فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم به سلامی خوش است که جوابش واجب است
السلام علیک یا بقیة الله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸نور عترت آمد از آیینه ام
🍃🌸کیست در غار حرای سینه ام
🍃🌸رگ رگم پیغام احمد می دهد
🍃🌸سینه ام بوی محمد می دهد
@behshtfatm🍃🦋
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
※ شما هم باید مبعوث بشید!
※ شما هم باید دریافتکنندهی وحی باشید!
※ شما هم باید به مقام رسالت برسید!
➖ یعنی چی؟! چهجوری؟!
🌟 ویژهی عید #مبعث
🌐 آپارات | اینستاگرام | یوتیوب
🌸 عید مبعث خاتم انبیاء
محمد مصطفی(ص) مبارک باد 🎉 🎊 🎉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنگامه عید است و پر است از برکات
آمد ز حرا رسول شیرین حرکات
با خلق عظیم شد رسول اخلاق
بر خلق خوشش زصدق و ایمان صلوات
بعثت نور مبارک
@behshtfatm🍃🦋
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد
#وعجلفرجهم🌺
🌷 بر قامَت دِلربای اَحمـــد صَلوات
بر طاقِ دو ابروی مُحمّد صَلوات
❇️ حضرت امام #مهدي عجلاللهفرجهالشریف میفرمایند:
🌺 إنَّ اللَّهَ بَعَثَ مُحَمَّداً رَحمَةً لِلعالَمينَ و تَمَّمَ بِهِ نِعمَتَهُ
💠 خداوند محمّد را برانگيخت تا رحمتي براي جهانيان باشد و نعمت خود را تمام كند.
📚 بحارالأنوار، ج ۵۳، ص ۱۹۴.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حرا آیات رحمن و رحیم آمد پدید
با نخستین حرف،قرآن کریم آمد پدید
صوت”اقرا ءباسم ربک” می رسد بر گوش جان
یا که از غار “ حرا ” خلق عظیم آمد پدید
عید مبعث بر شما مبارک
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
صوت استاد_شجاعی 🎤
بعد از قرنها جدایی انسانها از مقام وحی؛
خداوند در بیست و هفتمین شب از ماه عظیمالقدر رجب، دوباره جریان وحی را به زمین، آغاز میکند... ولی بعنوان آخرین جریان وحی !
پس وحی بر رسولاللهص، باید کاملکنندهی همهی جریانهای وحی تاریخ باشد و تفاوتی با بقیهی پیامبران داشته باشد!
تفاوتی که بتواند تمام تاریخ را از جریان وحی بینیاز کند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
برسد به گوش جهانیان
دو جهان به نام محمد است
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
🎤 صابر_خراسانی
🔴 درود هفتاد هزار فرشته بر گوینده صلوات
🌕 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله:
جبرئیل علیه السلام، نزد من آمد و عرض کرد: کسی نیست که بر شما صلوات بفرستد مگر آن که هفتاد هزار فرشته بر او صلوات میفرستند؛ و هر که هفتاد هزار فرشته بر او صلوات فرستد از اهل بهشت خواهد بود.
🌹 اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
📗مستدرك الوسائل، ج۵،ص۳۳۵
📗بحار الأنوار، ج۹۴، ص۶۴
📗جامع الأخبار، ج۱، ص۱۵۶
گفتم ڪجا؟ گفتـا بھ خـون ... 🕊🌿
گفتم چھ وقت؟ گفتا کنون ... ⌛️📿
گفتم سببـــ؟ گفتـا جـنون ... ❤️✋
گفتم مرو! خندید و رفت ... 💔✨
@behshtfatm🍃🦋
🕊🌷🌷🌷🌷🌷
Hamed Jalili - Madad Nabi (128).mp3
6.18M
ترانه
یا نبی یانبی صلواعلیه
ای تکیه گاه امت مدد نبی رحمت
Payam Azizi - Yar migooyad Allah (128).mp3
7.58M
یار میگوید الله دلدار میگوید الله
ترانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چـه نیازے اسـت به اعجاز،نـگاهت کافی است
تا مُـسلمان شـود انـسان اگـر انـسان باشـد...
#نحنفداکیارسولاللهﷺ
℘عیدکممبروک🌸
🔘 داستان کوتاه
دکتر مرتضی شیخ، پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان). اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...!
دختر دکتر نقل می کند:
"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازیتان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!
پدر جوابی داد که اشکم را درآورد... ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند.
این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند.
آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."
اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو باد...
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مناسب برای استوری
امروز عید مبعث است
همه تبریک فرستادند
اما امروز عید مبعث است
روز شهادت شهدای #خانطومان!🥀
آقا #رحیم_کابلی روزه است🌙
#محمد_بلباسی از دیشب آب نخورده✨
#محمود_رادمهر از دیشب
پشت بیسیم دارد تکبیر میگوید✊
#بهمن_قنبری دیروز شهید شده!🕊
دستگاه #دیپلماسی گفته کاری نکنند؛ چون وسط مذاکرات #برجامیم! ما به آمریکا قول دادیم دست توی بینیمان نکنیم، اَخ است🇺🇸😈
#النصره و #داعش دارند هِی نیرو خالی میکنند. ۲۰۰۰ نفر آمده اند. حالا ۷۰۰ نفرشان به درک واصل شدند👺
اینطرف، مثل دیروز،
۱۳ مرد روی زمین میفتند😔
دیشب فیلم راهرفتن زینب بلباسی را میدیدم. می خندید و می دوید. تازه فهمیدم چقدر از نبودن محمد گذشته است💔
چند سال از شهادتشان میگذرد❣
#علی_عابدینی زخمی بود🩸
#علیرضا_بریری گرسنه ماند😰
#سعید_کمالی
و #علی_جمشیدی کنار هم افتادهاند💞
#حسن_رجایی_فر دستهایش زخم شده است؛ از بس کیسه سنگر جابجا کرده است؛ دوروزه نخوابیده است😭
#حسین_مشتاقی و #سیدرضا_طاهر که از ساختمان زرد برگشتند، میگویند بچهها هنوز تشنهاند🌊
از #سیدسجاد_خلیلی خبری نیست⏰
#سید_جواد_اسدی رفته است اسناد را برگرداند، میتوانست عقبنشینی کند و نکرد؛ حالا او و محمود همانجا ماندهاند⏳
#رضا_حاجی_زاده لبهایش ترک خورده است😔
ژنرالهای روس هنوز منتظر دستورند🇷🇺
بچههای لشگر نمیدانند برگردند یا نه😥
#خانطومان یک خواب نبود✋
یک واقعیت است🕯
نمیدانم کسی خبر دارد یا نه!
۲۷و ۲۸ رجب سالروز شهادت ۱۳ مرد مازندرانی🇮🇷
#ایران، آسوده بخواب✌️
قهرمانان وطن بیدارند!!
#لشکر_عملیاتی۲۵_کربلا_مازندران
#شهدای_خانطومان
#عید_مبعث
@behshtfatm🦋
💙شهید غواصی که در بهزیستی بزرگ شد و قهرمان وطن شد
اما کمتر کسی این قهرمان را میشناسد🥀
دوستش مےگفت:
ما شب ها چندین کیلومتر آموزش غواصی داشتیم و وقتی از آب در می آمدیم بعضی وقتها حتی توان چند قدم راه رفتن را نداشتیم،🥀
من محمد صادق را می دیدم که به دور از چشم سایر همرزمان در لابه لای نخلستان به نماز شب مشغول می شد.📿
این شهید والامقام در عملیات کربلای چهار و در سال ۱۳۶۵ شهد شهادت را نوشید و جان خود را فدای میهن کرد🕊
شهید بزرگواری که از بی سرپرستان بهزیستی بود...
#شهید_غواص
#شهید_محمدصادق_جاویدی
#شادی_روحش_صلوات
@behshtfatm🍃🦋
🕊🌷🌷🌷🌷🌷
🌸🕊شمیم یاس 🕊🌸
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوپنجاه دو تا وانت تویوتا آمادهاند که
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوپنجاه_یک
به جز صدای گاه به گاهِ خشخش بیسیم، صدای دیگری شنیده نمیشد. سیدغفار هم حواسش را داده بود به جاده و هیچ نمیگفت. از توی شیشه ماشین، عقب وانت را نگاه کردم. اوضاع بسامانی نبود و نیروها پراضطراب به این سو و آن سو نگاه میکردند و ناهمواریهای راه، سکونشان را ویران میکرد. چندباری مسیر را اشتباه رفتیم و باز برگشتیم به مسیر درست.
رحیم منطقه را مثل کف دستش میشناسد. بیسیم را روشن کردم:«رحیم رحیم کمیل» رحیم جواب داد؛ جانم کمیل بگو!
-ما توی یه جاده خاکی هستیم، سمت چپ جاده چند تا درخت هست؛ درخت زیتون.
رحیم که اثر جراحت از توی صدایش هم پیدا بود، تکرار کرد: سمت چپ جاده درخت هست؟
-بله رحیمجان، سمت چپ جاده درخت هست
-سه چهار تا؟
-آره سه چهار تا
- با فاصله از هم؟
-آره رحیم جان!
-پس برید جلوتر...
گازش را گرفتیم. چند خانه در حاشیه جاده دیدیم. دوباره بیسیم را روشن کردم و به رحیم نشانی دادم:
-رحیمجان اینجا چند تا خونه هست.
-خونهها سمت راست جاده هستن؟
-آره رحیم جان
-جلوتر از خونهها، یه آغل میبینید؟
-آره رحیمجان
-همینجا ماشینُ نگهدارید و پیاده برید.
وسط این حرفها بودیم که ماشین فرمانده، کنار دیوار یکی از خانهها ایستاد. سیدغفار هم ماشین را کنار ماشین او نگه داشت. پیاده شدیم. جیپیاس کار نمیکرد و فرمانده دنبال نقشه میگشت که ببیند باید از کدام سو برویم....
...
۱۵۱
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#انتهای_کتاب
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_صدوپنجاه_دو
سه نفری ایستادیم کنار هم و نگاهمان را دوختیم به نقشه. ثانیههایی نگذشته بود که صدای سوتِ زوزهمانندی گوشم را آزرد. هر سه به هم نگاه کردیم اما نگاهمان طولانی نشد.
ذرههای شن و خاک با این صدا به رقص آمدهاند. از زمین بلند میشوند و چرخی میزنند و اینجا و آنجا آرام میگیرند... کسی انگار شنهای ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کردهام. لباسهایم، دستهایم، صورتم، خاکآلود است. زانوانم را با زمین آشتی دادهام. صورتم خاک را مسح میکند... سنگین شدهام انگار، اما نه، سبکم، خیلی سبک... زمان را گمکردهام... نشستهام پشت نیمکت و معلم کلاس چهارم دارد از روی کتاب، برایمان قصه طوطی و بازرگان را میخواند. جانِ من طوطی است که در قفس بازرگان افتاده. بازرگان خداست؛ مگر نگفت إنالله اشتری؟ و مگر نگفت إصطنعتک لنفسی؟ باید توی قفس جان ببازم تا آزادم کنند و جان بگیرم... در قفس که جان ببازم، از قفس که بیرون بروم، دوباره جان میگیرم و میتوانم پرواز کنم...
میروم توی حیاط خانه. بابا و مامان نشستهاند روی تختِ گوشهی حیاط و چای مینوشند. آفتابِ حزیران، از لابلای درختان حیاط خانه، میتابد و رگههای نور، خود را به گلهای باغچه میرسانند. این آفتاب اما چشمهایم را نمیزند. گنجشکها راه خانه را یاد گرفتهاند. مینشینند روی درخت انار و سروصدایشان حیاط را پر میکند. بابا، خیره به گنجشکها و غرق تماشای آنها و صدایشان است... صدایم میکند و دستم را میگیرد. دستهای بابا گرماند. گنجشکها را نشانم میدهد. طنین صدایش توی گوشهایم میپیچد و تکرار میشود:«عباس! مثل این گنجشکها پرواز کن...»
ذرههای ساعت شنی دارند آرام میگیرند اما هنوز پراکندهاند. توی صحن عقیله چرخی میزنم. فاطمه در اتاقش، روی سجاده نشسته است و ذکر میگوید. صدای سوت زوزهمانندی، خلوتم با فاطمه را، با بابا را و سکوت کلاسِ چهارم را بهم میزند. چشمهایم کمی میسوزند. اعتنا نمیکنم. هُرم گرما میپیچد در سرسرای قلبم؛ منشأ این گرما اما آفتاب نیست. حرفهای بابا توی قلبم تکرار میشود: مثل این گنجشکها پرواز کن... به حرف بابا گوش میدهم. زمان را گم کردهام... میخواهم بشمارم؛ جمع میکنم انگشتانم را... بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج ... بیست!
۱۵۲
🔴#اتمام_کتاب
📔#راستی_دردهایم_کو