ور کسی هست بدین متهم است
زیرکان را ز در عالم و شاه
وقت گرم است نه وقتِ کرم است
هست پنهان ز سفیهان چو قدم
هر کرا در ره حکمت قدم است
و آنکه را هست ز حکمت رمقی
خونش از بیم چو شاخِ بِقَم است
و آن که بیناست برو از پی امن
راهِ دربسته چو جذرِ اَصَم است
از عم و خال شرف هر همه را
پشت و دل، بر شبه نقشِ غم است
هر کجا جاه، در آن جاه، چَه است
هر کجا سیم، در آن سیم، سَم است
هر کرا عزلت و خرسندی خوست
گر چه اندر سَقَر اندر اِرَم است
گوشه گشتهست بسان حکمت
هر که جویندهٔ فضل و حِکَم است
دست آن کز قلمِ ظلم تهیست
پای آنکس به حقیقت، قلم است
رسته نزد همه کس فتنهگیاه
هر کجا بوی تف و نامِ نم است
همه شیران زمین در المند
در هوا شیرِ عَلَم بیالم است!
هر که را بینی پر باد از کبر
آن نه از فربهی آن از ورم است
از یکی درنگری تا به هزار
همه را عشقِ دوام و دِرَم است
پادشا را ز پی شهوت و آز
رخ به سیمینبر و سیمِ ستم است
اُمَرا را ز پی ظلم و فساد
دل به زور و زر و خیل و حشم است
سگپرستان را چون دُمِّ سگان
بهرِ نان، پشت دل و دین به خَم است
فقها را غرض از خواندن فقه
حیلهٔ بیع و ربا و سلم است
علما را ز پی وعظ و خطاب
جگر از بهر تعصب به دَم است
صوفیان را ز پی راندنِ کام
قبلهشان شاهد و شمع و شکم است
زاهدان را ز برای زِه و زِه
«قل هوالله احد» دام و دم است
حاجیان را ز گدایی و نفاق
هوس و هوش به طبل و عَلَم است
غازیان را ز پی غارت و سهم
قوّت از اسب و سلاح و خدم است
فاضلان را ز پی لاف فضول
روی در رفع و جر و جزم و ضم است
ادبا را ز پی کسب لجاج
انده نصبِ لَن و جَزمِ لَم است
متکلم را از راه خیال
غم اثبات حدوث و قِدَم است
چرخپیمای ز بهر دو دروغ
بستهٔ مِسطَر و شکل رَقَم است
مرد طب را ز پی خلعت و نام
همه اندیشهٔ بُرء و سقم است
مرد دهقان ز پی کسب معاش
از ستور و خر و خرمن خُرَم است
خواجه معطی ز پی لاف و ریا
تازه از مدحت و لرزان ز ذم است
باز سایل را در هر دو جهان
دوزخش «لا» و بهشتش «نَعَم» است
طبع برنا بر یک ساعَته عیش
عاشق شُربِ مِی و زیر و بم است
کَهل را از قِبَل حرمت و نسل
اندهِ نفقه و زادِ حَرَم است
پیر نز بهر گناه، از پی جاه
تا دم مرگ ندیم ندم است
سعی ساعی به سوی سلطان، آن
که فلان جای فلان محتشم است
چشم عامی به سوی عالِم از آن
که فلان در جَدَلِ کیف و کم است
قدِّ هر مویشکاف از پی ظلم
همچو دندانهٔ شانه بهم است
مرد ظالم شده خرسند بدین
که بگویند: "فلان محترم است"
همگان سُغبهٔ صیدند و حرام
کو کسی کز پی حق در حرم است
اینهمه مشغله و رسم و هوس
طالبان ره حق را صنم است
همه بد گشته و عذر همه این:
"گر بدم من، نه فلان نیز هم است؟"
اینهمه بیهده دانی که چراست؟
زان که بوالقاسمشان بوالحکم است
جم از این قوم بجستهست و کنون
دیو با جامه و با جامِ جم است
با چنین موجِ بلا همچو صدف
آنکس آسوده که امروز اصم است
پس تو گویی که: "بر آن بیطمعی
از که همواره سنایی دُژَم است؟"
چرخ را از پی رنج حکما
از چنین یاوهدرایان چه کم است؟
#شعر #سنایی #قصیده
📜 @sheraneh_eitaa
#شعر_توحیدی
فرازی از یک #قصیده
فضل خدای را که تواند شمار کرد؟
یا کیست آنکه شُکر یکی از هزار کرد؟...
ترکیب آسمان و طلوع ستارگان
از بهر عبرت نظر هوشیار کرد
بحر آفرید و بَرّ و درختان و آدمی
خورشید و ماه و انجم و لیل و نهار کرد
الوان نعمتی که نشاید سپاس گفت
اسباب راحتی که نشاید شمار کرد...
چندین هزار منظر زیبا بیافرید
تا کیست کاو نظر ز سر اعتبار کرد
توحیدگویِ او نه بنیآدماند و بس
هر بلبلی که زمزمه بر شاخسار کرد...
لال است در دهان بلاغت زبان وصف
از غایت کرم که نهان وآشکار کرد
سر چیست تا به طاعت او بر زمین نهند؟
جان در رهش دریغ نباشد نثار کرد
بخشندهای که سابقۀ فضل و رحمتش
ما را به حسن عاقبت امیّدوار کرد
پرهیزگار باش که دادار آسمان
فردوس جای مردم پرهیزگار کرد...
#سعدی #شعر
📜 @sheraneh_eitaa
تو زیبا نیستی
در تو از لطافت گل ها خبری نیست
چشم هایت
شبیه چشم های آهوست
اما در آن ها درخششی دیده نمی شود
بهار
هیچ کاری برای تو نکرده
با این همه
اگر در چشم هایت
فقط دو قطره اشک بدرخشد
و عکس آن ها به چشم هایم بیافتد
عشق ما شب تاریکی نخواهد داشت
#قصیده #احمد_جان_عثمان #شعر
📜 @sheraneh_eitaa