#اخلاق
#مالک اشتر روزی از بازار کوفه می گذشت با لباسی از کرباس خام و به جای عمامه از همان کرباس بر سر داشت و به شیوه فقراء عبور می کرد. یکی از بازاریان بر در دکانش نشسته بود، چون مالک را بدید به نظرش خوار و کوچک جلوه کرد و از روی استخفاف کلوخی را به سوی او انداخت.
مالک به او التفات ننمود و برفت. کسی مالک را می شناخت و این واقعه را دید، به آن بازاری گفت: وای بر تو هیچ دانستی که آن چه کس بود که به او اهانت کردی؟
گفت: نه، گفت: او مالک اشتر یار علی علیه السلام بود. آن مرد از کار بدی که کرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالک روانه شد که از او عذر خواهی کند. دید به مسجدی آمده و مشغول نماز است صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را بر دست و پای او انداخت و پای او را می بوسید مالک سر او را بلند کرد و گفت: این چه کاری است می کنی؟ گفت: عذر گناهی است که از من صادر شده است که ترا نشناخته بودم.
مالک گفت: بر تو هیچ گناهی نیست، به خدا سوگند که به مسجد نیامدم مگر برای تو استغفار کنم و طلب آمرزش نمایم.
┄══•ஜ۩🌹۩ஜ•══┄
http://eitaa.com/shobeiri
https://t.me/shobeiri