🌹یه روز که حمید از منطقه اومد به شوخی گفتم:
«دلم می خواد یه بار بیای و ببینی اینجا رو زدند و من هم کشته شدم. اون وقت برام بخونی، فاطمه جان شهادتت مبارک!» 😁
بعد شروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم.🚶🚶🚶
دیدم از حمید صدایی در نمیاد. 😐
نگاه کردم دیدم داره گریه می کنه،🥺
جا خوردم. 😳
گفتم: «تو خیلی بی انصافی هر روز می ری توی آتش و من هم چشم به راه تو. اون وقت طاقت اشک ریختن من رو نداری و نمی ذاری من گریه کنم حالا خودت نشستی و جلوی من داری گریه می کنی؟»😐
سرش رو آورد بالا و گفت:
«فاطمه جان به خدا قسم اگه تو نباشی من اصلاً از جبهه بر نمی گردم».❤️
#شهید_حمید_باکری
🌱یاد کلام حضرت آقا در کتاب مطلع عشق افتادم که میفرمایند:
❤️ همسران هرچه بهم محبت کنند زیادی نیست ، خوب است و محبت اعتماد می آورد
❤️محبت کنید.😊
#سبک_زندگی_شهدا
@shogh_prvz
بعد شهادتِ علی خوابش رو دیدم و بهم گفت:
🌷اگرمیدانستم این دنیا بخاطر صلوات،
این همه ثواب و پاداش میدهند
حالاحالاها آرزویِ شهادت نمیکردم!'
میماندم و دردنیا صلوات میفرستادم.
🌷حالا ببین صلوات چه قدرثواب داره که شهید حاضره ، به خاطرش شهادتشو عقب بندازه
✍️همرزم شهید
#شهید_علی_موحددوست
#سبک_زندگی_شهدا
@shogh_prvz
🎺یه اتفاق جذاااااااااااب🥁
📚اهل رمان هستید؟!
💘ژانر عاشقانه❤️🩹
✍️اونم به قلم یه شهید.🥀
😊موافقید؟!
یه🌹 بفرستید اینجا، ببینم چند نفر اهل رمان داریم
@shogh_parvaz70
چه استقبال بی نظیری.....😊
حالا که خیلی مشتاقید چششششم.✅
قرار ما حوالی ساعت ۲۱ همین جا.🌱
✍️هر شب منتظر یه قسمت از رمان عاشقانه به قلم شهید باشید... ❤️
May 11
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای_برای_تو🍁
قسمت اول
🚶توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ...
هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... 🗣️
توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ...
خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟❓
کنجکاو شدم ...⁉️
پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟🤔
دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت:😥
میخواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟💐
چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ...😳
ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... 😳
حتی حرف نزده بودیم ... 😳
حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ؟😳
پیشنهاد احمقانه ای بود ...🤯
اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ...😐
بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ...😌
پرید وسط حرفم ...🤫
به خاطر این نیست ... .😟
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ...😢
دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: 😓
دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ...⛔
برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ...💝
شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... 😊
رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ...👌
همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ...🤯😤
تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... 🤬👊...
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
@shogh_prvz