هشتک های کانال رو دنبال کنید
🚨ارسال شبهه به شناسه زیر
@tadbir73
https://tadbirrr.blogfa.com/
تعدادی از رفقا پیام دادند که ویس بذارم و شبهات رو به صورت ویس پاسخ بدم.
بنده محدودیتی ندارم.
اما اشکال مهم این امر اینه که بعد مدتی به خاطر مشکلی که پیام رسان اینا داره صوت ها باز نمیشه.
از این جهت برای هر شبهه ویس و متن با هم قرار میدم ان شاالله
#سوال
#ویس
#سوالات_شما
#درس
#جزوه
#جهاد_تبیین
#داستان
#روش_شناسی
#حجاب
#پرسش_و_پاسخ
#حضرتآقا
#انقلاب_اسلامی
#سواد_رسانه
#جنگ_شناختی
#جنگ_روایتها
#انتخابات
#شورای_نگهبان
#شبهه
#مسیحت
#شهید_مطهری
#زنان
#اعتقادی
#سیاسی
#تفسیر
#مناظره
#کلیپ
#نکات_ناب
#تحلیل
#تجربه
#یادداشتها
#روایتها
#تجربه
وقتی قلبها با هم حرف میزنند
بذارید از یه روز بارونی پاییزی براتون بگم... از همون روزایی که نم نم بارون میزنه به شیشه و دلت یه چایی داغ میخواد. حاج آقا محمدی زنگ زد گفت: "یه جوونی هست، خیلی آشفتهست، میگه با هیچکی نمیتونه حرف بزنه... میشه باهاش یه جلسه بذاری؟"
قرار شد ساعت ۵ عصر تو کافه "آرامش" همو ببینیم. من زودتر رسیدم، یه میز دنج گوشه کافه انتخاب کردم که راحت بتونیم حرف بزنیم. یه چایی دارچین سفارش دادم و منتظر موندم.
اولین برخورد همه چیز رو مشخص میکنه
ساعت ۵:۱۰ یه پسر جوون حدود ۲۳-۲۴ ساله اومد تو. از همون نگاه اول فهمیدم خودشه. یه شلوار جین مشکی، تیشرت خاکستری، موهای بهم ریخته و یه نگاه پر از سوال... اسمش امیر بود.
- "سلام، ببخشید دیر شد..."
- "خواهش میکنم، بیا بشین. چی میخوری؟"
- "هیچی... اومدم حرفامو بزنم و برم"
لبخند زدم: "یه قهوه بزن، حرفامون طولانیه..."
وقتی سکوت معجزه میکنه
قهوهها که رسید، امیر شروع کرد. اول آروم و با تردید، بعد تند و عصبی: "میدونی چیه؟ من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم. بابام همیشه میگفت نماز بخون، روزه بگیر... ولی هیچوقت نگفت چرا! الان ۲۳ سالمه، هزارتا سوال دارم. تو دانشگاه با بچهها که حرف میزنم، جواب ندارم بدم..."
داشت حرف میزد و من فقط گوش میکردم. گاهی سر تکون میدادم، گاهی تو چشماش نگاه میکردم که بدونه حواسم بهشه.
لحظه طلایی گفتگو
بعد از نیم ساعت که خالی شد، یهو ساکت شد. انگار منتظر بود داد بزنم سرش یا بگم "استغفرالله"... ولی من فقط گفتم: "امیر جان، میدونی چیه؟ همه این سوالایی که داری، نشونه هوشته. آدم باهوش سوال میپرسه."
چشماش برق زد. انگار اولین بار بود یکی به جای سرزنش، تحسینش میکرد.
گفتگوی قلب به قلب
کم کم گفتگومون عمیقتر شد. از علم گفتیم، از فلسفه، از تجربههای شخصی. براش تعریف کردم خودم چطور با سوالام کنار اومدم. گفتم: "ببین امیر، ایمان مثل یه درخته. گاهی باید هرس بشه تا قویتر رشد کنه. سوالای تو این درخت رو هرس میکنن..."
نقطه عطف
ساعت نزدیک ۸ شب بود که امیر گفت: "میدونی چیه؟ من امروز اومدم که بگم دیگه به هیچی اعتقاد ندارم... ولی الان میفهمم مشکلم این نبود. مشکلم این بود که همیشه فکر میکردم سوال پرسیدن گناهه."
درسهای طلایی این دیدار:
۱. صبر کلید موفقیته: سه ساعت حرف زدیم، بیشترش رو من ساکت بودم و گوش میکردم.
۲. جای قضاوت، درک کن: وقتی قضاوت نکردم، خودش راه درست رو پیدا کرد.
۳. از تجربههای شخصی بگو: وقتی از سختیهای خودم گفتم، حس کرد تنها نیست.
۴. فضای امن ایجاد کن: یه فضای دوستانه و راحت، معجزه میکنه.
۵. با قلبت گوش کن: گوش دادن فقط با گوش نیست، با قلب گوش کن.
آخر شب، موقع خداحافظی امیر گفت: "میشه شمارتو داشته باشم؟ فکر کنم خیلی حرفای نگفته دارم..."
و من فهمیدم امشب یه دوست جدید پیدا کردم، نه یه "شبههدار" که باید "هدایت" بشه.
یادمون باشه: پاسخگویی به شبهات، یه مسابقه برد و باخت نیست. یه گفتگوی قلبیه که باید با عشق و احترام انجام بشه.
✍ #سعید_سپاهی
@shobhe73
#تجربه
سلام آقای سپاهی
شبتون خوش
درباره تجربه ای که داشتید باید بگم که من هم هفته قبل مشابه آن را تجربه کردم .
درس ما ارمغان ایران بود؛ نوشته ای از استاد میرجلال الدین کزازی که فرزندان ایران رو مورد خطاب قرار میده و توصیه میکنه به خویشتن شناسی.
متن زیبایی است و فرصت خوبی بود تا با بچه ها درباره مهاجرت حرف بزنم . چون تو سر خیلی هاشون این موضوع چرخ میزنه .
همین که معنی واژگان درس را برایشان می گفتم و از روی متن می خواندم، یواش یواش سوالاتشان شروع شد و بحث خود به خود به این سمت کشانده شد .
خود بچه ها گفتند چرا باید اینجا ماند ؟ مگر این جا چه چیزهایی دارد؟ حالا وقتش بود که از تجربه اطرافیان برایشان بگویم و این که ای کاش کسانی که مهاجرت می کردند فقط خوبی ها را به تصویر نمی کشیدند و کمی هم از مشکلاتشان می گفتند.
از بدی ها و کاستی ها گفتند، آنچه را باید می پذیرفتم ، پذیرفتم و صادقانه باهم حرف زدیم .
سر هر پنج تا کلاسم این بحث ها تکرار شد و به خیلی از سوالات پاسخ داده شد .
و اتفاقی که بیش از همه برایم جالب بود این بود که یکی از بچه ها ، آخر ساعت پیش من آمد و اول درباره این که دو سال قبل در جریان اغتشاشات خیلی به مسئولین فحش داده گفت و بعد نظر من را درباره ماجرای مهسا امینی و نیکا و گشت ارشاد پرسید . اول صادقانه درباره عملکرد گشت ارشاد و این که شیوه شان درست نبود ، حرف زدیم . بعد درباره واقعیت هایی از مرگ مهسا که پدرش پنهان کرد گفتم . و فقط یک جمله درباره نیکا گفتم و آن این که هیچ دولتی با دست خودش، تجربه ای مانند تجربه مهسا را تکرار نمی کند تا مملکت در آشوب بسوزد .
حرف هایم را تایید کرد و گفت خیلی از شما ممنونم که به حرفم گوش دادید و رفت .
و من از آن موقع دارم به این فکر می کنم که ای کاش فرصت داشتم تا در کنار تدریس چهارتا لغت و آرایه ، به حرف هایشان فقط گوش بدهم.
@shobhe73
#تجربه
گفتگو در یک شب بارانی پاییزی... 🌧️
من و علی، همکلاسی قدیمیم، توی یه کافه نشسته بودیم. بعد از چند سال همدیگه رو دیده بودیم. علی که این روزها خیلی درگیر فضای مجازی و شبهات شده بود، با یه حالت کلافه فنجون قهوهش رو هم میزد... ☕
- علی: میدونی چیه؟ دیگه خسته شدم. هر روز که از خواب پا میشم، میبینم قیمتها رفته بالاتر. نمیتونم یه زندگی معمولی داشته باشم. همه اینا تقصیر این انقلابه... 😕
+ من: علی جان، میفهمم چی میگی. منم گاهی نگران میشم. ولی یه سوال، تو فکر میکنی قبل انقلاب همه چی گل و بلبل بود؟
- با پوزخند: نه، ولی حداقل مردم آزادتر بودن. الان تو همه چیمون دخالت میکنن...
+ ببین داداش، منم مثل تو جوونم. یه چیزی بگم؟ بیا یه مقایسه منصفانه کنیم. قبل انقلاب حتی نمیتونستیم یه پیچ و مهره ساده تولید کنیم. الان... 🚀
- وسط حرفم پرید: آره آره، میدونم. هستهای داریم، موشک داریم. ولی من با این چیزا سیر نمیشم!
+ با لبخند: اتفاقاً خوب شد گفتی. ببین علی، یه مثال ساده بزنم. تو الان مهندسی، درسته؟ شرکتهای دانشبنیان رو دیدی؟ میدونی چقدر جوون مثل خودت توشون مشغول به کارن؟ 💡
- خب آره... ولی...
+ صبر کن، بذار حرفم تموم شه: میدونی چرا الان میتونیم رو پای خودمون وایسیم؟ چون استقلال داریم. اگه الان تحریمها نبود، میدونی وضع اقتصادی چقدر بهتر بود؟
- علی با حالتی متفکر: ولی چرا باید تحریم باشیم اصلاً؟ چرا نمیشه مثل بقیه کشورها...
+ پریدم وسط حرفش: عزیزم، کدوم کشورها؟ همونایی که برای یه تصمیم ساده باید از آمریکا اجازه بگیرن؟ 🌍
علی ساکت شد و به بیرون کافه خیره شد...
+ ببین داداش، منکر مشکلات نیستم. منم مثل تو از گرونی و تبعیض ناراحتم. ولی یه چیزی بهت بگم؟ مشکلات امروز ما بیشتر مدیریتیه تا ساختاری.
- یعنی چی؟
+ یعنی اینکه: مشکل از اصل نظام نیست، از نحوه اجراست. مثل یه خونه میمونه؛ اگه سقفش چکه کنه، کل خونه رو خراب نمیکنی که، میری تعمیرش میکنی. 🏠
- علی با لحنی آرومتر: خب... چطوری میشه درستش کرد؟
+ با اشتیاق: ببین، اولین قدم اینه که بدونیم چی میخوایم. ما استقلال داریم، پیشرفت علمی داریم، جوونای با استعداد داریم. باید:
- روی نقاط قوت تمرکز کنیم
- انتقاد سازنده داشته باشیم
- از تجربه بقیه کشورها درس بگیریم
- و مهمتر از همه، ناامید نشیم 💪
بارون هنوز میبارید. علی به فنجون خالیش نگاه کرد...
- میدونی چیه؟ حرفات منطقیه. شاید من زیادی تحت تأثیر فضای مجازی قرار گرفتم...
+ دستمو گذاشتم رو شونش: داداش، انتقاد حقته. ولی یادت باشه، هر کشوری با مشکلاتش از درون اصلاح شده، نه با تخریب از بیرون. ما آینده این مملکتیم. 🌱
علی لبخند زد. انگار حرفام روش تأثیر گذاشته بود...
اون شب، وقتی از کافه بیرون اومدیم، بارون بند اومده بود و ستارهها داشتن خودشونو نشون میدادن... ✨
✍ #سعید_سپاهی
@shobhe73