eitaa logo
شعر و قصه کودک
380 دنبال‌کننده
205 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یادگاری تو کمد بابایی کلاهی خاکی دیدم تند و سریع دویدم پیش بابا رسیدم گفتم:« بابا این چیه؟ چرا سوراخ سوراخه چرا اونو نشستی کثیفه و سیاهه؟» بابا سرم رو بوسید سرفه ای کرد و خندید کلاهُ از من گرفت دست روسر من کشید گفت :«این کلاه خاکی که می بینی دخترم تو زمان جوونی میذاشتمش رو سرم این یادگار جنگه مثل همین سرفه ها ما جنگیدیم با دشمن تا دور شن آدم بدا» باباجون قشنگم رو ویلچری می شینه با سرفه هاش تو دلم یکهو غمی می شینه الهی که نباشه جنگ و بدی تو دنیا تا که دیگه نشینه غم تو دل بچه ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعر و قصه کودک
یادگاری تو کمد بابایی کلاهی خاکی دیدم تند و سریع دویدم پیش بابا رسیدم گفتم:« بابا این چیه؟ چرا سور
سلام دوستان عزیزم ❤️ این شعر اندکی ویرایش شد🍃 عزیزانی که این شعر رو نشر دادن لطفا تو کانالشون ویرایش رو انجام بدن🙏 ممنون🌺
AUD-20200921-WA0112.opus
180.4K
دکلمه شعر از دختر روشندل نازنینم فاطمه زهرا خانم ده ساله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه ساله کرب و بلا. رقیه جان همدم اشک و ناله ها رقیه جان سیلی خورده به صورتش. رقیه جان افتاده از روناقه ها. رقیه جان آتیش به دامنش رسید. رقیه جان دشمن به دنبالش دوید. رقیه جان گوشواره از گوشش کشید. رقیه جان از دل و جان اهی کشید. رقیه جان تو خرابه تو نیمه شب رقیه جان خواب باباش حسینو دید رقیه جان بهونه ی بابا گرفت. رقیه جان جای بابا سرش رو دید. رقیه جان سر بریده رو که دید. رقیه جان به آسمونا پرکشید رقیه جان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آژیر خطر صادق توی بغل مامان بود، مامان دست راضیه را هم گرفت و به سمت در دوید، داد زد:«بدو محسن بدو مادر» راضیه میخواست دستش را از توی دست مامان در بیاورد می گفت:«قرمزی…قرمزی جاماند» مامان با دندان گوشه ی چادرش را گرفته بود با دهان نیمه باز گفت:«بیا بچه ولش کن » دست راضیه را کشید و تندتر دوید. صدای آژیر خطر مدام شنیده می شد. توی پناهگاه مامان کنار آسیه خانم ایستاده و با او صحبت می کرد. راضیه چادر مادر را می کشید و می‌گفت:«مامان چرا نگذاشتی قرمزی را بیاورم» مامان چادرش را از توی دست راضیه کشید و گفت:«ای بابا ول کن بچه به خاطر یک عروسک می خواستی خودت را به کشتن دهی» صدای انفجار شنیده شد، تکه های گچ سقف روی سرشان ریخت. زن ها و بچه ها جیغ می کشیدند، آسیه خانم با صدای لرزان گفت:«یا زهرا چقدر نزدیک بود» مامان که تندتند پشت صادق می زد تا آرامش کند گفت:«یعنی توی محله ی ما بود؟» راضیه بلندبلند گریه می کرد و می گفت:«قرمزی…من قرمزی را می خواهم» مامان یک دفعه از جا پرید با دست کوبید توی سرش و گفت:«یا حسین…محسنم کو؟» صادق را توی بغل آسیه خانم انداخت و سمت پله ها دوید. راضیه خواست دنبال مامان برود اما آسیه خانم دستش را گرفت و گفت:«کجا می روی بچه خطرناک است.» صدای آژیر قرمز قطع شد همه به سمت پله های پناهگاه دویدند، هنوز کسی نمی دانست موشک روی خانه ی چه کسی افتاده، راضیه همراه آسیه خانم از پناهگاه بیرون آمد هنوز چند قدمی نرفته بودند، مامان را دید که روی زمین نشسته و گریه می کند. راضیه پیش مامان دوید. به خانه شان نگاه کرد، دیگر چیزی از خانه نمانده بود. خانه به خاطر موشکی که رویش افتاده بود خراب شده بود. مامان بلند داد می زد:«به دادم برسید، محسنم توی خانه بود شمارا به خدا پیدایش کنید» مردها سعی می کردند آرام سنگ ها و آجرها را کنار بزنند و محسن را پیدا کنند. اما هرچه می گشتند خبری از محسن نبود. راضیه خودش را توی بغل مامان انداخت و گفت:«مامان من قرمزی را نمی خواهم من فقط داداش محسنم را می خواهم» یک دفعه وسط گریه راضیه از جا پرید و گفت :«قرمزی…قرمزی» مامان اخم هایش را در هم کرد و با گوشه ی روسری اشک هایش را کنار زد و گفت:«بچه دعاکن داداشت زنده پیدا بشه خودم برایت یک قرمزی دیگر می خرم» راضیه اشک هایش را پاک کرد و گفت:«قرمزی آن جاست توی بغل محسن» مامان سرش را برگرداند، محسن را دید که چشمان خوابالودش را می‌مالید، جلو آمد و گفت:«قرمزی را برداشتم و آمدم پناهگاه پیدایتان نکردم گوشه ای خوابم برد» مامان در میان گریه خندید و محسن را محکم بوسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گلستان آتش آتش روی انبار کاه افتاد، همه ترسیده بودند و فریاد می زدند:«کمک… کمک… آتش… بیایید آتش را خاموش کنید» آتش دلش گرفت با خودش گفت:«چرا همه از من فراری هستند؟» زنی جلو آمد، سطل آبی را که در دستش بود روی آتش ریخت، آتش دستش را دراز کرد دامن زن را گرفت و گفت:«نرو از من نترس» اما زن صدای آتش را نشنید، فریاد زد:«سوختم ... سوختم... کمکم کنید» روی دامن زن آب ریختند و دامن زن خاموش شد. آتش عصبانی شد و شعله هایش را بلندتر کرد، به این طرف و ان طرف می رفت و می خواست با همه دوست شود اما همه می خواستند او را خاموش کنند. یاد سال گذشته افتاد که توی دشت این سو و آن سو می رفت و می خواست با گل ها بازی کند اما آن ها می سوختند. با خودش گفت:«کاش من گلستان بودم، یا جنگلی زیبا بودم، یا حتی دشتی سرسبز پر از پرنده های زیبا و خوش صدا بودم» آهی کشید و خاموش شد. آتش صبح که از خواب بیدار شد خودش را روی یک تکه چوب دید. تکه چوب در دست مردی بود. مرد عصبانی و منتظر بود. مردم دسته دسته چوب می آوردند و توی چاله می ریختند، همه پچ پچ می کردند. آتش با خودش گفت:«چه خبر شده؟ ماجرا چیست؟» خوب به دور و برش نگاه کرد، پیامبر خدا ابراهیم علیه السلام را دید. دست و پای ایشان را بسته بودند. آتش از پیرمردی که بسته ای چوب می آورد شنید:«باید او را بسوزانید، او بت های ما را شکسته» آتش تازه فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد. آهی کشید و گفت:«من دلم نمی خواهد پیامبر خدا را بسوزانم» اما مرد عصبانی او را روی چوب ها انداخت، همه چوب ها آتش شدند و به آسمان شعله کشیدند. آتش نگران بود به خدا گفت:«خدایا من نمی توانم کمکم کن، نباید پیامبرت در من بسوزد» از سر و صدای مردم فهمید وقت پرتاب کردن حضرت ابراهیم علیه السلام رسیده، چشمانش را محکم بست و از ته دل دعا کرد. یک دفعه صدای پرندگان را شنید، و دیگر داغی و گرمایش را حس نکرد. آرام چشمانش را باز کرد، او به آرزویش رسیده بود. آتش حالا گلستانی بود پر از گل های زیبا و پرندگانی رنگارنگ و خوش صدا.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماجرای عجیب سفر خانم گردنبند گردنبند خودش را توی دستان خانم نورانی دید.فهمید به خانم نورانی هدیه شده است. خانم نورانی دستی روی دانه های گردنبند کشید، بعد هم آن را روی گردنش انداخت. گردنبند از خوشحالی درخشان تر شد و برقی زد. آن روز بهترین روز زندگی اش بود، روز بعد گردنبند بیدار شد، زنجیرش را کمی تکان داد. خانم نورانی زودتر از او بیدار شده بود و داشت خانه را جارو می کرد. یک دفعه صدای در توی خانه پیچید، خانم نورانی چادرش را روی سر انداخت و در را باز کرد. گردنبند از زیر چادر صداها را می شنید. صدای لرزان مردی را شنید که می گفت:«سلام خانم من را پیامبر صلی الله علیه و آله به اینجا فرستادند، مردی فقیر و بی پولم به من کمک کنید» و بعد صدای خانم را شنید که گفت:«همین جا بمان تا برگردم» خانم نورانی به خانه آمد دستش را زیر چادر برد و گردنبند را از گردنش باز کرد. نفس گردنبند دیگر بالا نمی آمد، باورش نمی شد که به این زودی این شادی را از دست بدهد و از پیش خانم نورانی برود. او از غصه دیگر برق نمی زد یک دفعه خودش را توی دستان زبر و پوسته پوسته ی مرد فقیر دید، مرد فقیر سرش را بالا گرفت و گفت:«خدا خیرتان دهد خانم دست شما درد نکند» و رفت. گردنبند چند دقیقه بعد همراه مرد فقیر توی مسجد بود، مرد فقیر جلوتر رفت و کنار جمعی ایستاد، گفت:«ای پیامبر خدا دختر شما این گردنبند را به من بخشیدند» گردنبند برقی زد و با خود گفت:«چقدر با ارزش بودم خبر نداشتم!» مردی به نام عمار جلو آمد و گفت:«ای پیامبر من گردنبند را می خرم» گردنبند را گرفت و همراه مرد فقیر به راه افتاد. گردنبند دلش برای خانم نورانی تنگ شده بود و منتظر بود ببیند چه اتفاقی می افتد. عمار به مرد غذا و لباس و پول زیاد و اسبی داد. گردنبند دانه هایش را چرخاند و با خود گفت:«کاش الان روی گردن خانم نورانی بودم» عمار غلامش را صدا کرد، گردنبند را به او داد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) ببر و بگو هدیه است، تو را هم به ایشان بخشیدم» گردنبند از این که پیش پیامبر می رفت خوشحال بود اما هنوز دلش برای خانم نورانی تنگ بود. گردنبند کمی توی دستان غلام جابه جا شد و گفت:«چقدر محکم من را گرفته دردم آمد» تا اینکه به خانه ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) رسیدند، غلام در زد و چند دقیقه بعد پیامبر(صلی الله علیه و آله) در را باز کردند. غلام جلو رفت دستش را جلو آورد و مشتش را باز کرد، گردنبند نفس راحتی کشید، غلام گفت:«ای پیامبر خدا این گردنبند را عمار به شما هدیه داده است و من را هم به شما بخشید» پیامبر(صلی الله علیه و آله) لبخندی زدند و گفتند:«پیش دخترم برو من تو و گردنبند را به او بخشیدم» غلام دوباره دستش را مشت کرد، گردنبند این بار دیگر درد را حس نکرد چون خیلی خوشحال بود. آنقدر خوشحال بود که نفهمید کِی به خانه رسیدند، غلام در زد، خانم نورانی در را باز کرد، غلام جلو رفت، دستش را بالا گرفت و مشتش را باز کرد، گردنبند از دیدن خانم نورانی حسابی برق می زد. غلام گفت:«پیامبر خدا من و این گردنبند را به شما هدیه دادند» گردنبند حالا توی دستان خانم نورانی بود، دلش نمی خواست دیگر از او جدا شود. خانم نورانی به غلام گفت:«من هم تو را به خاطر خدا آزاد می کنم.» گردنبند دانه هایش را تکانی داد و گفت:«عجب سفر خوبی بود، به مرد فقیر پول و غذا و اسب رساندم، پیامبر خدا را خوشحال کردم، عمار را بهشتی کردم، غلام را ازاد کردم، اخر هم برگشتم پیش خانم نورانی» گردنبند درخشان و درخشان تر شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره توحید اتل متل بچه جون بگو خدا بی همتاست خدا شریک نداره خالق دنیای ماست نه بچه ای داره او نه پدر و نه مادر نه زن داره نه شوهر نه خواهر و برادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره کوثر آهای آهای بچه ها می خوام بگم براتون از سوره ای زیبا که فرستاده خداجون این سوره که اومده اسمش چیه؟ کوثره پس دشمن پیامبر بی نسله و ابتره
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوره ناس وقتی اومد سراغت با مکر و حیله شیطون پناه ببر به خدا تا کنی اون رو بیرون دور بشو از کار بد چون که خدا یارتوست پادشاه این جهان همیشه همراه توست
تمشکای کوچولو روی بوته نشسته بودند: اولی گفت: دلم چه غصه داره دومی گفت: هیشکی دوسم نداره سومی گفت: صدا میاد چهارمی گفت: صدای بچه ها میاد پنجمی گفت: نه چک زدیم نه چونه داریم می‌ریم به خونه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعر و قصه کودک
چه خدای مهربانی درخت تک و تنها روی صخره نشسته بود، به درختان کنار رودخانه نگاه می کرد توی دلش گفت:«کاش کمی به رودخانه نزدیک تر بودم» آهی کشید و شاخه هایش را پایین انداخت. صخره ریشه ی درخت را کمی غلغلک داد و گفت:«غصه نخور دوست من بخند، تو یک درخت پرباری باید خوشحال باشی» اما درخت نخندید! برگ ریخت و گفت:«چه فایده دوست من؟ کسی از میوه های من استفاده نمی کند!» هنوز حرفش تمام نشده بود که صدایی شنید، صدا نزدیک و نزدیک تر شد. درخت شاخه هایش را بالا آورد خوب نگاه کرد، صدای بچه ها را شنید. معصومه به سمت رودخانه می دوید، رضا هم از راه میان بر می آمد، معصومه بلند داد زد:«من زودتر رسیدم اول» رضا خندید و گفت:«من آرام آمدم تا تو ببری» معصومه کج نگاهش کرد و گفت:«نخیر من اول شدم» درخت که از دیدن بچه ها برگهایش حسابی سبز شده بودند تکان محکمی خورد، زالزالک هایش روی سر معصومه ریخت. معصومه سرش را بالا گرفت و گفت:«وای رضا بیا اینجا ببین چقدر زالزالک» رضا جلو آمد و نگاهی به میوه های روی زمین کرد و گفت:«چقدرم درشتن» معصومه خم شد و زالزالکی از روی زمین برداشت، رضا گفت:«نخوری! باید اول ببینیم صاحب دارد یا مال خداست» معصومه پیش مامان دوید، دل توی دل درخت نبود، دلش میخواست بچه ها از میوه هایش بخورند، چند دقیقه بعد معصومه با یک پلاستیک برگشت و گفت:«درخت مال خداست اینجا زمین کسی نیست می توانیم بخوریم» درخت از خوشحالی تکان محکم تری خورد و یک عالمه زالزالک برای بچه ها ریخت. رضا گفت:«چه درخت مهربانی!» معصومه گفت:«چه خدای مهربانی!»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان لطفا تو نظرسنجی ما شرکت کنید👇🌺 http://eitaabot.ir/poll/jts5/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃اتقوالله وکونوا مع الصادقین🍃 وقتی که راستگو باشی خدا هم از تو راضیست از حرف راست و درست هیچ چیز بهتری نیست دروغگو رو هیچ کسی دوست نداره تو بدون آیه ی راستگویی رو همیشه هرجا بخون