eitaa logo
شعر و قصه کودک
381 دنبال‌کننده
205 عکس
16 ویدیو
15 فایل
امیدوارم از خوندن اشعار و قصه های کودکانه کانال هم کودکانتون و هم کودک درونتون لذت ببرید😊 @TapehayeRishen313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺سلام بچها حلول ماه ربیع الاول مبارک🌺 بیایید بازی😊 از تصاویر زیر کپی رنگی بگیرید، تاس رو برش بزنید و بازی کنید👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیس یواش تر رضا گوشی تلفن را برداشت، شماره بابا را گرفت به آشپزخانه رفت و ارام با بابا صحبت کرد. از آشپزخانه بیرون امد، به معصومه گفت:«بابا اجازه داد» رفت و پشت در اتاق مامان ایستاد آرام گفت:«مامان من و معصومه به کتابخانه برویم؟» مامان سرفه ای کرد و گفت:«نه پسرم کتابخانه این هفته بخاطر کرونا تعطیل است» معصومه آرام گفت:«پس حالا چیکار کنیم؟» رضا گوشه ای نشست و گفت:«باید یک بهانه ی دیگر پیدا کنیم» معصومه سراغ دفتر نقاشی اش رفت، رضا فکری کرد و گفت:«چقدر مانده دفتر نقاشی ات تمام شود؟» معصومه نگاهی به کاغذهای سفید دفترش کرد و گفت:«زیاد نمانده سه چهار صفحه» رضا لبخندی زد و گفت:«می توانیم هر کدام یک صفحه نقاشی بکشیم، بعد هم باهم برای خرید دفتر نقاشی بیرون برویم» معصومه دست زد و گفت:«هورا آفرین» رضا انگشتش را روی بینی گذاشت و گفت:«هیس یواش تر» هر دو خندیدند، محمد را صدا کردند و سه تایی مشغول کشیدن نقاشی شدند، رضا دفتر را برداشت، پشت در اتاق ایستاد و گفت:«مامان دفتر نقاشی معصومه تمام شده اجازه می دهی برویم برایش دفتر بخریم؟» مامان گفت:«باشد ولی زود برگردید» رضا چَشمی گفت، همراه معصومه از خانه بیرون رفت. توی معصومه گفت:«مامان ناراحت نشود؟» رضا گفت:«نه ماکه از بابا اجازه گرفتیم تازه فقط می خواهیم مامان خوشحال شود» معصومه پولش را سمت رضا گرفت گفت:«بیا پول های من راهم تو نگهدار گم نشود» رضا پول ها را گرفت و توی جیبش گذاشت بعد از خرید دفتر نقاشی رضا گفت:«خب بنظرت چه هدیه ای بخریم؟» معصومه سرش را بالا گرفت و گفت:«من که می خواهم روسری بخرم» رضا چشمکی زد و گفت:«افرین چه فکر خوبی» بعد هم راه افتادند سمت مغازه روسری فروشی، معصومه به سختی از بین روسری های توی مغازه یک روسری آبی با گل های صورتی انتخاب کرد. رضا پول روسری را داد و گفت:«نوبت هدیه ی من است» دست معصومه را گرفت و به مغازه دیگری برد، آن جا پر از گل سرهای زیبا بود. با کمک هم چند گلسر زیبا انتخاب کردند. معصومه گفت:«زودباش رضا الان مامان نگران می شود» رضا پول را به مغازه دار داد و گفت:«خیلی خب الان تمام می شود» به سمت خانه راه افتادند. معصومه نگاهی به هدیه ها کرد و گفت:«هنوز کمی از پول پس اندازمان مانده برویم کیک بخریم؟» رضا لبش را جمع کرد و گفت:«نه مامان مریض است نمی تواند بخورد حالش بدتر می شود» معصومه ایستاد و گفت:« تولد مامان سه روز دیگر است نمی شد صبر کنیم شاید تا آن موقع خوب شد» رضا هم ایستاد و گفت:«بیا مامان نگران می شود» دوباره راه افتادند رضا ادامه داد:«نه دو روز دیگر که غافلگیر نمی شود خودش می داند» هردو خندیدند و تندتر قدم برداشتند. وقتی به خانه رسیدند رضا هدیه ها را گوشه ی پارکینگ پنهان کرد و به خانه برگشتند. مامان در حالی که سرفه می کرد گفت:«هیچ معلوم است کجا بودید؟ دلم هزار راه رفت، یک دفتر خریدن اینقدر طول می کشد؟» رضا جلو رفت و گفت:«ببخشید» مامان اخمی کرد و گفت:«بروید دستانتان را بشویید» هردو دور از چشم مامان لبخند زدند و دستانشان را شستند. غروب که شد رضا گفت:«مامان من و معصومه برویم دوچرخه سواری؟» مامان ابرویش را بالا داد و گفت:«نه عزیزم! وسط این همه درس؟ زودتر تکالیفتان را تمام کنید باید برای معلمتان بفرستم اینقدر هم به اتاق نزدیک نشوید» رضا چَشمی گفت و پرسید:«مشقمان تمام شد می شود برویم؟» مامان گفت:«برو رضا جان سرم درد می کند مشق هایتان را بنویسید» رضا و معصومه تند تند مشق هایشان را نوشتند و جلوی در اتاق مامان گذاشتند تا برای معلم بفرستد. رضا گفت:«مامان اجازه می دهی برویم پایین؟» مامان ابروهایش را در هم کرد و گفت:«این موقع شب؟نه دیروقت است» رضا و معصومه گوشه ای نشستند و به فکر فرو رفتند، معصومه زانویش را بغل گرفت و گفت:«حالا چه کار کنیم؟» رضا شانه هایش را بالا داد. معصومه گفت:«هدیه را کادو نکنیم که نمی شود» صدای ماشین بابا را که شنیدند رضا از جا پرید پشت در اتاق ایستاد و گفت:«مامان ما می رویم استقبال بابا زود برمی گردیم» چون می دانستند مامان اجازه این کار را حتما می دهد بدو از پله ها پایین دویدند. توی پارکینگ تند تند هدیه ها را کادو کردند، همراه بابا به خانه برگشتند. بعد از خوردن شام معصومه مامان را صدا زد:«مامان می شود بیایی جلوی در اتاق؟» مامان با سختی خودش را جلوی در اتاق رساند و گفت:«جانم» رضا گفت :«چشمانت را ببند» مامان خندید و گفت:«چه خبر شده؟ » بچه گفتند:«حالا ببند» مامان چشمهایش را بست بچها هدیه ها را جلوی پای مامان گذاشتند و گفتند:«حالا چشمانت را باز کن» همه باهم شروع کردند به خواندن:«تولد، تولد، تولدت مبارک....»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آموزش مفاهیم چاق و چاق و چاق خرس پشمالو لاغر و لاغر مار خوابالو بزرگ و بزرگ مثل یه خونه کوچیک و کوچیک مثل یه دونه کلفت و کلفت تنه ی درخت نازک و نازک مثل بند رخت سنگین و سنگین یه گاو گنده سبک و سبک مثل پرنده بالا و بالا تاپیش ابرا پایین و پایین زیر پای ما پر رنگ و پر رنگ درخت رو ببین کمرنگ و کمرنگ چمن رو زمین زبر و زبر و زبر دستای کارگر نرم و نرم و نرم دست یه مادر بلند و بلند قد ساختمون کوتاه و کوتاه قد حلزون قوی و قوی مثال بابا ضعیف و ضعیف مورچه زیر پا خیس و خیس و خیس ابرا و بارون خشک و خشک و خشک خاک بیابون داغ و داغ و داغ چایی تو قوری یخ و یخ و یخ آب تگری تلخ و تلخ و تلخ مزه ی دارو شیرین و شیرین بَه بَه یه لبو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم یک اتفاق پاکن سرش را از توی جامدادی بیرون اورد و گفت:« این تو خفه شدم» بعد هم بیرون پرید. نگاهی به دور و برش کرد و گفت:«کی می آید با من قایم باشک بازی کند؟» مداد مشکی خمیازه ای کشید و گفت:«وای بعد یک روز پر کار و این همه نقاشی و مشق نوشتن من که فقط میخواهم بخوابم» پاکن لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«شما نوشتید من که کار زیادی نکرده ام حوصله ام سر رفته» داشت از روی میز پایین می پرید که صدای تراش را شنید:«نپر! خطرناک است گم می شوی» پاکن ریز خندید و در حالی که پایین می پرید گفت:«نترس اتفاقی نمی افتد» تراش یک دور دسته اش را چرخاند و گفت:«حتما بلایی سرش می آید من می دانم» مداد آبی از توی جامدادی بیرون آمد، لبه میز ایستاد، به پاکن که دور می شد نگاه کرد و گفت:«کاش من هم با او می رفتم خیلی هیجان انگیز است» مداد قرمز از توی جامدادی گفت:«خطرناک است یادتان رفته دفعه ی پیش چه بلایی سر تراش کوچولوی قبلی آمد؟ اگر باز سرو کله ی جاروبرقی پیدا شود چه؟» همه ساکت شدند و سر جایشان نشستند. مداد مشکی تازه خوابش برده بود که در اتاق باز شد. مامان احسان بود، کمی اتاق را مرتب کرد کتاب های روی میز را توی کتابخانه چید. روتختی را صاف کرد و از اتاق بیرون رفت. تراش درحالی که می لرزید گفت:«دیدید گفتم؟ پاک کن از دست رفت» مداد آبی بلند صدا زد:«اهای پاکن کجایی؟ زود برگرد اوضاع خوب نیست» اما صدایی نشنید. تا خواست از جامدادی برود بیرون صدای در را شنید. مامان این بار با جاروبرقی برگشته بود. جارو را روشن کرد. همه جا را جارو کرد، تراش آرام گفت:«وای پاکن آن جاست کنار پایه ی تخت!» هیچ کس جرات نداشت تکان بخورد. همه چشمشان به تراش بود که گفت:«من می دانستم پاک کن از دست می رود جاروبرقی پاکن را خورد» همه ساکت و ناراحت بودند جاروبرقی یک دفعه خاموش شد. مامان گفت:«اه باز هم که چیزی توی لوله اش گیر کرد!» صدای زنگ تلفن را که شنید دسته جارو برقی را روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت. مدادها سریع از توی جامدادی بیرون آمدند. مداد قرمز گفت:«باید کاری کنیم» مداد مشکی گفت:«باید نجاتش دهیم» مدادتراش گفت:«چه طوری؟ ماهم گیر می افتیم هیچ کاری از ما ساخته نیست» مداد مشکی روی میز این طرف و آن طرف رفت، یک دفعه ایستاد و گفت:«مدادتراش برو جلوی در بایست هروقت صدای پا شنیدی بیا وبه ما خبر بده، بقیه ی مدادها هم با من بیایند» همه از روی میز سُر خوردند پایین، مداد تراش با ترس جلوی در ایستاد. مداد مشکی صدازد:«پاکن... صدای من را می شنوی؟» اما صدایی نشنید. تراش از جلوی در گفت:«حتما خفه شده» مدادسبز جلو آمد و گفت:«باید لوله را جدا کنیم تا اورا بیرون بکشیم» مدادقرمز گفت:«ما که زورمان نمی رسد» مداد مشکی دوباره صدا کرد:«پاکن منم مداد مشکی آمدیم تو را نجات بدهیم» پاکن گفت:«من حالم خوب است» با شنیدن صدای پاکن همه خوشحال شدند مداد مشکی گفت:«نترس ما تو را می آوریم بیرون» پاکن بلند خندید و گفت:«از کجا؟!» مداد قرمز به جاروبرقی نزدیک تر شد و گفت:«از توی جاروبرقی‌ دیگر» پاکن جلو پرید و گفت:«من که اینحا هستم» مداد مشکی با چشمان گرد گفت:«تو توی جاروگیر نکرده بودی؟» مداد قرمز گفت:«پس چه چیزی توی لوله گیر کرده؟» پاکن خندید و گفت:«یک تکه کاغذ باطله!» تراش درحالی که می لرزید گفت:«امد آمد مامان احسان آمد» اما دیر شده بود همه سر جای خود ماندند، مامان احسان ابرویش را بالا داد و گفت:«این ها که اینجا نبودند!» بعد هم همه ی وسایل را برداشت و سر جایشان گذاشت. پاکن توی جامدادی نشست و به تراش گفت:«حق با تو بود من نباید از خانه دور می شدم اگر جای کاغذ من آن جا گیر کرده بودم چه می شد؟!» تراش گفت:«دیگر نمی شد نجاتت داد»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
غریبه سعید پول را از مادر گرفت، به مغازه علی آقا که سر کوچه بود رفت، وارد مغازه شد و گفت:«سلام علی آقا یه بستنی می خوام» بستنی اش را گرفت و پول را به علی آقا داد، خداحافظی کرد و به طرف خانه راه افتاد. خیلی از مغازه دور نشده بود که ماشینی جلوی پایش ایستاد، یک آقا از توی ماشین گفت:«سلام گل پسر، تو می دونی خونه آقای کاشیان کجاست؟» سعید کمی فکر کرد و گفت:«نه» خواست زود از آن جا برود که همان آقا گفت:«کجا می ری؟ بیا بالا برسونمت!» سعید یاد حرف مادر افتاد که گفته بود:«به کسانی که نمی شناسی اعتماد نکن» بلند گفت:«نه» و به سمت خانه دوید. اگر تو جای سعید بودی چه کار می کردی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گربه کجاست؟رو پرچین جوجه کوچولو تازه از تخم بیرون آمده بود، جیک جیک کرد و گفت:«مامان گرسنه ام» خانم مرغه گفت:« همین جا بمان تا برایت دانه بیاورم جایی نروی ها ممکن است گربه این اطراف باشد» جوجه کوچولو گفت:«گربه خطرناک است؟» خانم مرغه گفت:«بله خیلی زیاد او می خواهد تو را بخورد» و در حالی که از لانه بیرون می رفت گفت:«جایی نروی ها، زود بر می گردم» جوجه کوچولو کمی صبر کرد خیلی زود حوصله اش سر رفت، آرام از لانه بیرون آمد، خوب به اطراف نگاه کرد، همه جا زیبا بود درختان و سبزه ها، گل های سرخ، همه را خوب نگاه کرد، سرش را بالا گرفت آسمان آبی بود، توی آسمان آبی یک موجود زیبا با خال های رنگارنگ دید، موجود زیبا روی گل سرخ نشست، جوجه کوچولو یاد حرف مامانش افتاد و سریع گوشه ای پنهان شد اما موجود زیبا که او را دیده بود گفت:«تو از من می ترسی؟» وخندید. جوجه کوچولو جیک جیک کنان گفت:«من را نخور من هنوز خیلی کوچولو هستم» موجود زیبا خندید و گفت:«من چطور می توانم تو را بخورم؟ من یک پروانه هستم» جوجه کوچولو گفت:«یعنی گربه نیستی؟» پروانه گفت:«نه که نیستم، بالهای زیبایم را ببین، گربه که بال ندارد» جوجه کوچولو کمی جلو تر رفت پروانه ترسید و پرید، جوجه کوچولو داد زد:« کجا می روی؟ بیا باهم بازی کنیم» پروانه گفت:«نه تو مرا می خوری!» و از آنجا دور شد. جوجه کوچولو باز به اطراف نگاه کرد، پرید روی چمن ها، چمنِ نرم پایش را غلغلک داد، جوجه کوچولو حالا از لانه دور شده بود، یک دفعه روی چمن ها یک چیز عجیب دید، چیز عجیب داشت وول می خورد، جوجه کوچولو ترسید و پشت تکه سنگی پنهان شد. چیز عجیب که او را دیده بود، خندید و گفت:« تو از من می ترسی؟» جوجه کوچولو گفت:«من را نخور من هنوز خیلی کوچولو هستم» چیز عجیب بلندتر خندید و گفت:«من تو را بخورم؟ من کرم هستم، ببین تنم چقدر کوچک است» جوجه کوچولو از پشت سنگ سرک کشید و گفت:«یعنی تو گربه نیستی؟» کرم وول خورد و گفت:«نه که نیستم تن دراز و لاغرم را ببین گربه که این شکلی نیست» جوجه از پشت سنگ بیرون آمد خواست جلو برود که کرم یکهو رفت توی سوراخ! جوجه گفت:«کجا می روی بیا باهم بازی کنیم» کرم از توی سوراخ داد زد:«نه تو مرا می خوری!» جوجه کوچولو باز تنها شد باز هم جلوتر رفت و لانه دورتر شد. یک دفعه صدایی شنید:«میو....میو» بلند گفت:«آهای تو کی هستی؟ بیا بیرون» صاحب صدا سرش را از پشت پرچین بالا آورد و گفت:«سلام جوجه ی ناز می آیی باهم بازی کنیم؟» جوجه با دیدن کله ی پشمالوی گربه خنده اش گرفت و گفت:«تو چقدر با مزه ای! چه سر پشمالو و قشنگی داری! پروانه و کرم که نیستی! پس چی هستی؟» گربه آب دهانش را قورت داد و گفت:«من.... من.... اسمم پشمالو است آمدم با تو بازی کنم» جوجه کوچولو گفت:«پس تو هم گربه نیستی؟» گربه جواب سوال جوجه کوچولو را نداد از پرچین بالا آمد و گفت:«بیا من کمک می کنم از پرچین بپری بالا این جا توی باغچه نمی شود بازی کرد» جوجه جیک جیک کنان جلو رفت، گربه بازهم آب دهانش را قورت داد اما تا خواست از پرچین پایین بپرد و جوجه را به دهان بگیرد چوبی محکم توی سرش خورد، آقای کشاورز از سرِ زمین برگشته بود. جوجه با دیدن آقای کشاورز لرزید و گفت:«حتما این گربه است و آمده من و دوستم را بخورد» آقای کشاورز جوجه کوچولو را بغل کرد و به لانه برد. مامان مرغه قدقدکرد و گفت:«می دانی چقدر دنبالت گشتم؟» جوجه کوچولو توی بغل خانم مرغه پرید و گفت:«این گربه می خواست من و دوستم پشمالو را بخورد» خانم مرغه میان اخم خندید و گفت:«این که گربه نیست بچه این آقای کشاورز است پشمالو گربه است» جوجه کوچولو جیک جیک خندید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«محمد مثل گل بود» «محمد مثل گل بود» پر از عطر گل یاس شبیه یک شقایق پر از خوبی و احساس «محمد مثل گل بود» گل ختمی و شب بو میان باغ دنیا گلی خندان و خوشرو محمد آمد و من پیامش را شنیدم و حالا شاد شادم به آرامش رسیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_558508104.mp3
5.19M
🌸میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وسلم🌸 🎵ذڪر قلبم شد یا ابالزهرا 🎤محمدحسین پویانفر 🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من حضرت محمد(ص)رادوست دارم.: *سردار دلها*: ✊ *بزرگترین راهپیمایی مجازی(۱۳آبان)* 🇮🇷همه شرکت خواهیم کرد... لطفا به آدرس زیر مراجعه و با کلیک بر شعار مرگ بر آمریکا در راهپیمایی ۱۳ آبان شرکت نمایید. b2n.ir/13abn 📲اطلاع رسانی در همه کانال ها و گروه ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهترین مزه ی دنیا نگار از سرسره سُر خورد و خندید، به طرف پله های سرسره دوید، دختری همسن خودش را دید که روی نیمکت نشسته و عینک دودی سیاهی به چشم داشت. مداد دختر از روی نیمکت روی زمین افتاده بود، نگار جلو رفت مداد را برداشت و گفت:«مدادت روی زمین افتاده بود » دختر دستش را به سمت نگار دراز کرد، نگار مداد را به دست دختر داد، کنارش نشست و گفت:«اسم من نگار است است تو چیست؟» دختر لبخندی زد و گفت:«اسم من روشنا است» نگار گفت:«می ایی باهم سرسره بازی کنیم؟» روشنا لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«من نمی توانم ببینم، و نمی توانم بدون کمک مادرم سُر بخورم باید مادرم کمکم کند» نگار با چشمان گرد گفت:«چه بد! مادرت کجاست؟» روشنا با دست به سمت دیگر پارک اشاره کرد و گفت:«فکر کنم از ان طرف رفت، رفت برایم بستنی بخرد» نگار کمی فکر کرد و گفت:«این که نمی بینی سخت است؟ » روشنا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اوووممم، نه خیلی، یعنی من عادت کردم و البته خیلی چیزها را می دانم بااینکه ندیده ام!» نگار ابرویی بالا داد و گفت:«یعنی چطور؟» روشنا از روی نیمکت بلند شد دست نگار را گرفت و گفت:«بگو این نیمکت که روی آن نشسته بودیم چه رنگی است؟» نگار نگاهی به نیمکت کرد و گفت:«سبز» روشنا لبخندی زد و گفت:«سبز مزه ی خوبی دارد، مثل طعم قرمه سبزی! مثل رنگ دوستی است، من رنگ سبز را خیلی دوست دارم» نگار خندید و گفت:«من هم قرمه سبزی خیلی دوست دارم» و هر دو خندیدند. روشنا گفت پشت این نیمکت، گل های محمدی هست!» نگار با چشمان گرد گفت:«تو که نمی بینی از کجا فهمیدی؟» روشنا سرش را بالا گرفت و گفت:«از بوی خوبش، بو کن!» نگار نفس محکمی کشید و گفت:«به به چه بوی خوبی دارد» روشنا گفت:«اینجا دوتا تاب هست که یکی از آن ها خرابند و بچه ها به نوبت سوار تاب سالم می شوند» نگار گفت:«از کجا فهمیدی که یک تاب خراب است؟» روشنا عینک سیاهش را روی بینی جا به جا کرد و گفت:«شنیدم! بچه ها منتظر نوبت هستند و می گویند چرا این تاب خراب است» نگار به صدای بچه ها گوش می کرد که روشنا گفت:«کمی آن طرف تر یک الاکلنگ هم هست!» نگار گفت:«این را هم از شعر بچه ها فهمیدی؟ الاکلنگ و تیشه کدوم برنده میشه» روشنا خندید و گفت :«درست حدس زدی» مامان روشنا از راه رسید و گفت:«بفرمایید بستنی، دیدم دوست تازه ای پیدا کردی دوتا بستنی خریدم» بستنی ها را به دست بچه ها داد، نگار تشکر کرد یک قاشق بستنی توی دهان گذاشت و گفت:«مزه ی مهربانی می دهد، مزه ی دوستی جدید و عزیز» روشنا خندید و گفت:«بهترین مزه ی دنیا»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاله و طوطی سخنگو عصر بود .خاله دلش گرفته بود. داشت توی حیاط برگ های زرد و نارنجی درخت انجیر و جارو می کرد. برگ ها از روی درخت می ریخت و اشک ها از روی گونه های خاله چون او دلش برای بچه هایش تنگ شده بود. برگ هارا که جمع کرد، حیاط را کمی آب پاشید به گل های لب تاقچه آب داد و خسته به خانه برگشت. سراغ طوطی کوچولویی رفت که نوه مهربانش به او هدیه داده بود. کمی با طوطی حرف زد :«می بینی طوطی؟ من همیشه تنها هستم ، بچه ها این جمعه هم به دیدنم نیامدند . باز اشکش روی گونه هایش جاری شد. گوله گوله اشک ریخت و درددل کرد . طوطی ساکت بود و گوش می داد. خاله گفت: خوب شد تو هستی و گرنه از غصه دق می کردم . رفت و برایش کمی دانه آورد. تا در قفس را باز کرد طوطی بیرون پرید و از لای پنجره ی باز اتاق فرار کرد. خاله خیلی غصه خورد، حالا دیگر خیلی تنها بود. دلگیر و غصه دار به زیر کرسی خزید. شبتون که شد بیشتر غصه خورد به قفس خالی نگاه کرد و آه کشید. یکهو صدای در توی خانه پیچید. خاله با خودش گفت: «قرارنبودکسی بیاید» چادر گل گلی اش را سر کرد، رفت و در را باز کرد. بچه هایش پشت در بودند، از خوشحالی زبانش بند آمده بود. نوه ی کوچولویش طوطی به دست دوید و بغلش کرد . باورش نمیشد طوطی مهربان بچه هایش را به خانه اش آورده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیب قرمز بهاره روی مبل نشست تلویزیون را روشن کرد ابروهایش را در هم کرد گفت:«اه باز هم که این برنامه را نشان می دهد» بلند شد دفتر نقاشی اش را آورد و مشغول کشیدن نقاشی شد. نیما کنار بهاره نشست و گفت:«درخت قشنگی کشیدی می خواهی کمکت کنم چندتا سیب هم بکشی؟» بهاره ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«خودم بلدم» نیما سرش را پایین انداخت، به اتاقش رفت، با دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش برگشت، نقاشی اش که تمام شد دفتر را به مادر داد و گفت:« نقاشی ام چطور است؟» مادر دستی سر نیما کشید گفت:«خیلی عالی شده چه سیب های قرمز و قشنگی آفرین پسرم» بهاره هنوز داشت با ابروهای درهم نقاشی می کشید، یک دفعه دفتر را کنار گذاشت زانوهایش را بغل کرد و گفت:«اه باز هم نشد» مادر نگاهی به بهاره کرد و گفت:«چی نشد؟» بهاره سرش را بلند کرد و گفت:«سیبم، هرکاری می کنم گرد نمی شود» مادر نگاهی به نیما کرد و گفت:«نیما جان به خواهرت کمک میکنی چندتا سیب بکشد؟» نیما سرش را پایین انداخت گفت:«خواستم کمک کنم خودش نخواست گفت بلد است» و مشغول تماشای تلویزیون شد. بهاره هنوز اخم هایش توی هم بود به نیما نگاه کرد و گفت:«ببخشید داداشی می شود کمک کنی سیب بکشم؟» نیما لبش را جمع کرد و گفت:«نه من برای خواهر اخمو هیچ کاری نمی کنم» کنار بهاره نشست و با لبخند ادامه داد:«اخم هایت را باز کن تا کشیدن سیب را به تو یاد بدهم» بهاره اخم هایش را باز کرد و خندید، لپهایش مثل سیب های نقاشی قرمز شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لانه ی کبک کبک نگاهی به ساعت بالی اش کرد، پرهایش را کش داد و گفت:«چقدر این سفر طولانی شد» و سریع تر از همیشه راه افتاد. به لانه اش که رسید پر زد و جلو رفت، اما با دیدن یک خرگوش در لانه ی کوچکش چشمانش گرد شد، پرسید:«سلام، شما چرا توی لونه ی من نشستی؟ فکر کنم اشتباهی شده» خرگوش، بی توجه گوش هایش را تکان داد و گفت:«سلام، هیچ اشتباهی نشده این جا لونه ی زیبای منه» کبک اخم هایش را توی هم کرد و گفت:«از لونه ی من بیا بیرون من فقط چند روز نبودم» خرگوش دماغش را بالا کشید و گفت:«لطفا مزاحم نشو من خودم این جا رو پیدا کردم پس مال خودمه» کبک کمی فکر کرد و گفت:«این طوری نمی‌شه باید یه نفر بی طرف بگه این لونه مال منه یا تو!» خرگوش گفت:«موافقم اما چه کسی؟» کبک بالش را تکاند و گفت:«من یه گربه می‌شناسم که مدت‌ها کنار آدم‌ها زندگی کرده و خیلی داناست شنیدم هر چه بگه درسته» خرگوش جستی زد و از لانه بیرون پرید گفت:«باشه پیش گربه بریم» خانه ی گربه نزدیکی برکه بود و گربه داشت کنار برکه استراحت می کرد. کبک جلو رفت و آرام گفت:«سلام جناب گربه » گربه سرش را بالا گرفت سلام کرد و گفت:«در خدمتم چیزی شده؟» خرگوش جست زد و جلوتر از کبک ایستاد گفت:«بله این کبک می‌خواد لونه ی زیبای من رو ازم بگیره» کبک کنار خرگوش ایستاد و گفت:«اون جا لونه ی من بود مدتی به سفر رفتم وقتی برگشتم خرگوش رو توی لونه‌م دیدم » گربه آرام به کبک و خرگوش نزدیک شد و گفت:«با هم دوست باشید، دنیا ارزش دعوا نداره» و باز هم جلوتر رفت. کبک بالی زد و گفت:«نه من لونه‌م رو می‌خوام» خرگوش نزدیک تر رفت و گفت:«اون جا لونه‌ی منه» گربه که حسابی به ان ها نزدیک شده بود با خودش فکر کرد:«تا این دو نادون با هم بحث می کنن باید کار رو یکسره کنم» پرید و کبک و خرگوش را اسیر کرد. دوستان خوبم این داستان از کتاب کلیله و دمنه انتخاب و برای شما به زبان ساده بازنویسی شده امیدوارم از خوندنش لذت ببرید🌺