eitaa logo
🖤🥀به وقت شهادت🥀🖤
215 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
483 ویدیو
1 فایل
🌺 🌺🥀🥀 ۞﴾﷽﴿۞ •°●| ڪٵنٵݪ ݦنٺڟࢪ ڟہۅࢪ ێڱٵنہ ݦنڄێ عٵݪݦ ٵسٺ.🖤🖤 . + ڪٵنٵݪ ۅڨڢ #ݦٵدࢪِسٵدٵٺ ٵسٺ🥀🌸🖤 وقت عزاست عزای حضرت ارباب...🖤 🖤از ڪودڪی ڂادم ایڹ تباڔ مځتڔمݥ🖤 #ٵݪݪہݦ‌عڄݪ‌ݪۅݪێڪ‌ٵݪڢࢪڄ
مشاهده در ایتا
دانلود
[✨🌙🥀] (⃣ ) ⊰✾✿✾⊱ کیفش را باز کرد و موبایلش را بیرون آورد، داشت از  سنگ قبر عکس می انداخت که با شنیدن صدای بمی موبایل از دستش افتاد:_چیکارمیکنی خانم؟+ببخشید من فقط داشتم...-دیدم داری عکس میگیری واسه چی؟ + شعرِ...قشنگیه خواستم داشته باشمش...اگه ناراحت شدین عکسی که گرفتم پاک میکنم مرد جوان چند قدم جلو آمد و کنار دختر قرار گرفت و گفت:-نه مسئله ای نیست...اون شعر... از کتابی بود که خودش بهم داد... روز اول! +ببخشید-نه شما ببخشید من این روزا حال خوشی ندارم+هیچکس اینجا حال خوشی نداره-آره درسته فقط عادت ندارم وسط هفته کسی رو اینجا ببینم. شما او...+اومده بودم کنار شیر آب این بطریا رو  پر کنم بعد شعرِ روی این قبر توجهمو جلب کرد...نمی خواستم...-میشه یکی از این بطریا رو قرض بگیرم؟...برای شستن قبر همسرم+بله...خدا رحمتشون کنه -مگه شما میدونی؟...میشناختیش؟+نه، چی رو؟-اینکه همسرم باردار بود، آخه گفتی خدا رحمتشون کنه!+وای...نه...متاسفم...من صرفا از جهت احترام اینطوری گفتم..دختر چادرش را جمع کرد و یک بطری را از زیر شیر آب برداشت و دومی را زیر شیر آب گذاشت بعد رو به مرد جوان گفت:+پر که شد برش دارید-ممنون، ببخشید اگه ترسوندمت+خداحافظ-یه دقیقه صبر کنید خانم...گوشیت، زمین افتاده بود +بله یادم رفت ممنون-شماهم کسی رو اینجا داری؟+بله پدرم همین قطعه جلوییه-اون قطعه که...قطعه شهداست!+بله...بازم تسلیت میگم ان شاالله غم آخرتون باشه، با اجازه-تشکر، خداحافظناگاه صدای گرفته ای از پشت سرشان بلند شد:آقای کوروش مغربی؟ دختر و مرد جوان هر دو به طرف عقب برگشتند. یک سرباز کم سن و سال همراه پلیس میانسالی در ده قدمی شان ایستاده بودند... مرد جوان کت مارکدارش را از جلو مرتب کرد و گفت:بله من کوروش مغربیم...مشکلی پیش اومده؟سرباز پرونده ای که دستش بود را زیر بغلش گذاشت و درحالی که جلو می آمد گفت: باید با ما بیای‌کوروش عینک آفتابی اش را از چشمش برداشت و رو به پلیس پرسید: کجا؟ چرا؟مرد پلیس آمد و سینه به سینه اش ایستاد و پاسخ داد: اداره پلیس  چون  شاکی‌خصوصی دارید.دختر همانطور که گوشه چادرش را در دستش فشرده بود چند قدم عقب رفت و بعد با احتیاط از آنها دور شد. وقتی به خودش آمد روبه روی مزار پدرش بود. نگاهش که به لبخند پدرش از پشت آن شیشه ی غبار گرفته گره خورد، پرده اشک روی مردمک سیاه چشمانش افتاد. کنار مزار نشست. اول شیشه کمد بالای مزار را تمیز کرد بعد سنگ مزار راشست.خودش را آماده کرده بود اینجا که بیاید خیلی چیزها به پدر بگوید. اما بغضی عجیب صدایش را زندانی کرده بود. قاب عکس پدرش را از کمد بیرون آورد. انگشت اشاره اش را روی عکس حرکت داد، اول روی ریش سفید و لب های پدرش دست کشید. بعد قاب را بغل گرفت و آهسته گفت: امشب بیا تو جلسه خواستگاریم باشه؟ اگه نظرتو راجع بهش ندونم چطور...و هق هق گریه اش نگذاشت جمله اش را تمام کند. نسیم خنکی می وزید و چادرش را کنار صورتش جابه جا میکرد. عکس پدرش راسرجایش گذاشت و بلند شد. موبایلش که خاموش شده بود را روشن کرد و خواست داخل کیفش بگذارد که زنگ خورد. تلفن را جواب داد:+سلام مامان-سلام گلم کجایی؟+هنوز گلزارم-هنوز اونجایی؟ پاشو بیا دختر دو ساعت دیگه خواستگارت میاد +مامان...-جونم+اگه من به آقای رسولی جواب مثبت بدم تو ناراحت...-چه حرفیه میزنی! حلما من فقط یه آرزو دارم اونم خوشبختیته-آخه با حرفایی که زدیم این مدت...به نظر می اومد مخالف باشی+من فقط گفتم بیشتر تامل کن-مامان تو همیشه گفتی بابا یکی از  بهترین آدمای دنیا بوده-هست+از ازدواج با بابا...پشیمون نیستی؟-نه ...معلومه که نه + پس دلیل مخالفتت با آقای رسولی این نیست که گفت میخواد  پاسدار بشه؟-وقتی اومدی خونه درموردش حرف میزنیم+فقط بگو آره یا نه-آره‌+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، پاسداری از امنیت و شرافت  کشوره...-الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم... ⊰✾✿✾⊱ 🌈°•.