eitaa logo
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
130 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
10.1هزار ویدیو
142 فایل
.....★♥️★.... .....★♥️ ......♥️★... ....★♥️★... سلام و خیر مقدم خدمت همه شما دوستان بزرگواران در کانال 《 شمیم یاس》 سعی ما بر بررسی دانستنی های علمی ،مذهبی و روان‌شناسی مبتلابه روز اینجاییم برای روشنگری حقیقت 🆔@shmimyasfatmi
مشاهده در ایتا
دانلود
۴ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 پهلوان بسیجی ابراهیم هادی از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلانغرب و ستاره ورزش کشتی کشورمان است؛ او در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد؛ ابراهیم چهارمین فرزند خانواده بود؛ او در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید، از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد. این شهید مفقود، در دوران پیروزی انقلاب شجاعت‌های بسیاری از خود نشان داد؛ همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. وی در زمانی جوانی اش از قهرمانان کشتی کشور محسوب می شد و نام خانه کشتی محل تمرین تیم های ملی کشتی آزاد و فرنگی بزرگسالان مزین به نام این شهید والامقام و بزرگوار است شهید ابراهیم هادی به ورزش علاقه داشت و فعالیت در این عرصه را با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد و در والیبال و کشتی بی نظیر بود. در هیچ میدانی هرگز پا پس نکشید و مردانه ایستاد. در ارتفاعات سر به فلک کشیده« بازی دراز» و« گیلانغرب» تا دشت های سوزان جنوب میتوان مردانگی او را مشاهده کرد شهید ابراهیم هادی به علت ویژگی هایی اخلاقی، فرماندهی و شخصیتی که داشته تا کنون بعنوان یکی از شهدای مفقودالجسدی شناخته می شود. 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۵ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃 وصیت نامه شهید هادی؛ بسم رب الشهداء و الصدیقین اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز می‌دانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا می‌کنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید‌، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده می‌شود. خدایا تو را گواه می‌گیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایش‌ها قرار دهم. امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری. خدایا هر چند از شکستگی‌های متعدد استخوان‌هایم رنج می‌برم،‌ ولی اهمیتی نمی‌دادم؛ به خاطر این‌که من در این مدت چه نشانه‌هایی از لطف و رحمت تو نسبت به آن‌هایی که خالصانه و در این راه گام نهاده‌اند، دیده‌ام. خدایا،‌ ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد. و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و می‌کنم. خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعله‌ور است که اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت‌ترین شکنجه‌ها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت. و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر می‌دهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید. دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن‌چنان که خداوند، اسلام و امام می‌خواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمی‌شود. والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته. 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۶ اینجا قلب فکه کانال کمیل است امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه (س) ابراهیم در ولفجر مقدماتی پنج روز به همراه گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه با آب و غذایی کم مقاومت کرد اما تسلیم نشد. انتقال مجروحان و شهدا از منطقه به عقب جبهه یکی از کارهای شهید ابراهیم هادی به شمار می رفت. گاهی اوقات پیکرهای مطهر شهدا در ارتفاعات بازی دراز بر شانه های ابراهیم می نشست تا بدست خانواده هایشان برسد ابراهیم همیشه از خدا خواسته بود تا گمنام بماند چرا که گمنامی صفت یاران خداست، خدا هم دعایش را مستجاب کرد. و سرانجام ابراهیم، در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه‌های گردان کمیل و حنظله در کانال‌های فکه مقاومت کرد اما تسلیم نشد و در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچه‌های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و دیگر کسی او را ندید. 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۷ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🕊 و کانال کمیل، محل دیدار خواهر « ابراهیم» با اوست. خواهر شهید ابراهیم هادی روایت می کند:من سالی چند مرتبه به کانال کمیل می روم و با برادر شهیدم صحبت می کنم. به وی می گویم ابراهیم جان! قربان مهمان نوازی ات، معرفتت، مردم داریت. بعد از شهادت برایمان گفتند که تا آخرین لحظه شهدا را سیراب کرد ولی خودش با لبی تشنه به دیدار معبود شتافت. من یقین دارم که ابراهیم زندگی زیبایی در جوار حضرت زهرا( س) دارد و من با ابراهیم خیلی ارتباط دارم. هرگاه کاری داشته باشم و سر دوراهی بمانم، از او تقاضای کمک میکنم به اینصورت که از او می پرسم که فلان کار را انجام دهم یا ندهم بعد مکثی می کنم و جوابش را می شنوم. ابراهیم سال هاست گمنام و تنها در فکه مانده است تا خورشیدی باشد برای راهیان نور جاوید الاثری که یاد و نامش پس از گذشت سالها همچنان نسل امروز را شیفته خود کرده است روحش شاد یادش گرامی و راهش پر رهرو باد. الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🍃🕊 ⚘ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 شروع کردم به خالی کردن مهمات که سروکله رحیم پیدا شد؛ از توی روستا با موتور آمده بود پشت خاکریز. دوبار بلند صدایم کرد. کمیل! کمیل! نگاه غضب‌آلودم را روانه‌اش را کردم و محلش نگذاشتم. ناراحت بودم که مرا با خودش نبرده است. چند لحظه‌ای نگذشت که پشت بیسیم خبر دادند بعضی از نیروها در محاصره قرار گرفته‌اند. رحیم دوباره زد به دل روستا. امیر هم خودش را به ما رساند. با امیر و احمد و یکی دیگر از بچه‌ها پشت آن خاکریز بودیم. فشار تروریست‌ها رفته‌رفته زیاد و زیادتر می‌شد. چند دقیقه‌ای از رفتن رحیم نگذشته بود که در قلب خطر تنها ماند. هزار جور فکر و خیال زد به سرم. حالا علاوه بر دو نفر از بچه‌های ایرانی و جمعی از نیروهای نجباء، رحیم هم توی روستا در محاصره تروریست‌ها قرار گرفته بود. روستا زیر شدیدترین حمله‌های دشمن تاب و توانش را رفته‌رفته از دست می‌داد. صدای رحیم، پشت بیسیم، دلم را لرزاند:«من نیرو می‌خوام؛ نیرو برسونید؛ این‌جا هیچکس نیست؛ اسلحه هم ندارم؛ فقط بیسیم دارم و دوربین! نیرو برسونید...» دلم برای رحیم شور می‌زد. تکفیری‌ها می‌خواستند روستا را بگیرند تا هم شکست هفته پیش را جبران کنند و هم در رسانه‌هایشان بگویند که موفقیتی داشته‌اند! رحیم پشت بیسیم، لحظه به لحظه گزارش می‌داد. می‌گفت فاصله تکفیری‌ها با من بسیار اندک است. می‌گفت امروز عاشورا و این‌جا کربلاست... دلواپس بودم که مبادا رحیم را به اسارت ببرند. بیسیم را برداشتم و رحیم را صدا زدم:«رحیم! کجایی؟ من خودمُ برسونم؟» رحیم که چراغ سبز رفتن را نشان داد، موقعیتش را گرفتم و با بچه‌ها دویست‌متری به سمت روستا رفتیم. به رحیم می‌گفتم ما داریم می‌آییم اما شرایط وخیم بود و فرمانده اجازه پیشروی بیش‌تر را نداد. ناراحت بودم از این ممانعت‌ها. فرمانده فوج پشت بیسیم گفت کمیل، حق نداری جلو بروی! حالم گرفته شد. گفتم حاجی، داریم می‌رویم برای کمک به رحیم... فرمانده فوج دوباره تکرار کرد: حق نداری بروی... کفرم درآمد:«یا رحیمُ برگردونید، یا ما میریم جلو برای کمک» رحیم و بچه‌ها نیاز به کمک داشتند و در محاصره، هر لحظه ممکن بود تروریست‌ها بر سرشان بریزند. رحیم تنها مانده بود پشت خاکریز دشمن؛ نه سلاح داشت و نه خشاب. یک دوربین و یک بیسیم، شده بود تمام تجهیزاتش. فرمانده فهمیده بود که اوضاع بیش از حد خراب است. می‌گفت اگر بناست کاری بکنیم، همان چند نفر می‌کنند و اگر بناست، شهید بدهیم، همان چند نفر بس است!... ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 موشک‌ها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران می‌کردند. گهگاه توی بیسیم می‌شنیدیم که بعضی از نیروها به شهادت رسیده‌اند. اغلب از نیروهای نجباء عراقی بودند. این اخبار، ذهنم را به هم می‌ریخت. به ناچار برگشتیم پشت خاکریز سابقیه. گوش تیز کرده بودیم و ریز به ریز اتفاقات آن سوی خاکریز را از پشت بیسیم می‌شنیدیم. گنبد کوچک و سبز مسجد قراصی را از دور می‌دیدم و در دل خدا خدا می‌کردم که اتفاقی برای بچه‌ها نیفتد. تیربار تکفیری‌ها، آن سوی دشت، نیروهای ما را هدف گرفته و گلوله‌ها، پی در پی از میان درخت‌های تُنُکِ مجاور روستا، سبز می‌شوند و این سو و آن سو فرود می‌آیند. نشانه‌های اشغال روستا توسط تروریست‌ها آشکار می‌شود. بچه‌ها در تکاپوی خروج از روستا و ترک منطقه درگیری هستند. احمد را که کنارم می‌بینم، به او شکایت می‌برم:«چرا با تمام قوا مقاومت نمی‌کنیم؟ چرا بین ما و تروریست‌ها درگیری نیست؟ چرا نمی‌جنگیم؟ چرا تا آخرین قطره خون و آخرین فشنگمان نمی‌ایستیم؟» می‌دانم که دیگر نمی‌شود روستا را نگه‌داشت؛ آتش افتاده است به جانم... بچه‌های اطلاعات احتمال می‌دهند که تکفیری‌ها، نفربرهای انتحاری‌شان را به میدان بیاورند. وسط آن بحران، آفتاب را می‌بینم که خود را به میانه‌ی آسمان رسانده و وقت نماز را نشان می‌دهد؛ همه‌جای زمینِ خدا مسجد است... استعینوا... بلند می‌شوم و بطری آبی برمی‌دارم و پشت خاکریز سابقیه، زیر آفتاب تند خردادماه -حزیرانِ عرب‌ها- در تیررس دشمن، قامت نماز می‌بندم؛ الله‌اکبر... چون تو بزرگ‌تری از همه‌چیز و همه‌کس، هجوم دشمن هراسانم نمی‌کند... الحمدلله؛ حتی حالا که صدای موشک‌ها و تیرها و خمپاره‌ها نمی‌گذارند خودم، صدای خودم را بشنوم... این سروصداها نمی‌توانند حواسم را از تو پرت کنند... زانو می‌زنم در برابر او که مرا می‌بیند و باز هم حمد می‌کنم؛ حمد می‌کنم او را زیر باران گلوله‌ها... دست‌ها را به قنوت بالا می‌برم؛ خدایا من فقط از تو می‌ترسم... اجعلنی اخشاک، کأنی اراک... می‌خواهم آن‌طور که گویی می‌بینمت، از تو، خدای محتشم، بترسم... آن که از تو بترسد، هیچ‌چیز نمی‌ترساندش... خوف، مال تعلق است... من بعد از الله‌اکبرِ نمازم، هرآن‌چه تعلق است را پشت سر گذاشته‌ام... روی دست‌هایم غبار می‌نشیند بس که رزم، خاک‌ها را به آسمان می‌پاشد. خدایا... من می‌خواهم با تو ملاقات کنم... السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته... سلام نماز را می‌دهم و تربت و جانماز را می‌گذارم توی جیب پیراهنم؛ روی قلبم که تند می‌زند. آتش می‌ریزیم به سوی دشمن که نیروهای خودی، راحت‌تر بتوانند به عقب برگردند. نیروهای عراقی را می‌بینم که دارند از روستا خارج می‌شوند و رحیم هم. تیر خورده است و سخت مجروح است. خون، پهلویش را رنگین کرده است... ... ۱۴۸ 📔