eitaa logo
شاعرانه
26.1هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
823 ویدیو
81 فایل
🔹 تبلیغات ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر و ارسال اثر https://eitaayar.ir/anonymous/G246.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم عیبت چو نباشد گل و خاشاک یکی‌ست پاک‌بین را همه جانب نظر پاک یکی‌ست عالمی قرب غمت یافته اما نه چو من کشته بسیار ولی بسته فتراک یکی‌ست زخم شمشیر بلا بر سر هم می‌آید خورده صد تیغ مرا بر جگر و چاک یکی‌ست قرب و بعدم نشود موجب شادی و ملال پیش سودازدگان قدر گل و خاک یکی‌ست هرکجا هست ملالی همه مخصوص من است هیچ‌جا نیست ز غم خالی و غمناک یکی‌ست غیر آیینه کسی روی تو را سیر ندید کوکب سعد همانا که بر افلاک یکی‌ست نکته‌سنجان همه یک نوع شناسند سخن در طبیعت همه‌جا نشات ادراک یکی‌ست قدسی از حب وطن چند نشینی به قفس؟ خیز و پرواز سفر کن همه‌جا خاک یکی‌ست 📜 @sheraneh_eitaa
هدایت شده از نامه آخر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | همه‌چیز‌ دربارۀ نوشتن وصیت‌نامه 🔹کلیپ‌های احکام به زبان ساده، تولید شبکه ۳ سیماست که قرار است هر شب در خبرگزاری فارس منتشر شود. با اشتراک این پست در ترویج احکام الهی شریک باشید. ✉️@name_akhar
مجتبی ویسی، شاعر و مترجم، در سال ۱۳۴۰ در نفت شهر کرمانشاه به دنیا آمده است و از ابتدای دهه ی هفتاد ترجمه ی داستان و انتشار اشعارش را در نشریه هایی همچون عصر پنجشنبه، کلک، گلستانه و معیار آغاز کرد. ویسی از سال ۱۳۷۸ به صورت حرفه ای وارد فعالیت مطبوعاتی شد و به عنوان روزنامه نگار، مقاله نویس و ویراستار در روزنامه های آسیا، ابیرار اقتصادی، پول، فناوران اطلاعات و غیره کار کرد. او اکنون مترجم آثار ادبی است و تا کنون کتاب‌هایی از پل هاردینگ، اومبرتو اکو، شرمن الکسی و موراکامی را به فارسی برگردانده است . 📜 @sheraneh_eitaa
💥به مناسبت سالروز فتح خیبر توسط امیرالمومنین ع 🔥👊🏼💪🏽 به رَزمِ خَندق و صفین و خیبر یَلِ نام آوری با اسمِ حیدر بسانِ گردبادِ پُر تَلاطم خودش را زد میان قلبِ لشکر گریزان شد سپاه دشمن او علی فریاد زد؛ الله اکبر... به ضربِ آتشینِ ذولفقارش سَر دشمن جدا می شد ز پیکر خدا در آسمان مَحوِ تماشا و خندان بود لبهای پیمبر نَفَس می زد که قرآن زنده باشد اَبَر مردی که دین را بوده یاور به تنهایی حریف لشکری بود به هر پیکار و جنگ نا برابر چقدرِ دلنشین می گفت احمد بنازم ﺿﺮﺏِ شَستت را برادر علی حی و علی حق و علی هو سپه سالار، بی پروا، غضنفر ولی الله، عشقِ حق تعالی زِ هر اندیشه و درکی فراتر اگر دَم می زنم از غیرت او حسابم با علی باشد به محشر (دلسوخته) 🔥۲۴ رجب سالروز فتح قلعه ی خیبر به دست پهلوان علی بن ابیطالب هست 📜 @sheraneh_eitaa
و فکر می‌کنی کاش صدایی در خالیِ این مکان موج بیندازد. صدایی نمی‌آید، حتی سکوت که پیشتر آوایش در گوش‌ات می‌پیچید. 📜 @sheraneh_eitaa
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | شعرخوانی خانم ریحانه ابراهیم زادگان بهار سبز دروغین کجاست، پچ پچ باغت خزان زرد غم انگیز، کو هیاهوی زاغت به انتظار نشستم کسی به سوی من آید 📜 @sheraneh_eitaa
به پایان چون رسید ایام ماتم وزیران مشورت کردند با هم به پیش برت گفتند این سخن را که شاها! تازه کن عهد کهن را بباید شد ز ملک اکنون خبردار جهان چون بیوه باشد بی جهاندار چو جسرت بست چشم عاقبت بین ولیعهدش تویی، بر تخت بنشین ز دانایی جوابی داد زآنسان کز آب زر نویسد عقل بر جان مرا هر چند جسرت داد افسر و لیکن هست این حقِ برادر تصرف چون کنم؟ بر من حرامست که این دولت نصیبِ بخت رامست همان بهتر که به صحرا شتابم ز هر جا رام را جسته، بیابم بیارم بر سر تختش نشانم من اندر خدمت او جان فشانم به دلها زین س خن افزود حیرت که احسنت ای برت بر صدق نی ت به جست و جوی رام از جان شتابان روان شد با وزیران در بیابان حشم برد و سپاه بیکران را به محفل بر نشانده مادران را دران صحرا گروه زاهدان دید برت ز آنها چون حال رام پرسید یقین شد در دل آن قوم یکسر که بهر قتل رام آمد برادر به پاسخ پیر زاهد با برت گفت که ای فرزانه رای با خرد جفت چو رام از ملک و دولت گشت معزول به کار طاعت یزدانست مشغول لباس فقر پوشیدست در بر ز سنگش بالش و از خاک بستر خورد برگ گیاه تر درین دشت ازو بگذر که او از خویش بگذشت تو اکنون رام را بهر چه جوی پی آزار جانش، چند پویی؟ برت بگریست کای فرزانه زاهد خدا بر صدق گفتار است شاهد که اصلاً نیستم با رام دشمن بدین تهمت چه آزاری دل من؟ و لیکن بهر آن می جویم او را ز سر گویم تمامی گفت و گو را مرا و رام را، جسرت پدر بود به دولت بر سرما تاجِ سر بود برهنه ماند زان افسر مرا سر کنون خواهم پدر باشد برادر به داغ تازهٔ من مرهمی نه اگر دانی، نشان او به من ده سخن بشنید زاهد، آفرین گفت نشانش هم به رای دوربین گفت به شب مهمانش کرد و روز رخصت نشانش یافت شد راهی به سرعت چو رام آن گرد لشکر را نظر کرد دلش را بر خرد وحشت اثر کرد به سیتا گف ت پنهان شو تو در غار به لچمن گفت رو بالای کهسار ببین در دشت تا این لشکر کیست؟ کسی را قصد ما اینجا پی چیست؟ ز کُه لچمن نظر بر لشکر انداخت علم دید و نشان برت بشناخت فرود آمد دوان از تیغ کهسار شود تا رام ازین معنی خبردار بگفت ای رام در بر گیر جوشن مهیا شو که نزدیک است دشمن ندانی دشمن بیگانه برخاست که آتش بهر ما از خانه برخاست برت بر قتل ما لشکر کشیده ست به فوج بیکران اینجا رسیده ست نکو شد کز خود اینجا آمد امروز هدف سازم به پیکانهای دلدوز دهد فتوای خونش دشمن و دوست که اکنون خون او بر گردن اوست برای قتل ما آمد به صحرا وگرنه چیست کار برت اینجا؟ شنیده رام نام برت و لشکر جوابش داد خندان ای برادر نخواهد بود کرده آنچه تقریر وگر باشد چنین سهل است تدبیر در این اندیشه چشمش بود در راه نظر بر روی برت افتاد ناگاه به تنها برت زان لشکر پیاده زمین بوسید و در پایش فتاده نوازش کرده و در بر گرفتش حدیث بازپرس از سر گرفتش وزیران پدر را کرد اعزاز سران را ساخت از پرسش سرافراز در آن لشکر که و مه هر کسی بود به قدر حالتش، اعزاز فرمود زیارت کرد زآن پس مادران را به خوشنودی فدا می ساخت جان را به گوش برت پنهان گفت پس رام که از جسرت چه آوردید پیغام پدر از بنده خوشنود است یا نه؟ پسر را یاد فرمود است یا نه؟ به صحبت بود شخص نازنینش؟ درخشانست خورشید ج بینش؟ برت بگریست و گفت ای رام آزاد ! پدر خود رام گویان بی تو جان داد کنون ما بی پدر درِ یتیمیم در آن گلشن چو غنچه بی نسیمیم بیا چون ابر بر ما سایه افکن به احسان بشکفان پژمرده گلشن چو بشنید این سخن رام از برادر به ماتم خاک ره افشاند بر سر ضرورت شد دریدن جامۀ جان نبودش جامه تا چاک گریبان به روحش آب دادن آمدش یاد هم از دست و هم از چشم آب می داد به زاری گفت مرگ آیا چه خواب است؟ کزان دریای ما محتاج آبست؟ چو فارغ گشت رام از دیدن آب برت گفتش که ای مهر جانتاب بیا و تختگاه از سر بیارای به چشم آسمان نه منت پای هم امروز است این فرخنده ساعت که در شهر او د آری سعادت جوابش داد آن فرزانۀ دهر که من اکنون نخواهم رفت در شهر به صحراها بگردم چارده سال ترا زیبنده بادا تاج و اقبال چو کردم با پدر آن روز این عهد کنون بهر وفای آن کنم جهد دگر باره برت افتاد بر پای که ای مسند نشین کشور آرای! نه آیی تا به شهر اندر شتابان نخواهم رفت من هم زین بیابان چو گفت و گویش از اندازه شد بیش ملال افزود بر رام دل اندیش در اثنای جو ابش آن خردمند خلاف مدعایش خورد سوگند به دلسوزی نصیحت کرد بسیار ز خواب غفلت او را ساخت بیدار برادر را بسی پند پدر داد که باید داشتن این پندها یاد چو لب بر بست زان پند و نصیحت برت را کفش چوبین داد رخصت 📜 @sheraneh_eitaa
«الهی سینه‌ای ده آتش افروز در آن سینه دلی وان دل همه سوز هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست» خدایا لطف خود را شاملم کن غمی جان‌سوز، مهمان دلم کن که من عاشق‌تر از هر روزم امروز خریدار غمی جان‌سوزم امروز درون سینه تا در یاد دارم غم زندانی بغداد دارم.. همان مولا که در بند بلا بود پیام او پیام کربلا بود چه بی‌جا انتظاری داشت قاتل ز اسلام مجسّم، رأی باطل! ز دست موسوی، چشم نوازش؟! ز فرزند علی، امید سازش؟! خبر دارند هفتاد و دو ملّت که از این خاندان، دور است ذلّت.. تراود نکهت وحی از سجودش تمنّای شهادت در وجودش جهانی که در آن جای نفس نیست فضایش دل‌گشاتر از قفس نیست فضای بی‌عدالت، بسته بهتر دل دور از محبت، خسته بهتر عدالت، بستۀ زنجیر تا کی حقیقت، کشتۀ شمشیر تا کی؟ چرا دشمن کِشَد در قید و بندش چرا زندان به زندان می‌برندش؟ اگر تنها، نماز و روزه‌اش بود رکوع و سجدۀ هر روزه‌اش بود وگر تنها عبادت، پیشه می‌کرد کجا دشمن از او اندیشه می‌کرد مناجاتی که آن معصوم فرمود سرود انقلابی آتشین بود اگر بند ستم بر پای دارد خدا داند که در دل جای دارد ملال خاطرش هجر وطن نیست غم و اندوه او فرزند و زن نیست ننالد هرگز از زندان و زنجیر کجا اندیشد از قید و قفس شیر؟ غم او غربت اسلام و دین است تشیّع مانده تنها، دردش این است :: خدایا داد از این فصل غم انگیز گل یاسین و... در زندانِ پاییز؟.. مبادا دیده بیدارش بماند به دل‌ها داغ دیدارش بماند بر این بیداد، دل کی صبر دارد غمِ خورشیدِ پشتِ ابر دارد 📜 @sheraneh_eitaa
روایت است که هارون به دجله کاخی ساخت به وجد و عشرت و شادی خویشتن پرداخت مغنّیان خوش‌آواز و مطربان، در آن به گِرد مَسند او پای‌کوب و دست‌افشان... بگفت تا که بیاید ابوالعطا به حضور به شعر ناب فزاید بر آن نشاط و سرور ابوالعطاء که بر شعر و شاعریش درود ز بی‌وفایی دنیا زبان به نظم گشود ز مرگ و قبر و قیامت سرود اشعاری که اشک دیدۀ هارون ز چهره شد جاری چنان به محفل مستان به هوشیاری خواند که شعر او تن هارون مست را لرزاند زبان گشود به تحسین، که ای بلند‌مقام! کلام نغز تو شعر و شعور بود و پیام خلیفه را سخنان تو داد آگاهی ز ما بگو صلۀ شعر خود چه می‌خواهی بگفت گنج و درم بر تو باد ارزانی مرا به حبس بود یک امام زندانی مراست یار عزیزی چهارده سال است گهی به حبس و گهی گوشۀ سیه‌چال است ضعیف گشته به زیر شکنجه‌ها تن او بُوَد جراحت زنجیرها به گردن او من از تو هیچ نخواهم مقام و مکنت و زر به غیر حکم رهایی موسی جعفر چو یافت خواهش آن شاعر توانا را نوشت حکم رهایی نجل زهرا را نوشته را به همان شاعر گرامی داد بگفت صبح، امام تو می‌شود آزاد ابوالعطاء ز شادی نخفت آن شب را گشوده بود به شکرانه تا سحر لب را بدین امید کز او قلب فاطمه شاد است به وقت صبح، عزیزش ز حبس آزاد است علی الصباح روان شد به جانب زندان لبش به خنده و چشمش ز شوق اشک‌افشان اشاره کرد به سندی که طبق این فرمان عزیز ختم رسل را رها کن از زندان به خنده سندی شاهک جواب او را داد که غم مدار امامت شود ز حبس آزاد 📜 @sheraneh_eitaa
گفتی شودت ز وصلم اقبال بلند چندین منگار غصه بر جان نژند آری شب بخت تیره نیکو رسنی ست تاگردون آفتابم آرد به کمند شبتون در پناه حق🌙 📜 @sheraneh_eitaa
‍ صبح یعنی وسط قصه تردید شما کسی از در برسد نور تعارف بکند |صبحتون پر از خیر و امید🌸🍃 📜 @sheraneh_eitaa
بیهوده قفس را مگشایید پری نیست جز مُشتِ پر از طائر قدسی اثری نیست در دل اثر از شادی و امّید مجویید از شاخۀ بشکسته امید ثمری نیست گفتم به صبا دردِ دل خویش بگویم امّا به سیه‌چال، صبا را گذری نیست گیرم که صبا را گذر افتاد، چه گویم؟ دیگر ز من و دردِ دل من خبری نیست امّید رهایی چو از این بند محال است ناچار به جز مرگ، نجاتِ دگری نیست ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی؟ در سینه دگر جز نفس مختصری نیست «تا بال و پرم بود قفس را نگشودند امروز گشودند قفس را که پری نیست» 📜 @sheraneh_eitaa