هدایت شده از یوسف الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک
آوای زنگ قافله
هر دم به گوشم میرسد آوای زنگ قافله
این قافله تا کربلا، دیگر ندارد فاصله
از کعبهی گل آمده، تا کعبهی دل میرود
این کاروان غم فزا؛ منزل به منزل میرود
یک زن میان محملی، بر ناقه در تاب و تب است
عباس و اکبر دور او، این زن خدایا زینب است
لحظه به لحظه میشود درد و غمش در دل فزون
گوید حسینش زیر لب، انّا الیه راجعون
نجمه نمیگیرد نگاه از روی ماه قاسمش
با اشک حسرت میزند، شانه به موی قاسمش
در مهد آغوش رباب؛ رفته علیاصغر به خواب
بوسد گلوی نـاز او؛ امّا دلش در اضطراب
وقتی رقیه پرده محمل به بالا میبرد
دل میبرد از قافله، چون نام بابا میبرد
"پیشاپیش فرارسیدن ماه محرم، ماه عزای اهل بیت عصمت و طهارت ع را تسلیت عرض می نمایم"
التماس دعا...
سیدعلی ⚫️:
السلام علیک یا مسلم بن عقیل
کوفه دل خواهم نبود،هیچ کس با گریه های گاه و بی گاهم نبود
کوفیان امضاء زدند آنقدر که، پای نامه جای امضاء هم نبود
صبح پیمان بستند و تا نماز ظهر،در مسجد دگر جا هم نبود
بعد مغرب هیچ کس فکر مسلم هیچ، حتی فکر مولا هم نبود
دست هایم بسته شد باز هم، شکر خدا، ناموس همراهم نبود
🏴🏴🏴🏴🏴
در کوفه آب نیست،اینجا به تشنه آب رساندن ثواب نیست
نامه دروغ بود، پیمان کوفه روی حساب و کتاب نیست
گشتم میان شهر،غیر از خرابه هیچ کجا جای خواب نیست
جز دست های زجر، اینجا برای حرف سه ساله جواب نیست
گهواره ساز شهر،تیر سه شعبه ساز شد این بی حساب نیست
بیچاره همسرت جایی برای بازی ِ طفل رباب نیست
در کوفه زینتی دور دو دست دختر تو جز طناب نیست
کوفه میاحسین اینجا برای مرکب زینب رکاب نیست
من فکر زینبم جای مُخدرات که بزم شراب نیست
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
رفقا
کربلایی ها
حسینی ها
با دل جان بریم پای روضه ارباب
روز اول که اومد کوفه لجام اسبش داشت پاره می شد، هر کی گرفته بود یه طرف می کشید، آقا جان خونه ی ما بیا، سفیر حسین، بنی هاشم و عموت علی به گردن من خیلی حق داشت، چه گرفتاری هایی داشتم، عموت علی حل کرد، حسنین حل کردند، ما به علی و بچه هاش مدیونیم، اقا تو رو خدا بیا خونه ی ما، مسلم مونده بین این همه منزل کجا رو انتخاب کنه،این از روز اول.
اما امان از دل زینب
🏴🏴🏴
امام صادق علیه السلام هر وقت مجلس میگرفت عبا را دم در می انداخت میفرمود مادرم فاطمه میاد میشینه دم در🏴🏴🏴😭😭
اینقدرمسلم غریبه،حدود سه ماهه رفته کوفه، تو راه که میومد اون راه بلد مسلم از عطش جوون داد، نامه نوشت به ابی عبدالله برگردم با خودتان بیام، ابی عبدالله شاید به صورت رمز نوشت برای مسلم: وعده ی من و تو دروازه کوفه،ابی عبدالله به وعده اش وفا کرد، تادروازه کوفه دختر مسلم آروم گریه میکرد،اما همچین که به دروازه رسید دید سر باباش بالای دروازه آویزانه،از بالای نیزه چشمها تو چشم هم افتاد،گفت سکینه ببین اینم سر بابای منه
یا حسین 😭😭😭
دستاشو بستن بالای دارالاماره سروازبدن جدا کردن، تا آخرین لحظه میگفت :حسین کوفه میا،آخه امروز فهمیدم مغازه ها به نیزه سازی تبدیل شدند،بازار نیزه فروش ها شلوغ شده کوفه پر از حرمله است،اینجا به میهمانان آب نمی دهند
🏴🏴🏴🏴
کوفه انگار که نسبت به تو احساس نداشت
دوازده هزار نامه فقط از کوفه فرستادند
باغ ها ظرفیت عطر گل یاس نداشت
اصلاً حیف بود تو بیای کوفه آقا
🏴🏴🏴🏴
ریشه ی غفلت کوفه به کجاها نکشید
که سفیر پسر فاطمه را پاس نداشت
کوفه از بس که نگاهش به حرام عادت کرد
کوفه از پس که نگاهش به حرام عادت کرد
چشم دیدار تو مسلم و عباس نداشت
🏴🏴🏴🏴
نسیمی که از سمتِ پرچم رسیده
داره میگه بوی محرم رسیده
بازم مادری با قد خم رسیده
بسم الله ..
سلام ای امیری که نعم الامیری
ندارم من از گریه و روضه سیری
یه وقت از ما این نوکری رو نگیری
یه شالِ عزا و یه پیرهن سیاهِ
که تنها پناهم تو شهر گناهِ
یه آهه بلندُ یه اشک روونه
که مارو یه روزی به تو میرسونه
حسین جان ، حسین جان ..
🏴🏴🏴🏴
شبایِ اول و دارم میبینم
رو آسمونم یا که رو زمینم
اجازه داده مادرت دوباره
مشکی بپوشم بزنم به سینه ام
🏴🏴🏴
آنکه در عالم ذر، روزی ما را غم داد
غم و شادیِ جهان را به خدا توأم داد
"هیچکس خبر نداره تو دلِ ما چی میگذره .. همه فکر میکنن ما مشکی پوشیدیم روحیه هامون هم همینجوری مشکیِ ؛ نه والا اصلا وقتی که میگی حسین دلت باز میشه .. میگی حسین همۀ غم های عالم فراموشت میشه .. شب اول شب حساسیه .. شب اول شبِ مادرِ .. آدم دوست داره برا نوکریِ پسرش خودشُ به این مادر نشون بده "
🏴🏴🏴🏴
صلی الله علیک یا ابا عبدالله
التماس دعا از همه دوستان
🏴🏴🏴🏴🏴
هدایت شده از یوسف الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک
May 11
تاریخ تَشیع:
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
✍🏻 عباسِ علی:
🕰 شریعه فرات پیش روست و چند هزار سوار دشمن پشت سر.
🌑 سوار تشنه لب، لحظه به لحظه به آب نزدیک تر می شود، با مشک خالی بر دوش و شمشیری در دست و لبخندی شیرین بر لب. لبخند، لب های ترک خورده اش را به خون می نشاند.
🌒 اسب در زیر پایش به عقابی می ماند که مماس با زمین پرواز می کند. آن قدر رعنا و رشید و بلند بالاست که اگر پا از رکاب بیرون کشد، سر انگشتانش خراش بر چهره ی زمین می اندازد.
🌙 وقتی که تو بر اسب سوار می شوی، ماه باید پیاده شود از استر آسمان.
ص ۱
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 چشمانی سیاه و درشت و کشیده دارد و ابروانی پر و پیوسته و گیسوانی چون شبق که از دو سو فرو ریخته و تاب برداشته و چهره ی درخشانش را چونان شب سیاه که ماه را به دامن بگیرد، در قاب گرفته است.
🌙 ماه اگر در روز طلوع کند، از جلای خودش می کاهد. این چه ماهی است که رنگ از رخ روز می زداید و با ظهورش روشنایی روز را کم رنگ می کند؟
🌒 چیزی به آب نمانده است. برق آب در چشم های اسب و سوار می درخشد. هوای مرطوب در شامه تفتیده اسب می پیچد و به او جان و توان تازه می بخشد.
ص ۲
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 سوار دمی به عقب بر می گردد و کشته های خویش را مرور می کند. همه ی این جنازه ها که اکنون در سایه سار نخل ها خفته اند، تا لحظاتی پیش ایستاده بوده اند و سدی شکست ناپذیر می نموده اند.
🌒 فقط چهار هزار نفر، مأمور نگهبانی از شریعه بوده اند با اسب و شمشیر و نیزه و تیر و کمان و خود و سپر و زره و عمود. فرمانده سپاه دشمن گفته است که اگر اینان به آب دست پیدا کنند و جان بگیرند، احدی از شما را زنده نمی گذارند.
🌓 باور دشمن بر این بوده است که نه از آب، که از حیات خویش نگهبانی می کند.
ص ۳
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 اکنون همه ی آن چهار هزار، یا کشته ی اویند یا گریخته از هجوم خشم او. اما آن ها که گریخته اند، باز خواهند گشت. یاران خویش را به کمک خواهند خواست و باز خواهند گشت. حتی پیاده ها بر این اسب های سرگشته و بی صاحب خواهند نشست و هجوم و محاصره را از سر خواهند گرفت.
🌒 اکنون این صدای نرم تلاقی پاهای اسب با زمین مرطوب... و اینک این صدای پای اسب و آب... و اینک این آب... این مشک خالی و آب... این سوار تشنه لب و آب...
ص ۴
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 اما کیست این سردار که از میان چهار هزار سوار نیزه دار عبور کرده است و خود را به آب رسانده است، بی آن که آب در دلش تکان بخورد؟
🌒 این، عباس علی است. عباس، فرزند علی بن ابیطالب.
🌙 تو را برای همین روز می خواستم عباس! ناز بازوان تو! حالا بدان که چرا در ابتدای ورودت به این جهان، بر دست ها و بازوان تو بوسه می زدم و سرانگشتانت را به آب دیده می شستم. باغبان اگر در آینه ی نهال، شاخسار سر به آسمان کشیده درخت را نبیند که باغبان نیست.
⏳⏳⏳
ص ۵
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🕰 در صفین، نوجوانی نقاب زده، ناگهان چون تیری از چله ی کمان جبهه ی دوست رها شد و خود را به عرصه ی نبرد رساند.
🌑 جز علی، هیچ کس نه از جبهه دشمن و نه از اردوگاه دوست، نمی دانست که این نوجوان نقاب بر چهره کیست.
🌒 آنان که از چشم، سن و سال را می سنجند، گفتند که بین دوازده تا چهارده سال.
🌓 آنان که از هیکل و جثه، پی به سن و سال می بردند، گفتند که حدود هفده سال.
🌔 آنان که از چستی و چابکی حرکات، حدود عمر را حدس می زدند، گفتند قریب بیست سال.
ص ۶
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 آن نوجوان نقاب زده که همه را به اشتباه انداخته بود، چون جنگجویان کهنه کار به دور میدان چرخ می خورد و مبارز می طلبید.
🌒 چستی و چالاکی نوجوان، حکمی می کرد و شهامت و صلابتش، حکمی دیگر.
🌓 چرخش تند و تیز شمشیر در دست هایش حکمی داشت و نگاه عمیق و نافذش حکمی دیگر.
🌔 و این بود که هیچ کس از جبهه مخالف، پا پیش نمی گذاشت.
ص ۷
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 معاویه به ابوشعثا گفت: برو و کار این سوار را بساز.
🌒 ابوشعثا گفت: اهل شام مرا حریف هزار سوار می دانند، دون شأن من است جنگ تن به تن با این یکه سوار. اما یکی از پسران هفتگانه ام را می فرستم تا سرش را برایت بیاورد.
🌓 جوان ابوشعثا در دم با شمشیر آن نوجوان به دو نیم شد و آه از نهاد ابوشعثا برخاست. دومین فرزند را به خون خواهی اولی فرستاد. دومی نیز بی آن که مجال جنگیدن پیدا کند، جنازه اش در کنار جنازه برادر قرار گرفت. و جوان سوم و چهارم و پنجم...
🌔 در جبهه دوست، لحظه به لحظه غریو شگفتی و شادی اوج می گرفت و در جبهه دشمن، سکوت و حیرت و بهت و مصیبت لحظه به لحظه سنگین تر می شد.
ص ۸
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 و وقتی ششمین و هفتمین جوان ابوشعثا هم به خاک و خون غلتیدند، از جبهه دشمن نیز وای تحسین، ناخودآگاه به هوا برخاست.
🌒 و این آن چنان خشم و غیرت ابوشعثا را به جوش آ
ورد که به معاویه گفت: تکه تکه اش می کنم و به اندازه داغ هفت جوان بر دل پدر این سوار، داغ می نشانم.
🌓 و از جا کنده شد و با چشمانی خون گرفته و توانی صد چندان، خود را به عرصه نبرد رساند. دست سوار اما انگار تازه گرم شده بود. چون شیری که روباه را به بازی می گیرد، ابوشعثا را لحظاتی به تلاطم و تکاپو واداشت و در لحظه و آنی که هیچ کس نفهمید چه آنی، سر ابوشعثا را پیش پای اسبش انداخت و بدن خونینش را بر خاک نشاند.
ص ۹
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 وحشت بر چهره و سراپای دشمن نشست. آن چنان که هر چه نوجوان در میدان چرخ خورد و مبارز طلبید، هیچ کس به میدان نیامد. و آن چنان که حتی هیچ کس جرأت جمع کردن جنازه های آل ابوشعثا را به خود راه نداد.
🌒 نوجوان، فاتح و شکوهمند به قلب جبهه دوست بازگشت. و آن زمان که علی او را در آغوش گرفت و نقاب از چهره اش برداشت تا عرق از پیشانی اش بسترد و روی ماهش را ببوسد، تازه همه فهمیدند که این عباس علی است، ماه بنی هاشم که هنوز پا به سال سیزده نگذاشته است و هنوز مو بر چهره اش نروییده است.
⏳⏳⏳
ص ۱۰
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🕰 این عباس علی است. خسته، گرسنه، تشنه، داغدیده و مصیبت زده.
🌑 داغ هایی که هر کدام به تنهایی برای از پا در آوردن مردی کافی است؛ داغ سه برادر، داغ یک فرزند، داغ چندین برادرزاده و خواهرزاده و داغ چند ده عزیز و همدل و همراه...
🌒 نه خستگی، نه تشنگی، نه گرسنگی، نه این همه داغ، هیچ کدام تاب از کف عباس نربوده و توان عباس را نفرسوده، اما دیدن تشنگی حسین و بچه های حسین، طاقتش را سوزانده و او را راهی شریعه کرده است.
🌓 اکنون این اوست و آبی که تا زانوان او و شکم اسب، بالا آمده... اکنون این اوست و آب و مشک خالی و بچه های حسین... اکنون این اوست و لب هایی که از تشنگی ترک خورده... اکنون این اوست و تنی که از تشنگی ناتوان شده... اکنون این اوست و جگری که از تشنگی تاول زده...
ص ۱۱
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 اکنون این اوست و هجوم لشکر عقل از هزار سو که او را به نوشیدن آب ترغیب می کند:
🌒 تو علمدار لشگر حسینی، باید استوار بمانی. تو محافظ بچه های حسینی، باید توان در بدن داشته باشی. تو تکیه گاه سپاه حسینی، نباید فرو بریزی. وقتی به جرعه ای آب می توان توان هزار باره گرفت، چرا این توان را نه از خودت که از انجام رسالتت دریغ می کنی؟
🌓 تو یک عمر زیسته ای برای همین یک روز و اگر امروز نتوانی بجنگی و از محبوبت دفاع کنی، همه عمر را به باد داده ای...
⏳⏳⏳
ص ۱۲
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 اکنون این اوست و هجوم لشکر عقل از هزار سو که او را به نوشیدن آب ترغیب می کند:
🌒 تو علمدار لشگر حسینی، باید استوار بمانی. تو محافظ بچه های حسینی، باید توان در بدن داشته باشی. تو تکیه گاه سپاه حسینی، نباید فرو بریزی. وقتی به جرعه ای آب می توان توان هزار باره گرفت، چرا این توان را نه از خودت که از انجام رسالتت دریغ می کنی؟
🌓 تو یک عمر زیسته ای برای همین یک روز و اگر امروز نتوانی بجنگی و از محبوبت دفاع کنی، همه عمر را به باد داده ای...
⏳⏳⏳
ص ۱۲
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🕰 پدر به برادرش عقیل که در علم انساب ورودی به کمال داشت، گفت که: زنی می خواهد که در رشادت و شهامت و شجاعت نمونه باشد و فرزندانی رشید و دلاور و سلحشور و بی باک بیاورد.
🌑 و عقیل، قبیله ی بنی کلاب را معرفی کرد و از این قبیله، خانواده ی بنی حزام را و از این خانواده، فاطمه رشیده را.
🌒 و چه کارهای عجیبی می کرد این پدر مظهرالعجایب! خودش عالم به ماکان و مایکون و ما هو کائن بود، خودش در جایگاهی از خلقت نشسته بود که تقدیر را با سرانگشتانش باذن الله رقم می زد. خودش سرشت و گذشته و آینده همه خلایق را در آینه ی علم غیب خویش به وضوح می دید. اما برادرش را مأمور جستجو در انساب و اقوام و قبایل کرد تا دل عقیل را به انجام این مأموریت خطیر خوش گرداند.
ص ۱۳
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 به گمانم بزرگ ترین معجزه ی پدر این بود که در میان مردم، پرده بر علم غیب خویش می کشید و علی رغم داشتن بال های کرامت، با پاهای عادت بر زمین راه می رفت و علی رغم علم آفرینی اش، به زبان کودکانه ی مردم این جهان تکلم می کرد و علی رغم این که صاحب دکان عالم بود، درست مثل یک مشتری بی بضاعت از دکه ی خلقت خرید می کرد.
🌒 فلسفه ی انتخاب مادرم و تولد من و برادرانم، پدید آوردن یاورانی برای حسین بود. یعنی که من برای حسین و به خاطر حسین آمدم.
⏳⏳⏳
ص ۱۴
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🕰 برای تو که به خاطر حسین آمده ای، اکنون دفاع از حسین و جنگ در راه حسین، مهم ترین مسئله است. و دفاع از حسین، توان می طلبد و جنگ در راه حسین رمق می خواهد.
🌑 و آب اکنون برای تو یعنی توان برای دفاع از حسین. و آب برای تو یعنی مقدمه ی واجب که به اندازه ی خود واجب، واجب است.
🌒 اسب که خنکای آ
ب، رگ و پی اش را حیات و طروات بخشیده، در آب پیش تر و پیش تر می رود تا آن جا که زانوان و ران های سوار تماما در آب قرار می گیرد و شمشیر آبدیده اش تا نیمه در آب فرو می شود.
🌓 سوار، دست به قبضه ی شمشیر می برد و آن را به سمت جلو می فشارد تا سر غلاف از آب بیرون بیاید و شمشیر از تسلط آب محفوظ بماند.
⏳⏳⏳
ص ۱۵
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🕰 بیست و پنج سال پیش بود یا کمی بیشتر.
🌑 علی در مسجد نشسته بود و گرد او یاران و دوستان و اصحاب، حلقه زده بودند. در این حال پیرمردی بیابانی که محاسنی سپید و چهره ای آفتاب سوخته اما نمکین داشت به مسجد در آمد.
🌒 با لهجه ای شیرین به همه سلام کرد، حلقه ی جمع را شکافت، بر دست و روی علی بوسه زد و زانو به زانوی او نشست: علی جان! خیلی دوستت دارم. دلیلش هم این است که این شمشیر عزیزم را آورده ام به تو هدیه کنم.
🌓 علی خندید؛ ملیح و شیرین، آن چنان که دندان های سپیدش نمایان شد: دلیل، دل توست عزیزدلم! اما این هدیه ی ارجمندت را به نشانه می پذیرم.
🌔 پیرمرد عرب خوشحال شد، دوباره دست و روی علی را بوسید و رفت. فراوان داشت علی از این عاشقان بی نام و نشان.
ص ۱۶
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🌑 شمشیر را لحظاتی در دست چرخاند و نگاه داشت، انگار که منتظر خبری بود یا حادثه ای. خبر عباس بود که بلافاصله آمد. هفت یا هشت ساله اما زیبا، رعنا و بلند بالا. سلام و ادب کرد اما چشم از شمشیر برنداشت.
🌒 علی فرمود: عباس من! دوست داری این شمشیر را به تو هدیه کنم؟
🌓 عباس خندید. آرزوی دلش بود که بر زبان پدر جاری شده بود: بله، پدر جان! قربان دست و دلتان.
🌔 علی فرمود: بیا جلو نور چشمم!
🌕 عباس پیش آمد. علی از جا بلند شد، شمشیر را با وسواسی لطف آمیز بر کمر او بست، او را در آغوش گرفت، بوسید و گریه کرد: این به ودیعت برای کربلا.
⏳⏳⏳
ص ۱۷
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🕰 فضای اطراف شریعه ملتهب شده است.
🌑 صدای پا و شیهه اسب ها و و صدای عبور سوارها از لا به لای نخل ها، نشان از تجهیز و بازسازی سپاه دشمن دارد.
🌒 باید جنبید. باید هر چه زودتر مشک را از آب پر کرد و از این محاصره و مهلکه به در برد. اما با کدام توان وقتی که هرم آفتاب، رمق بدن را کشیده است و عطش، عبور خون را در رگ ها دشوار کرده است؟ اما...
⏳⏳⏳
ص ۱۸
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
🕰 اما پدر در واپسین لحظات حیات، آن گاه که در بستر شهادت آرمیده بود و آخرین وصایای خویش را به اطرافیان می فرمود، ناگهان تو را صدا زد.
🌑 تو شتابناک پیش رفتی و در کنار بستر او زانو زدی. پدر همچنان که خفته بود، دست بر شانه های تو گذاشت و فرمود:
🌒 عباس من! به زودی سبب روشنی چشم من در قیامت خواهی شد. در عاشورا وقتی وارد شریعه شدی، مبادا که آب بنوشی و برادرت حسین، تشنه باشد.
ادامه دارد...
ص ۱۹
❥༻⃘⃕࿇════┅┄
⬅️ وقایع روز اول #مـحــرم🚩
❶ آغاز ایام حسینی
اولین روز از ماه حزن و اندوه آل محمد
علیهم السلام است که همه انبیاء و ملائکه
و شیعیان و دوستان اهل بیت علیهم السلام
محزونند
باید گفت: ماه حزن و اندوه تمام عالم است
چرا که همه ساله از اول محرم تا روز عاشورا
پیراهن پاره پاره حضرت سیدالشهداء
علیهالسلام را از عرش خدا روبه زمین میآویزند
و حزن و اندوه عالم را فرا میگیرد[1]
❷ ماجرای شعب ابیطالب
❸ جنگ ذات الرقاع
❹ منازل امام حسین علیهالسلام تا کربلا
قصر مقاتل در این روز که چهارشنبه بود
امام حسین علیهالسلام به قصر مقاتل
نزول اجلال فرمودند مشهور است که
در این منزل امام حسین علیهالسلام با
عبیدالله بن حر جعفی ملاقات نمودند
و دعوت به یاری نمودند ولی او اجابت نکرد
و بعداً پشیمان شد و در ادامه این روز
حضرت به نینوا رسیدند[2]
❺ کلام عاشورایی امام رضا علیهالسلام
در روز اول محرم ریان بن شبیب
خدمت امام رضا علیهالسلام رسید
حضرت به او فرمود:
ای پسر شبیب مردم عرب در زمان جاهلیت
جنگ را در ایام محرم حرام میدانستند
ولی این امت احترام این ماه را از بین بردند
و حرمت پیامبر ﷺ را رعایت نکردند
در این ماه خون ما را حلال دانستند
و هتک حرمت ما کردند
و فرزندان و زنان ما را اسیر نمودند
و سراپرده ما را آتش زدند
و اموال ما را غارت کردند
و رعایت احترام رسول خدا را درباره ما ننمودند[3]
◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️
✍ منابع:
[1] خصائص الزینبیه، صفحه۴۹
[2] ارشاد: جلد۲، صفحه۸۱
نفس المهموم: صفحه ۱۹۶،۱۹۷
[3] امالی صدوق: صفحه۱۹۱
عیون اخبارالرضا، جلد۱، صفحه۲۳۳
هدایت شده از یوسف الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک
#سلام_امام_زمانم
🌠سلام مولای سوگوارمان، مهدی جان
ایام عزای جد غریبتان بر قلب مهربان و صبور شما تسلیت باد .🥀
برایمان دعا کنید که در این روزهای سخت و تلخ و دردآلود ... اکنون که در محاصره ی بیماری و مرگیم ... یادمان باشد که نجاتمان کجاست...
دعا کنید یادمان باشد منجی امان کیست ... طبیبمان کیست ...
دعا کنید به شما پناه بیاوریم ...
[ تعجیل در #ظهور ۳ صلوات ]
هدایت شده از یوسف الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اللهم صل علی علی بن موسی الرضاالمرتضی الامام التقی النقی وحجتک علی من فوق الارض ومن تحت الثری الصدیق الشهیدصلوة کثیرةتامةزاکیةمتواصلةمتواترة مترادفةکافضل ماصلیت علی احدمن اولیائک
دوستان سلام ببخشید چند لحظه ای روضه حضرت رقیه میخونم اگه دلتون شکست التماس دعا
⚫⚫⚫⚫
◼️🌴امروز، روز رقیه حسین(علیه السلام ) است،
رقیه ای که همراه با برادر کوچکش علی اصغر حماسه بزرگی را در جهان ثبت کردند تا نامشان در صف اول مریدان امامت ثبت شود،
درود بیکران خداوند بر کودکی که بدنش در اثر تازیانه کبود شده بود😭
و درود خدا به آن هنگامی که با دیدن پدر جان از بدنش خارج شد.😔😭
🌴هنگامی که امام حسین(علیه السلام ) در لحظات آخر رقیه را در آغوش میگیرد و لبهای خشکیده نازدانهاش را میبوسد،
در این هنگام رقیه به پدرش میگوید العطش العطش،
فان الظما قد احرقنی؛
بابا بسیار تشنهام، شدت تشنگی جگرم را آتش زده است،😔😭
✨امام حسین(علیه السلام ) به او فرمود: کنار خیمه بنشین تا برای تو آب بیاورم.
🔅آنگاه امام حسین(علیه السلام ) برخاست تا بهسوی میدان برود، باز هم رقیه(سلام الله علیها ) دامن پدر را گرفت و با گریه گفت:
یا ابه این تمضی عنا؟؛
بابا جان کجا میروی؟
چرا از ما بریدهای؟
🔆 امام حسین(علیه السلام ) یک بار دیگر او را در آغوش گرفت و آرام کرد، این نشان از رابطه عمیق عاطفی بین حضرت رقیه(سلام الله علیها ) و اباعبداللهالحسین(علیه السلام ) دارد.
🌀وقتیکه عصر عاشورا، دشمنان برای غارت خیمهها هجوم آوردهاند، کودکان اهل بیت(علیهم السلام ) بر اثر تشنگی در خطر هلاکت هستند، هنگامی که آب را برای رقیه(سلام الله علیها ) میبرند، آن حضرت ظرف آب را گرفت و دوان دوان بهسوی قتلگاه حرکت کرد.😭😭
🌴پس از اینکه هیاهو در دشت نینوا به خاموشی میگراید و خاندان آل طه پس از یک روز پر از مصیبت با بدنهای زخمی مدتی کوتاه را به استراحت میگذارند و در شب شام غریبان، حضرت زینب(سلام الله علیها ) در زیر خیمه نیم سوختهای، خواب بر چشمانش سنگینی میکند،
💠 در عالم خواب مادرش حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها ) را دید، عرض کرد:
مادرجان، آیا از حال ما خبر داری؟،
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها ) فرمود:
تاب شنیدن ندارم،😔
حضرت زینب(سلام الله علیها ) عرض کرد: پس شکوهام را به چه کسی بگویم؟،
حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها ) فرمود: من خود هنگامیکه سر از بدن فرزندم حسین(علیه السلام ) جدا میکردند، حاضر بودم،😭😭
اکنون برخیز و رقیه را پیدا کن.
♻️در این هنگام حضرت زینب(سلام الله علیها ) سراسیمه از خواب برخاست، هر چه صدا زد، حضرت رقیه را نیافت و با خواهرش امکلثوم، درحالی که گریه میکردند، از خیمه بیرون آمدند و به جستجو پرداختند؛ تا اینکه نزدیک قتلگاه صدای او را شنیدند، کنار بدنهای پاره پاره، رقیه را دیدند😭
که خود را روی پیکر مطهر پدر افکنده و درحالی که دستهایش را به سینه پدر چسبانیده است، درد دل میکند، 😭😭
🍃حضرت زینب(سلام الله علیها ) او را نوازش کرد و در این وقت حضرت سکینه نیز آمد و با هم به خیمه بازگشتند، در مسیر راه، سکینه(سلام الله علیها ) از رقیه پرسید: چگونه پیکر پدر را پیدا کردی؟
بی بی رقیه جان پاسخ داد:
آن قدر پدر پدر کردم که ناگاه صدای پدرم را شنیدم که فرمود: بیا اینجا، من در اینجا هستم.😭😭
💢مدتی از واقعه عاشورا گذشته بود، کاروان اسیران کربلا به شهر شام رسیده بود.
کودکی با چهره ای خاک آلود و کبود در خرابه ای کنار حضرت زینب(سلام الله علیها ) نشسته بود.😔
او که صحنه های عطش خانواده، غارت خیمه ها را با دو چشم خود دیده بود و از وحشت مردی که گوشواره هایش را از گوش هایش کشیده بود، خود را بیشتر به عمه اش می چسباند.. 😭
جمعی از کودکان شامی را دید که در رفت و آمد هستند. پرسید:
-عمه جان
اینان کجا می روند؟
-عزیزم این ها به خانه هایشان می روند.
-عمه مگر ما خانه نداریم؟
-چرا عزیزم، خانه ما در مدینه است.
-عمه پدرم کجاست؟
- به سفر رفته.
طفل دیگر سخن نگفت، به گوشه خرابه رفته زانوی غم بغل گرفت و با غم و اندوه به خواب رفت.
پاسی از شب گذشت.
ظاهراً در عالم رؤیا پدر را دید. سراسیمه از خواب بیدار شد و گفت: پدرم حسین کجاست؟
اکنون او را دیدم.
زنان اهل بیت که می کوشیدند شهادت پدران را از کودکان پنهان کنند، هرچه کردند نتوانستند او را ساکت کنند.
خبر را به یزید رساندند، او دستور داد سر بریده پدرش را برایش ببرند تا ساکت شود. 😢😭
سر مطهر و نورانی امام حسین (علیه السلام )را در میان طَبَق جای داده، وارد خرابه کردند و مقابل رقیه کوچک قرار دادند😔😭
پرسید: این چیست؟ من که غذا نخواستم 😔
گفتند: مگر پدرت را نمی خواستی؟ این سر پدر توست .😔😭
دخترک با دست های کوچک و لرزان خود سرپوش طبق را کنار زد،
سر را که دید، رنگ از رویش پرید، وحشت زده و ناباورانه سر را برداشت و در آغوش کشید،😭
بر پیشانی و لب های پدر بوسه زد و آه و ناله اش بلند تر شد:
✨یَا اَبَتَاه! مَن ذَا الّذِی خَضَبَکَ بِدِمَائِکَ؟ یَا اَبَتَاه!
مَن ذَا الَّذِی قَطَعَ وَر
ِیدَکَ؟
مَن ذَالَّذی أَیتَمَنی علی صِغَرِ سِنِّیِ
پدر جان چه کسی صورت شما را به خونت رنگین کرد؟😭
چه کسی رگ های گردنت را برید؟ چه کسی مرا در کودکی یتیم کرد؟
پدر جان کاش خاک را بالش زیر سرم قرار می دادم، ولی محاسنت را خضاب شده به خونت نمی دیدم.😭😭
◾️🍃دختر خردسال حسین(علیه السلام ) آن قدر شیرین زبانی کرد و با سر پدر ناله نمود تا خاموش شد.😭 همه گمان کردند به خواب رفته.
وقتی به سراغ او آمدند،
از دنیا رفته بود. 😭😭
شبانه او را در همان خرابه مدفون نمودند.
مرا دشمن به قصد کُشت میزد
به جسم کوچک من مُشت میزد
هرآن گه پایم از ره خسته میشد
مرا با نیزهای از پُشت میزد😔
توئی ماه من و من چون ستاره
غمم گشته پدرجان بیشماره
اگر روی کبودم را تو دیدی
مکن دیگر نظر بر گوش پاره😔😭
بیا بشنو پدرجان صحبتم را
غم تو بُرده از کف طاقتم را
دو چشم خویش را یک لحظه وا کن
ببین سیلی چه کرده صورتم را😭😭
🥀رقیه(سلام الله علیها ) در روز سوم صفر سال ۶۱ ه.ق در سفر اهل بیت(علیهم السلام ) به شهر شام از دنیا رفته است.
نامگذاری روز سوم محرم به نام این بانوی کوچک به این انگیزه بوده که در گرماگرم عزاداری دهه اول، از مظلومیت آن حضرت یادی شود.
ان شاء الله بی بی سه سال با دستان کوچکش گره های بزرگ مشکلاتتون رو باز کند
حاجت روا باشید ان شاءالله
التماس دعا🙏🙏🙏
گرفتاران
به دستهای کوچک حضرت رقیه..ناله هیچ طفلی سر نیاد🤲🤲
به ناامیدی ابوالفضل هیچ امیدی دراین شب مبارک ناامید نشه...😭😭😭
به غنچه زیبا قاسم ...هیچ جوانی ناکام نشه😭🤲
با تمام وجودت امین یارب العالمین...
التماس دعا
😭😭🤲🤲🤲🤲🤲
اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک
اللهم حفظ قائدنا الخامنه ای
خدایا آبروی ما مریز
خدایا گناهان ما بریز
خدایا ما را ببخش و بیامرز