eitaa logo
شوق پرواز
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
191 ویدیو
76 فایل
🌹متفاوت ترین کانال شهدایی🌹 🔶نشر مطالب کانال باعث افتخار تیم شوق پروازاست. با شوق پرواز حرف بزن @shogh_parvaz70 نمیشناسمت‌ولی میشنوم https://daigo.ir/secret/67849807
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 همرزمان سردار شهید حسین پورجعفری از او به عنوان مخزن اسرار لشکر ۴۱ ثارالله و محرم‌ترین فرد به سردار سلیمانی یاد می‌کنند. تا جایی که تلفن‌های خاص و قرار ملاقات و برنامه‌های ویژه ایشان را نیز شهید پورجعفری هماهنگ می‌کرد.🌱 🌹
🍀همسر شهید پور جعفری : شهید خیلی آرام و باحوصله بود. بیشتر شنونده بود. روی حلال و حرام خیلی حساس بود. خیلی سربه‌سرم می‌گذاشت و شوخی می‌کرد. بسیار خوش‌اخلاق بود. ما ۳۸ سال با هم زندگی کردیم و او همیشه زبانزد و محبوب کل فامیل بود. 💫💫💫💫💫💫💫 🌱 خواهر و برادرهایش هم می‌گویند «بین ما بچه‌ها هم تک بود.». ما دو دختر و دو پسر داریم. با عروس‌ها مثل دخترانش و با دامادها مثل پسرانش رفتار می‌کرد. احترام خاصی به آنها می‌گذاشت. زندگی ساده‌ای با هم داشتیم. راضی بودم. توقع زیادی از او نداشتم. ⏰ روی قول و قرار حساس بود. اگر با کسی ساعت ۳ قرار داشت و او ۳ و ربع می‌آمد، عصبانی می‌شد. 🔶 در کارش خیلی مقرراتی بود. اگر قرار بود مهمانی از کشور دیگری برایشان بیاید، از همان ساعتی که خبردار می‌شد برای تمام جزئیات، برنامه‌ریزی و پیگیری می‌کرد. در کارش خیلی صداقت داشت. 🌱مهر ۶۲ پسرم به دنیا آمد. سه‌ماهه که شد، حاج‌آقا دوباره به جبهه رفت و در این اعزام با🌷 سردار سلیمانی 🌷آشنا شد. از سال ۷۶ که به تهران آمدیم تا زمان شهادت، دیگر همه جا با سردار و کنار او بود. خیلی دوستش داشت. حتی برای ازدواج هر چهار فرزندمان، با سردار سلیمانی مشورت می‌کرد.🍀 🔶 نمازش را اول‌وقت می‌خواند. خیلی قرآن می‌خواند. در تمام طول مسیر رفت‌وآمدش صلوات می‌فرستاد. به انجام واجبات خیلی اهمیت می‌داد. 🌷 خیلی مهمان‌نواز بود. فرقی نداشت خانواده‌ی من مهمان‌مان باشند، یا خانواده‌ی خودش. اصلاً من و او نداشتیم. صله‌رحم را سعی می‌کرد خوب به جا بیاورد. وقتی گلباف می‌رفتیم، به همه‌ی خواهرها و برادرهایش سر می‌زد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱اوایل که آمدیم تهران، خبری از جنگ و داعش نبود، کارشان سبک‌تر بود. جمعه‌ها با بچه‌ها می‌رفتیم بیرون؛ لواسان، حرم امام خمینی (ره)، گلزار شهدا و... . 🌹 وقتی به خانه می‌آمد، خیلی کم بیرون می‌رفت. علاقه‌ی زیادی به مسابقه‌های ورزشی داشت. در خانه، شبکه‌ی ورزش را تماشا می‌کرد. 🥀 اما اواخر، زیاد وقت خالی نداشت. پنجشنبه ظهر تماس می‌گرفتم و به شوخی می‌گفتم «مرده‌ها هم پنجشنبه‌ها آزادند. بیا خونه تا با هم ناهار بخوریم.» می‌گفت «اگر بیام برام گوسفند می‌کشی؟» می‌گفتم «تو بیا، من گوسفند هم می‌کشم.» می‌گفت «نه. اگر بیام، ماست هم توی خونه باشه می‌خورم.» ولی به‌ندرت پنجشنبه‌ها به خانه می‌آمد. 🍀 اگر سردار سلیمانی می‌رفتند خانه، او هم می‌آمد. گاهی که جمعه‌ها هم نمی‌آمد 🌿 اصلاً خواب نداشت. حتی وقتی ساعت ۲-۳ نیمه‌شب می‌رسید، هشت و نیم صبح سفره‌ی صبحانه پهن بود. بعد از صبحانه می‌گفت «اگر چیزی لازمه بریم بخریم.»می‌رفتیم خرید. من روماتیسم مفصلی دارم. برای همین خودش تمام میوه‌ها را می‌شست و داخل یخچال می‌گذاشت. شیر آب را خیلی کم باز می‌کرد که اسراف نشود. 🌷 بعدازظهر هم بچه‌ها می‌آمدند و کنار هم بودیم. ارتباطشان با نوه‌ها از من بیشتر و بهتر بود. می‌گذاشت‌شان روی سینه‌اش و با آنها بازی می‌کرد. 🌱 اوایل که سرشان خلوت‌تر بود، ماه مبارک رمضان، افطاری می‌دادیم. در کل ماه رمضان، شاید ده تا دوازده روزه را با هم افطار می‌کردیم؛ بقیه را مأموریت بود.
🌹 حاج‌آقا از من می‌خواست با بچه‌ها قرآن کار کنم. سوره‌های کوتاه جزء سی را به‌شان یاد می‌دادم و وقتی پدرشان می‌آمد برایش می‌خواندند. در کرمان هم با همسایه‌ها جلسه‌ی قرآن داشتیم که بچه‌ها هم می‌آمدند و سوره‌های کوتاه را می‌خواندند. 🔶 همیشه بچه‌ها را به کسب حلال توصیه می‌کرد و معتقد بود همین باعث عاقبت به‌خیری می‌شود. فرصت چندانی نداشت؛ جز موارد استثنا، تمام کارهای مربوط به بچه‌ها تا دانشگاه رفتن‌شان بر عهده‌ی خودم بود. 🔶 ولی یک بار چند سال پیش گفت «پسرها که ازدواج کردن، ولی دخترها رو کنترل کن. ببین کجا می‌رن؟ دوستاشون کی هستن؟». آن موقع دختر بزرگم ازدواج کرده بود. گفتم «خیالت راحت! حواسم هست. از وقتی بچه‌ها کلاس سوم بودن، هر شب که می‌خوابیدن، کمد و کیف‌شون رو یواشکی می‌گشتم و دوباره همه چیز رو مثل قبل می‌چیدم سر جاشون که متوجه نشن.». تا همین چند ماه پیش هم بچه‌ها نمی‌دانستند این کار را می‌کردم.
🌹 سال ۶۴ در هورالعظیم جانباز شد. خودش تعریف می‌کرد که روی یک پل با چند نفر دیگر، سنگر داشتند. بعد از دوازده روز که روی آب بوده‌اند، به سمت مقر راه می‌افتند. دو قایق خودی به هم برخورد می‌کنند و حاج‌آقا که جلوی یکی از قایق‌ها بوده از ناحیه‌ی سر آسیب می‌بیند و پرت می‌شود توی آب. بعد قایق از روی او رد می‌شود و کمرش می‌شکند. شهید میرحسینی و چند نفر دیگر فکر می‌کنند حاج‌آقا شهید شده و جنازه‌اش را از آب بیرون می‌کشند. به خشکی که می‌رسند، او را روی برانکارد می‌گذارند تا به سردخانه ببرند. حاج‌آقا می‌شنیده که می‌گویند «تمام کرده!»، ولی نمی‌توانسته حرف بزند. با دست اشاره می‌کند که زنده است. سه ماه تمام کمرش توی گچ بود و یک ماه استراحت مطلق داشت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا