eitaa logo
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
129 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
10.2هزار ویدیو
142 فایل
.....★♥️★.... .....★♥️ ......♥️★... ....★♥️★... سلام و خیر مقدم خدمت همه شما دوستان بزرگواران در کانال 《 شمیم یاس》 سعی ما بر بررسی دانستنی های علمی ،مذهبی و روان‌شناسی مبتلابه روز اینجاییم برای روشنگری حقیقت 🆔@shmimyasfatmi
مشاهده در ایتا
دانلود
Hamed Jalili - Madad Nabi (128).mp3
6.18M
ترانه یا نبی یانبی صلواعلیه ای تکیه گاه امت مدد نبی رحمت
Payam Azizi - Yar migooyad Allah (128).mp3
7.58M
یار می‌گوید الله دلدار می‌گوید الله ترانه
Hazrate Baran ~ Music-Fa.Com.mp3
3.7M
اول اول آخر آخر اخشابی
خدایا، از عمر ما بکاه و به عمر رهبر بیفزا🥰🌿
25.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چـه نیازے اسـت به اعجاز،نـگاهت کافی است تا مُـسلمان شـود انـسان اگـر انـسان باشـد... ℘عیدکم‌مبروک🌸
🔘 داستان کوتاه دکتر مرتضی شیخ، پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان). اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...! دختر دکتر نقل می کند: "روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟! پدر جوابی داد که اشکم را درآورد... ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند. آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند." اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو باد... ─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
امروز عید مبعث است همه تبریک فرستادند اما امروز عید مبعث است روز شهادت شهدای !🥀 آقا روزه است🌙 از دیشب آب نخورده✨ از دیشب پشت بیسیم دارد تکبیر میگوید✊ دیروز شهید شده!🕊 دستگاه گفته کاری نکنند؛ چون وسط مذاکرات ! ما به آمریکا قول دادیم دست توی بینی‌مان نکنیم، اَخ است🇺🇸😈 و دارند هِی نیرو خالی میکنند. ۲۰۰۰ نفر آمده اند. حالا ۷۰۰ نفرشان به درک واصل شدند👺 اینطرف، مثل دیروز، ۱۳ مرد روی زمین میفتند😔 دیشب فیلم راه‌رفتن زینب بلباسی را می‌دیدم. می خندید و می دوید. تازه فهمیدم چقدر از نبودن محمد گذشته است💔 چند سال از شهادتشان می‌گذرد❣ زخمی بود🩸 گرسنه ماند😰 و کنار هم افتاده‌اند💞 دستهایش زخم شده است؛ از بس کیسه سنگر جابجا کرده است؛ دوروزه نخوابیده است😭 و که از ساختمان زرد برگشتند، می‌گویند بچه‌ها هنوز تشنه‌اند🌊 از خبری نیست⏰ رفته است اسناد را برگرداند، میتوانست عقب‌نشینی کند و نکرد؛ حالا او و محمود همانجا مانده‌اند⏳ لبهایش ترک خورده است😔 ژنرالهای روس هنوز منتظر دستورند🇷🇺 بچه‌های لشگر نمیدانند برگردند یا نه😥 یک خواب نبود✋ یک واقعیت است🕯 نمیدانم کسی خبر دارد یا نه! ۲۷و ۲۸ رجب سالروز شهادت ۱۳ مرد مازندرانی🇮🇷 ، آسوده بخواب✌️ قهرمانان وطن بیدارند!! @behshtfatm🦋
💙شهید غواصی که در بهزیستی بزرگ شد و قهرمان وطن شد اما کمتر کسی این قهرمان را میشناسد🥀 دوستش مےگفت: ما شب ها چندین کیلومتر آموزش غواصی داشتیم و وقتی از آب در می آمدیم بعضی وقتها حتی توان چند قدم راه رفتن را نداشتیم،🥀 من محمد صادق را می دیدم که به دور از چشم سایر همرزمان در لابه لای نخلستان به نماز شب مشغول می شد.📿 این شهید والامقام در عملیات کربلای چهار و در سال ۱۳۶۵ شهد شهادت را نوشید و جان خود را فدای میهن کرد🕊 شهید بزرگواری که از بی سرپرستان بهزیستی بود... @behshtfatm🍃🦋 🕊🌷🌷🌷🌷🌷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 به جز صدای گاه به گاهِ خش‌خش بیسیم، صدای دیگری شنیده نمی‌شد. سیدغفار هم حواسش را داده بود به جاده و هیچ نمی‌گفت. از توی شیشه ماشین، عقب وانت را نگاه کردم. اوضاع بسامانی نبود و نیروها پراضطراب به این سو و آن سو نگاه می‌کردند و ناهمواری‌های راه، سکون‌شان را ویران می‌کرد. چندباری مسیر را اشتباه رفتیم و باز برگشتیم به مسیر درست. رحیم منطقه را مثل کف دستش می‌شناسد. بیسیم را روشن کردم:«رحیم رحیم کمیل» رحیم جواب داد؛ جانم کمیل بگو! -ما توی یه جاده خاکی هستیم، سمت چپ جاده چند تا درخت هست؛ درخت زیتون. رحیم که اثر جراحت از توی صدایش هم پیدا بود، تکرار کرد: سمت چپ جاده درخت هست؟ -بله رحیم‌جان، سمت چپ جاده درخت هست -سه چهار تا؟ -آره سه چهار تا - با فاصله از هم؟ -آره رحیم جان! -پس برید جلوتر... گازش را گرفتیم. چند خانه در حاشیه جاده دیدیم. دوباره بیسیم را روشن کردم و به رحیم نشانی دادم: -رحیم‌جان این‌جا چند تا خونه هست. -خونه‌ها سمت راست جاده هستن؟ -آره رحیم جان -جلوتر از خونه‌ها، یه آغل می‌بینید؟ -آره رحیم‌جان -همین‌جا ماشینُ نگه‌دارید و پیاده برید. وسط این حرف‌ها بودیم که ماشین فرمانده، کنار دیوار یکی از خانه‌ها ایستاد. سیدغفار هم ماشین را کنار ماشین او نگه داشت. پیاده شدیم. جی‌پی‌اس کار نمی‌کرد و فرمانده دنبال نقشه می‌گشت که ببیند باید از کدام سو برویم.... ... ۱۵۱ 📔