[#رمان_ابوحلما✨🌙🥀]
(#قسمت_اول1⃣ )
⊰✾✿✾⊱
کیفش را باز کرد و موبایلش را بیرون آورد، داشت از سنگ قبر عکس می انداخت که با شنیدن صدای بمی موبایل از دستش افتاد:_چیکارمیکنی خانم؟+ببخشید من فقط داشتم...-دیدم داری عکس میگیری واسه چی؟
+ شعرِ...قشنگیه خواستم داشته باشمش...اگه ناراحت شدین عکسی که گرفتم پاک میکنم
مرد جوان چند قدم جلو آمد و کنار دختر قرار گرفت و گفت:-نه مسئله ای نیست...اون شعر... از کتابی بود که خودش بهم داد... روز اول!
+ببخشید-نه شما ببخشید من این روزا حال خوشی ندارم+هیچکس اینجا حال خوشی نداره-آره درسته فقط عادت ندارم وسط هفته کسی رو اینجا ببینم. شما او...+اومده بودم کنار شیر آب این بطریا رو پر کنم بعد شعرِ روی این قبر توجهمو جلب کرد...نمی خواستم...-میشه یکی از این بطریا رو قرض بگیرم؟...برای شستن قبر همسرم+بله...خدا رحمتشون کنه
-مگه شما میدونی؟...میشناختیش؟+نه، چی رو؟-اینکه همسرم باردار بود، آخه گفتی خدا رحمتشون کنه!+وای...نه...متاسفم...من صرفا از جهت احترام اینطوری گفتم..دختر چادرش را جمع کرد و یک بطری را از زیر شیر آب برداشت و دومی را زیر شیر آب گذاشت بعد رو به مرد جوان گفت:+پر که شد برش دارید-ممنون، ببخشید اگه ترسوندمت+خداحافظ-یه دقیقه صبر کنید خانم...گوشیت، زمین افتاده بود
+بله یادم رفت ممنون-شماهم کسی رو اینجا داری؟+بله پدرم همین قطعه جلوییه-اون قطعه که...قطعه شهداست!+بله...بازم تسلیت میگم ان شاالله غم آخرتون باشه، با اجازه-تشکر، خداحافظناگاه صدای گرفته ای از پشت سرشان بلند شد:آقای کوروش مغربی؟
دختر و مرد جوان هر دو به طرف عقب برگشتند. یک سرباز کم سن و سال همراه پلیس میانسالی در ده قدمی شان ایستاده بودند...
مرد جوان کت مارکدارش را از جلو مرتب کرد و گفت:بله من کوروش مغربیم...مشکلی پیش اومده؟سرباز پرونده ای که دستش بود را زیر بغلش گذاشت و درحالی که جلو می آمد گفت: باید با ما بیایکوروش عینک آفتابی اش را از چشمش برداشت و رو به پلیس پرسید: کجا؟ چرا؟مرد پلیس آمد و سینه به سینه اش ایستاد و پاسخ داد: اداره پلیس چون شاکیخصوصی دارید.دختر همانطور که گوشه چادرش را در دستش فشرده بود چند قدم عقب رفت و بعد با احتیاط از آنها دور شد. وقتی به خودش آمد روبه روی مزار پدرش بود. نگاهش که به لبخند پدرش از پشت آن شیشه ی غبار گرفته گره خورد، پرده اشک روی مردمک سیاه چشمانش افتاد. کنار مزار نشست. اول شیشه کمد بالای مزار را تمیز کرد بعد سنگ مزار راشست.خودش را آماده کرده بود اینجا که بیاید خیلی چیزها به پدر بگوید. اما بغضی عجیب صدایش را زندانی کرده بود. قاب عکس پدرش را از کمد بیرون آورد. انگشت اشاره اش را روی عکس حرکت داد، اول روی ریش سفید و لب های پدرش دست کشید. بعد قاب را بغل گرفت و آهسته گفت: امشب بیا تو جلسه خواستگاریم باشه؟ اگه نظرتو راجع بهش ندونم چطور...و هق هق گریه اش نگذاشت جمله اش را تمام کند. نسیم خنکی می وزید و چادرش را کنار صورتش جابه جا میکرد. عکس پدرش راسرجایش گذاشت و بلند شد. موبایلش که خاموش شده بود را روشن کرد و خواست داخل کیفش بگذارد که زنگ خورد. تلفن را جواب داد:+سلام مامان-سلام گلم کجایی؟+هنوز گلزارم-هنوز اونجایی؟ پاشو بیا دختر دو ساعت دیگه خواستگارت میاد +مامان...-جونم+اگه من به آقای رسولی جواب مثبت بدم تو ناراحت...-چه حرفیه میزنی! حلما من فقط یه آرزو دارم اونم خوشبختیته-آخه با حرفایی که زدیم این مدت...به نظر می اومد مخالف باشی+من فقط گفتم بیشتر تامل کن-مامان تو همیشه گفتی بابا یکی از بهترین آدمای دنیا بوده-هست+از ازدواج با بابا...پشیمون نیستی؟-نه ...معلومه که نه + پس دلیل مخالفتت با آقای رسولی این نیست که گفت میخواد پاسدار بشه؟-وقتی اومدی خونه درموردش حرف میزنیم+فقط بگو آره یا نه-آره+ولی تو همیشه میگی به بابا افتخار میکنی خودت گفتی کارِ پاسدار، پاسداری از امنیت و شرافت کشوره...-الانم میگم اصلا برا همینه که مخالفم...
⊰✾✿✾⊱
#رمان🌈°•.
#یا_صاحبالزمان_العجل🌱
ای رازنگهدارِ دِلِزار کجایی
ای برقمناجاتِ شبِتار کجایی
صحرای غمت پر شده از قافلهی عشق
ای قافله را قافله سالار کجایی؟!💔
#أين_صاحبنا؟!💔
#سهشنبه_های_امام_زمانی💚
#منوامامع✨
گفته ام فرشچیان طرح #ضریحش بکشد،
#حسنی_ها به صف آیید، ظفر نزدیک است...
#بقیع_را_میسازیم✊🏻
_امام_حسنیع💚
#منوامامع✨
#رمان_ابوحلما ✨💛
#قسمت_دوم2⃣
+مامااااان من گفتم رو اون مبل آخریه بشونش که وارد میشم اوضاع زیرنظرم باشه نه اینکه تا میام بیرون باهاش چشم تو چشم بشم!
-خودش اومد اونجا نشست بهش بگم پاشو برو ته بشین؟ چادرتو بپوش بیا دیگه داییتم اومده
+مامانی....میگم
-استرس نداشته باش مگه بار اوله تو این خونه خواستگار میاد؟ یا دفعه اوله این آقا محمدو میبینی؟ خوبه چهار دفعه اومدن و رفتن ها! اصلا با من بیا الان بریم
+نه تو برو من زود میام...زود میام دیگه مامان جون برو...مادرش که بیرون رفت. چادر سفیدش را سرش زد و نفس عمیقی کشید بعد زیر لب "بسم الله الرحمن الرحیم" گفت و از اتاق بیرون رفت... نگاهش را عمدا به زمین دوخته بود، به ابتدای راهرو که رسید سلام کرد. همه پیش پایش بلند شدند و سلام کردند. دایی اش میخواست با شیطنت چیزی بگوید که با اشاره مادرش ساکت ماند. در عوض دست حلما را کشید و روی مبل تک نفره کنار مبلی که محمد نشسته بود، نشاند. بعد بلند شد و از ظرف بلور میوه تعارف کرد... حلما نگاهش را روی زمین چرخاند و بعد از چند لحظه سرش را بلند کرد. امتداد چشم های سیاهش به نگاه عمیقِ محمد که رسید، آیینه درخشان نگاهشان به هم برخورد کرد و انگار قامت قلبهایشان به یکباره فروریخت که چشم هایشان دوباره مبهوت زمین شد. حاج حسین بشقاب میوه را روی میز گذاشت و رو به مادر و دایی حلما گفت: اگه اجازه بدید پسرم و دختر خانمتون مثل جلسه قبل یه صحبتی هم داشته باشن. دایی نگاهی به مادر انداخت و مادر رو به نگاه پر اشتیاق حلما، گفت: مامان جان اگه موافق باشی چند دقیقه ای حرف بزنید.حلما بعد از مکث کوتاهی گفت: چشم
و بعد از محمد بلند شد و هردو به طرف اتاق حلما رفتند. به اتاق که رسیدند، محمد ایستاد و گفت: اول شما بفرمایید. حلما با قدم های آهسته وارد اتاق شد و روی فرش فیروزه ای اتاقش نشست. محمد هم با مقداری فاصله روبرویش نشست و سرش را پایین انداخت. بعد از چند لحظه حلما سکوت را اینطور شکست:+میشه یه چیزی بپرسم؟-بله...بفرمایید+هدف تون از ازدواج چیه؟-جلسه پیش هم گفتم که...+بله گفتین عمل به سنت پیامبر(ص)، درسته ولی این جواب خیلی کلیه یعنی شما جواب همه سوالامو کلی گفتین-بسم الله الرحمن الرحیم، ساده ترین شکلی که میتونم بگم همینه که خدای بخشنده و مهربونی که الان از اول جلسه اسمشو آوردم از ما خواسته سالم و پاک زندگی کنیم، منم همینو میخوام...همینکه یه زندگی پاک و شاد داشته باشم و فکر میکنم ازدواج بزرگترین قدم برای داشتن چنین زندگی خوبیه البته اگه انتخاب آدم درست باشه+چرا فکر کردین ...یعنی چطور شد که ...برای چی بنظرتون من میتونم کسی باشم که باهاش زندگی خوبی...-من معیارای مختلفی داشتم اما در درجه اول در وجود خود شما دو خصوصیت بود که ... ببینیدساداتخانم ...حیا و اخلاق خوب شما برای من خیلی مهمه و البته از نظر ظاهری هم... م...+آقای رسولی
-بله+من دختر شهیدم-این برای من افتخاره سادات خانم+منظورم اینه که...من... با خیلی از دخترا فرق دارم. از وقتی چشم باز کردم پدرم نبوده! نهمثلدخترایشهدایدیگه...همیشه بابام...شما میدونستید پدرم جانباز بوده...
-بله اینم می دون...+اینم میدونستید که پدرم جانباز اعصاب و روان بود؟...بابام تا همین پنج سال پیش زنده بود ولی من فقط از پشت شیشه اجازه داشتم ببینمش. یا وقتی خواب بود...هیچ وقت نشد یه دل سیر باهاش حرف بزنم.این اواخر اونقدر حالش بد بود که کوچیکترین صدا و حتی بوی عطری باعث میشد تشنج عصبی داشته باشه مدام ... مدام یاد اتاق شکنجه بعثیا می افتاد...-خواهش میکنم گریه نکنید من درک میکنم...من میدونستم سادات خانم ولی حرفی نزدم چون تا به امروز خودتون چیزی درموردش نگفتید+من...روحیه حساسی دارم یه طبع لطیف و شکننده فراتر از هر دختر دیگه غصه ها و حسرتام بیشتر از هر دختر دل نازک دیگه است. پس مردی که میخوام بهش تکیه کنم باید محکم تر از خیلیای دیگه باشه-ان شاالله همه توانمو به کار میگیرم اونی باشم که شما میخوایید+ان شاالله...حلما این را که گفت انگار تازه به خودش آمد. طوری که بخواهد حرف را عوض کند پرسید:+راستی شما از کجا درمورد پدرم میدونستید؟ تحقیق ...-بابام تو عملیات آخری که پدرتون اسیر شد شرکت داشت...جزء نیروهای اطلاعات عملیات سپاه رفته بود برای شناسایی...+پس چرا پدرتون تا حالا چیزی نگفتن؟-بابام اکثر اوقات از روزایی که جبهه بوده حرف نمیزنه، حتی ازم خواسته در مورد ترکشایی که تو سرشه چیزی نگم بهتون+شماهم که نگفتین...و خنده هردوشان درهم تلفیق شد. دایی حلما ضربه ای به درِ بازِ اتاق زد و پرسید: مبارکه؟و در مقابل سکوت آمیخته به لبخند هر دو شان، بلند گفت: مبارکه!
⊰✾✿✾
#رمان🔻♥️
⤵️✨⤵️✨⤵️
دست دراز کنید..🖐🏻
بهترین شفیع روز قیامت
#شهید است🎈
اینجا، قرارگاهیست براے شهدا🍃
برای شهدایے که فداے ما شدند🥀
و انتظار دارند که ما راهشان را با جان و دل ادامه بدهیم...
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7
مرگ رفتنے است...
بی صدا و آهسته
بی هیچ موجی و بی هیچ اوجی...
#اما...
#شهادت
کوچی است با آهنگ، پر دامنه... 🌱
یــــــاد ها و خــــاطرههایے از رشادت ها
و دلاورے هاے
شہیدان وطن ↓
https://eitaa.com/joinchat/923729942Cb2a8af8cf7