به سینههای مُحبان
سلام باید داد ؛
که قلب سینه زنان
بارگاهِ معشوق است
#السلامعلیک_یارسولاللهﷺ
#شهادت_پیامبر_اکرم_تسلیت
#والفجر_مقدماتی
#یادمان_شهدای_فکه
به مقتل شهید آوینی خوش آمدید👇
🆔https://zil.ink/shohada_fakeh
نماهنگ نقطه پرگار.mp3
6.62M
ضربان دل حسین حسن
ضربان دل حسن حسین
شه بی صحن و حرم حسن
شه بی غسل و کفن حسین
🎙 #حاج_محمود_کریمی
✳️ #جدید
#️⃣ #شهادت_امام_حسن_مجتبی_ع
#️⃣ #استودیویی
#️⃣ #احساسی
شهیدمحمدولیسرافراز🦋✨
🔸 زادروز : 1342/04/01
🔸 تاریخ شهادت : 1362/10/13
✨ محل شهادت : مریوان
زندگینامه : : يكم تير 1342، در روستاي چكوسر از توابع شهرستان فومن ديده به جهان گشود. پدرش عليجان، كشاورز بود و مادرش محترم نام داشت. تا پايان دوره ابتدايي درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. سيزدهم دي 1362، در مريوان هنگام درگيري با گروه-هاي ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيد. مدفن وي در گلزار شهداي تازهآباد شهرستان رشت واقع است.
#گیلان_سرزمین_هشت_هزار_قهرمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
💔متأثرکنندهترین ویدیو دربارهٔ نسلکشی غزه
(صداها واقعی است):
+ چیزهایی که هیچ کودکی هیچگاه نباید در شرایطی قرار بگیرد که بگوید:
«کاش من به جای تو میمردم!»
(مریمِ ۶ ساله، در حال سوگواری برای برادرش)
«خیلی میترسم، لطفا بیاین!»
(هندِ ششساله، در حال التماس به امدادگران برای کمک)
«کاش بمیرم، بمیرم و همه چی تموم بشه. چیزیه که واقعا میخوام!»
(احمدِ ۱۱ ساله، در حال گریهٔ استیصال)
«مامان، مامان! مامانم کجاست؟»
(تولینِ ۵ ساله، در حال بیرون کشیده شدن از زیر آوار)
«نمیتونم خواهرم یا هر چیز دیگهای رو حمل کنم»
(عایشهٔ ۱۳ ساله، وقتی برای دهمین بار آواره و جابجا میشود)
«کاش دنیا میتونست بابام رو به زندگی برگردونه. کاش روحش آرام باشه»
(ملکِ ۷ ساله، در حال عزاداری برای پدرِ تازهکشتهشدهاش)
#غزه
نماهنگ یابن الکرار حسن.mp3
2.52M
یابن الطاها یابن الزهرا
یابن الکرار حسن
یابن المشعر یابن الحیدر
یابن الکرار حسن
🎙 #حاج_محمود_کریمی
#️⃣ #مناجات_با_امام_حسن_مجتبی_ع
#️⃣ #شهادت_امام_حسن_مجتبی_ع
#️⃣ #استودیویی
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی 1⃣
"نیروی اطلاعاتی"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در اکتبر سال ۱۹۸۱هجوم ما با همراهی تیپهای ۲٤ و ۲۹ به فکه ایران آغاز شد و این منطقه به تصرف عراق درآمد. ما در این ماه تا دوراهی شوش دزفول پیش رفتیم و سپس مناطق اشغالی به تیپ ۳۰ زرهی واگذار گردید. به منظور سازماندهی به منطقه فکه عراق بازگشتیم و پس از شش ماه در پنجم مه ۱۹۸۲ برای شرکت در نبردی که نیروهای عراقی آغاز کرده بودند به منطقه بستان اعزام شدیم. این نبرد، صبح روز بعد از ورود ما، به نفع عراق خاتمه یافت.
با استقرار در موضع پدافندی، برخی از افراد ارتش خانه های شهر بستان را مورد هجوم قرار داده و قالیچه ها، طلاها، و وسایل برقی را به سرقت بردند. تا آنکه سرهنگ ستاد محمود شکر شاهین، فرمانده تیپ، دستور تخلیه شهر را داد. توپخانه میبایستی شهر را با خاک یکسان می کرد. به گونه ای که دیگر قابل سکونت نباشد. ایستگاه برق بستان را نیز منهدم کردیم و پس از آن به سمت تپه های شنی الله اکبر هجوم بردیم. دو روز در آنجا ماندیم و بار دیگر دستور بازگشت به بستان، به منظور پاکسازی آن منطقه را دریافت نمودیم.
در حین انجام پاکسازی به کودک شیر خواری درون گهواره برخوردیم. این موضوع را به اطلاع فرمانده تیپ رساندیم. او کودک را به ستوانیار دینار حسین که ازدواج کرده ولی دارای فرزندی نبود، بخشید و یک مرخصی ده روزه نیز به او داد. آن کودک، هشت ماهه مینمود. مدتی بعد تیپ ما در منطقه فکه ایران استقرار یافت و پس از سه روز به همراه فرمانده جدید سرهنگ ستاد «صبيح عمران الطرفه» پیشروی کرده منطقه شوش و دزفول را مورد هجوم قرار داد. این درگیری ۱۵ روزه ، منجر به استقرار تیپ ما در این منطقه گردید، اما ۱۵ روز بعد نیروهای جمهوری اسلامی با انجام یک حمله شدید و گسترده منطقه شوش را بازپس گرفتند. در آن حال ارتش عراق به دنبال از دست دادن گردان کامل که تقریباً همگی به اسارت جمهوری اسلامی ایران در آمده بودند، به طرف فکه ایران عقب نشینی کرد.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
هدایت شده از حســــــــــــن
عــــــــزیــــــــــزی
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی 2⃣
"نیروی اطلاعاتی"
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در همان روزها ستاد فرماندهی عراق دستور ترخیص تمامی کردها را از ارتش صادر کرد. این تصمیم به منزله دام تازه ای برای کردها بود، به ویژه کردهایی که با همکاری نیروهای جمهوری اسلامی در
نبردهای شمال عراق شرکت کرده بودند.
من نیز، که جزء اقلیتهای کرد بودم با تهیه مدارک لازم درخواست معافیت از خدمت در ارتش را نمودم، اما بدون هیچگونه توجهی مرا به سپاه یکم فرستادند و بدین ترتیب در اوایل مارس ۱۹۸۳ مرحله تازه ای در زندگی نظامی من شروع شد.
درخواست خود را به فرمانده یگان شمالی سرهنگ «محمد مصطفی اسماعیل» ارائه نمودم. او که دوست صمیمی پدرم بود، مرا به همراه یک توصیه نامه نزد سرهنگ دوم ستاد «سمير عبد الامیر» اعزام نمود. او نیز با نامه دیگری مرا به نزد سرتیپ ستاد «محمد یونس الدرب» فرستاد. بدین ترتیب به عنوان مسئول آسایشگاه افسران در ستاد فرماندهی نیروهای «بدر» در منطقه زاخو مشغول به ادامه خدمت شدم .
سه ماه بعد با سرهنگ دوم ستاد طارق عبد الفتاح افسر اطلاعات ستاد فرماندهی ملاقات کردم. او دوست سرهنگ محمد مصطفی اسماعیل بود و مرا بدون هیچگونه دلیل به شعبه امنیتی ستاد فرماندهی منتقل نموده. من که در آن موقع درجه گروهبانی داشتم پس از عزیمت به شعبه اطلاعاتی، مسئولیتهایی را در چند مرکز کنترل از جمله کنترل گلی زاخو و کنترل شعبه حزبی عهده دار شدم.
مسئولیت من در واقع بازرسی خودروهای حامل آذوقه به رزمندگان کرد بود.
سه ماه بعد برای انجام مأموریتی در مناطق سرسنگ و العمادیه مأمور شدم. در طول انجام مأموریت اطلاعیه های تهدید آمیزی از سوی فرمانده نیروهای کرد مبارز حزب دمکراتیک کردستان به واحدهای
نظامی فرماندهان و مسئولین حکومت دریافت نمودم.
پس از بازگشت از این مأموریت به درجه استواری ارتقاء یافتم. آنگاه یگان ما به سمت منطقه راس العبد در اربیل حرکت کرد و در نبرد کانی کفر و کوشینه شرکت نمود که بعد از تسخیر ارتفاعات ١٩٦٦ و ۱۹۹۲ و ارتفاع زرار و تثبیت اوضاع به موضع خود برگشت. در تاریخ ۱۹۸۵/۵/۲۵ از سوی مقام فرماندهی جهت کسب اطلاعات و ربودن چند اسیر، وارد خاک ایران شده و پس از سه روز، هفت نفر از اهالی روستای ملاعرب ایران را به اسارت گرفتیم. پس از تحویل اسرا و اطلاعات به فرمانده لشکر ۲۳ پیاده به خاطر انجام موفقیت آمیز مأموریت خود چند اتومبیل ساخت برزیل از سوی فرمانده دریافت کردیم.
در تاریخ ۱۹۶۸/۹/۱۰ بار دیگر مامور تهیه اطلاعات و گرفتن اسیر شدیم اما پس از ورود به خاک ایران با نیروهای گشتی ایرانی در منطقه برخورد کردیم در پی تبادل آتش، یکی از افراد گشتی ما کشته شد و من از ناحیه دست راست پشت و پای چپ مجروح شدم و در منطقه ممنوعه باقی ماندم. دیگر نیروهای گشتی به پشت مرزهای عراق عقب نشینی کردند. به علت سرما و شدت درد، آن شب بر من به سختی گذشت تا اینکه روز بعد یک واحد گشتی ایرانی سر رسید و مرا به واحد سیار پزشکی خودشان انتقال داد. در آنجا از برخورد انسانی و دوستانه سربازان ایرانی متعجب شدم چرا که رسانه های تبلیغاتی عراق می گفتند
ایرانیها اسرا را مثله میکنند و خون آنها را می گیرند. من از آن روز مرحله جدیدی در زندگی من آغاز شد و امیدوارم خداوند از گناهانم در گذرد.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۳
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 افکارم مغشوش بود و نگرانی های زیادی داشتم و با وجود این همه ثروت و مال و منال بادآورده، احساس خوشبختی و آسایش نمیکردم. وجدانم معذب بود از خودم بدم میآمد، احساس گناه میکردم و خود را عاری از انسانیت می دیدم. از سرنوشت مجهولی بیم داشتم و حتی در کنار خانواده ام نیز احساس آسودگی نمی کردم تا اینکه سرانجام دست غیب اولین ضرب شستش را نشانم داد و پس از گذشت یک سال پسر عزیزم را از دست دادم، قسمتی از اموالم از بین رفت و مادرم مرد. به همسرم، نهاد، گفتم: «فکر نمیکنی این مصائب در ایـن مـدت کوتاه به خاطر دزدیهای ناجوانمردانه من باشد؟.
پس از چند روز یقین حاصل کردم که علت همه بدبختی هایم همین است. بلافاصله به نجف اشرف رفتم و با یکی از مراجع ملاقات کردم و موضوع را با او در میان گذاشتم. ایشان گفت: هر چه دزدیدهای مطلقاً بر تو حرام است و باید آنها را به صاحبان اصلی و شرعی اش برگردانی!
دردهای عجیبی وجودم را احاطه کرد، آرامش از من سلب شد. خواب بر من حرام گردید. همسرم دچار ناراحتی های مضاعفی شد و به افسردگی مبتلا گردید؛ طوری که شبها را با گریه به صبح می رساند. بیماریهای لاعلاجی به فرزندانم عارض شد. منـزلـم بـا تمامی اثاثیه آن طعمه آتش شد و بیشتر از آنچه که دزدیده بودم، بـه من ضرر رسید. اعتقاد پیدا کردم که قوانین الهی، ثابت ولا يتغير هستند. کابوسهای مختلف خواب را از دیدگانم و آرامش را از گرفته بودند. احساس می کردم که تمام موجودات عالم در صدد انتقام گرفتن از من هستند
در گردان، یک دسته از افرادم را برای محافظت از شخص خودم انتخاب کرده بودم که در تمام طول شب از من مراقبت میکردند. یک بار یکی از محافظانم به من گفت: «قربان، در خواب فریاد می زدید و میگفتید من گناهکارم فوراً موضوع صحبت را عوض کردم و گفتم: هر انسانی در حد خودش گناهکار است و هر کس به این گناهان اقرار کند دلیل بر گناهکار بودنش نیست.
مجازات سنگینی در برابر اعمال تجاوزکارانه خود می دیدم و معتقد شده بودم که هرکس به این مردم، به خصوص به مردم خرمشهر ظلم کرده باشد بدون مجازات باقی نخواهد ماند.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
4_5904775928222848310.mp3
24.66M
🍂 برای آزادگان
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
ای امام مهربان
آمدند آزادگان
این نوحه خاطرهانگیز ظاهرا تا کنون رونمایی نشده است.
از زمان اجرای آن که سال ۶۹ بوده ۳۴ سال میگذرد.
زمانیکه آزادگان سرافراز آمده بودند؛ اما دیگر امام نبود...
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۴
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 نیروهای ما در خرمشهر روز به روز رفتار ظالمانه تری نسبت به مردم در پیش می گرفتند. حتی به بهداری شهر دستور داده بودند که برای مردم بومی از داروهای فاسد که تاریخ مصرفشان گذشته بود، تجویز شود. دکتر ابراهیم جلیل که از اهالی کوت بود، می گفت: از فرماندهی سپاه سوم دستور رسید که داروهای فاسد شده را که تاریخ مصرف آن گذشته برای اهالی خرمشهر تجویز کنیم؛ چنان که بارها مردم از این کار ما شکایت کرده بودند.
شبهای خرمشهر بسیار طاقت فرسا و سرشار از حوادث غیر مترقبه بود. تاریکی شب برای سربازان ما بسیار رعب انگیز بود؛ زیرا آنان را طعمه شکار بسیجیان میکرد. به همین دلیل، دستور ممنوعیت خروج شبانه را صادر کردیم. افرادمان جسد یکی از سربازان را که به این دستور عمل نکرده بود، غرق به خون پیدا کردند. این سرباز از اهالی تکریت بود و برای فرماندهان عالی رتبه خبرچینی می کرد. من از کشته شدن او بسیار خوشحال شدم. بعدها واحدهای مهندسی سپاه سوم عراق، انهدام منازل مسکونی خرمشهر را آغاز کردند.
لودرها بی رحمانه به جان منازل مردم افتادند و افراد واحد مهندسی با دینامیت به تخریب منازل پرداختند. تنها منازل و ساختمانهای کنار رودخانه به عنوان مانع باقی ماندند. سرهنگ ستاد احمد زیدان از طرف استخبارات، به عنوان فرمانده محورهای خرمشهر تعیین شد. وی معلومات نظامی کلاسیک و فاقد قدرت سازماندهی بود. در تفکر شخصی خود نیز معتقد به آزادی عمل و افسار گسیختگی بود. افسران عالی رتبه هم از او نفرت داشتند. درجه او در حد فرماندهی لشکر نبود و تنها بر اساس رابطه به این مقام و درجه نائل شده بود. وی با فساد و انحراف و لجام گسیختگی و آزادی عمل به انجام وظیفه می پرداخت. پس از چهار ماه خرمشهر به شهری مبدل شد که دورتادور آن را سیم خاردار و موانع الکترونیکی و مدرن احاطه کرده بود. پس از شکسته شدن حصر آبادان، اوضاع ما در خرمشهر به کلی دگرگون شده بود و هر آن احتمال مواجهه مستقیم با نیروهای اسلامی ایران وجود داشت و این امر دلهره و اضطراب عجیبی در درون ما به وجود آورده بود.
در جلسه ای که در قرارگاه عملیات تیپ ۸۰۲ تشکیل شد سرهنگ ستاد حامد الهیتی گفت: تلاشهای ایرانیها برای استرداد خرمشهر شکل گسترده ای به خود گرفته و به خصوص پس از شکسته شدن حلقه محاصره آبادان، روحیه آنها بسیار قوی شده است و وضعیت خوبی پیدا کرده اند. پس از شکسته شدن این حلقه در واقع خرمشهر، قسمت اعظم موانع دفاعی خود را از دست داده و متوقف ساختن دشمن در جناحهای مختلف، خصوصاً در حمله های خط شکن برای ما بسیار مشکل شده است.
چندی بعد، یک اتومبیل شخصی با شمارهٔ اهواز به سمت ما آمد و سرنشینانش که از عربهای اهواز بودند، به ما خبر دادند که ایرانیها قصد حمله به خرمشهر را دارند. سرهنگ ستاد احمد زیدان نیز از بغداد آمده بود و اخبار و گزارشهای ناراحت کننده ای به همراه داشت. وی به ما گفت گزارشهای ماهواره های جاسوسی تصاویری حاکی از گرد آمدن بی شمار در منطقه دارد و طبق محاسبات انجام شده، هدف آنها آزادسازی خرمشهر است. فرمانده تیپ ما که انسان حیله گر و زرنگی بود، چون مدت زیادی به عنوان افسر استخبارات خدمت کرده بود، از رئیس استخبارات ارتش درخواست کرد که دستوری برای خروج تیپ ما از خرمشهر صادر کند. برای این منظور نیز ضیافتی به افتخار رئیس استخبارات در هتل عشتار بغداد ترتیب داد و پس از گذشت چند ساعت موضوع را مطرح کرد. پاسخ دریافت شده این بود هر خواسته ای داری، آن را انجام میدهم.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۵
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 قبل از درگیریهای خرمشهر، تیپ ما به بهانه تحمل خسارات سنگین و تلفات، منطقه را ترک کرد و تیپهای دیگر که تعدادشان کم نبود باقی ماندند.
هنگام عقب نشینی در حوالی خرمشهر، خانواده ای را مشاهده کردم که همگی به قتل رسیده و نقش زمین شده بودند.
از شخصی که در آنجا بود علت قتل آنان را سؤال کردم. گفت: اینها به ارتش عراق خیانت کرده اند.
ساعات وداع با شهر خرمشهر بسیار سخت بود؛ شهری که ما آن را به ویرانه تبدیل کرده بودیم. ستون در حال حرکت بود که ناگهان گلوله های توپخانه سنگین ایران به واحدهای در حال حرکت ما اصابت کرد و سه خودروی ما را به آتش کشید. کلیه سرنشینان آن سه خودرو به هلاکت رسیدند. شنیدم که یکی از سربازانمان گفت: بلایی عظیم بر سرمان آمده تا ما را مجازات کند!
زخمی ها را سریعاً به عقب منتقل کردیم و کشته ها را که همگی تکه تکه شده بودند در همان منطقه دفن کردیم.
فرمانده لشکر درباره تیپ ما گفته بود: تیپ ۸۰۲ تیپ دزدهاست و مأموریتی جز عملیات دزدی انجام نمیدهدا
وقتی پرسیدیم چرا حملۀ ایرانیان را غیر ممکن می دانید، پاسخ داد: سپاهیان ایرانی قادر به آزادسازی خرمشهر نیستند؛ زیرا تجهیزات پیشرفته و کثرت نیروهای عراقی مستقر در شهر اجازه نفوذ هیچ قدرتی را نمیدهد!
چشمتان روز بد نبیند در شبی از همان شب ها که شکوه و عظمتش وصف ناشدنی است، زمین زیر پاهایمان به لرزه درآمد. فریادهای رعد آسای الله اکبر خروشید. توپها و هواپیما و تانکها و نیروهای پیاده ما حرکت کردند و همه چیز در خرمشهر به جنب وجوش افتاد و ایرانیان آمدند.
احمد زیدان، تلگراف خود را به فرماندهان لشکرها و تیپ ها با این جمله آغاز کرد: "ایرانیان آمدند..."
سپاهیان اسلام هجوم خود را به طور همزمان از سه محور آغاز کردند؛ از شمال شرق و غرب. پیشروی آنها از محور شرق با تانک های عراقی به غنیمت گرفته شده در شکست حصر آبادان شروع شد. نبرد سختی در گرفت. تیپهای عراقی در این محور، از پلهای «طاهری» محافظت می کردند. به علت وجود سلاح های مدرن و آمادگی عراقی ها در اوایل نبرد چنین به نظر میرسید که نظامیان عراقی قادر به مقابله و ایجاد مانع در برابر رزمندگان شجاع و مؤمن ایرانی خواهند بود. سرهنگ ستاد نزار الخزرجی به عنوان فرمانده لشکر، نیروهایش را خوب هدایت میکرد و صلاح عمر العلی، فرمانده یکی از سپاه های عراق در آن زمان نیز با لشکرهایش در این محور درگیر شد.
این فرمانده بعدها به علت شکست نقشههایش اعدام شـد.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۶
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 نبرد طاهری، یکی از شدیدترین جنگهای خرمشهر بود که در نهایت نیروهای اسلام با به محاصره درآوردن سه لشکر کامل، محور مذکور را به کنترل خود درآوردند و شکست سختی را به این سه لشکر تحمیل کردند.
رزمندگان ایرانی با انگیزه ای مشخص و تاکتیک عملیاتی بسیار دقیق و حساب شده مواضع ما را یکی پس از دیگری از دستمان خارج کردند و طی یک عملیات حساب شده غافلگیری از یک محور به سمت خرمشهر هجوم آوردند. برای ما این تصور پیش آمد که حمله اصلی اشغال خرمشهر از این ناحیه انجام میشود و ما را سرگرم یک نبرد سنگین در این محور ساختند و نقشه دقیق خود را با یک حمله شدید اجرا کردند و راههای اصلی ارتباطی جنوبخرمشهر را کاملاً بستند و ما را در حلقه محاصره قرار دادند. شبی کاملاً ظلمانی و تاریک بود. دلهره و هراس، تمام وجودمان را گرفته بود. افراد زمینگیر شده بودند. توانایی حرکت در هیچکس وجود نداشت. من سعی میکردم سربازان را به مقاومت و پایداری تشویق کنم. فرماندهی کل، وعدۀ پاداشها و ترفیعات را به ما اعلام کرده بود و هر یک از ما تنها آرزوی رهایی از مهلکه را داشتیم. ساعتها سپری می شد و ما در محاصره به سر می بردیم. از لحاظ آذوقه و نیازهای دارویی کمبودی نداشتیم؛ لکن فرماندهی کل برای اینکه به ما بفهماند که به فکر ماست، به وسیله هلی کوپتر مواد غذایی و دارویی برایمان میفرستاد.
تبادل آتش توپخانه، زمین را به لرزه درآورده بود. لحظه به لحظه به کشتههای ما افزوده می شد.
وقتی به منطقة النشوه رسیدیم، تیپهای زیادی در منطقه مستقر بودند و در حال آماده باش به سر میبردند. افراد و نیروهای این تیپ ها، از دیدن خودروهای ما که آثاثیه و لوازم منازل مردم خرمشهر را به یغما می برد خوشحال و خندان بودند. یکی از سربازان ما، خطاب به نیروهایی که به ما می خندیدند، گفت: هیچ چیز برایتان باقی نگذاشتیم همه چیز را دزدیدیم، حتی طلا و جواهرات و پنکه های سقفی و ... سپس وسایل دزدی را بالا برد و نشانشان داد. مناظر بسیار خجلت آوری بود. هیچ رنگ و بویی از انسانیت در میان این نیروها وجود نداشت و خبری از اخلاق انسانی آنان نبود. در حالی که ستون در حرکت بود، بی سیم چی گردان به من گفت: «قربان فرمانده تیپ دستور توقف صادر کرده است.» توقف کردیم و در همان منطقه که در نزدیکی النشوه بود، مستقر شدیم و یک اردوگاه آموزشی برای افراد مهیا کردیم؛ در حالی که معلوم نبود که چه سرنوشتی برایمان رقم خورده است. خبر رسید که قوای ایرانی با نیروهای بسیار در مقابل خرمشهر متمرکز شده اند. نگرانی و دلهره افراد را در بر گرفت. ناراحتی های روحی بین سربازان مشاهده میشد و هرکسی در پی یافتن راهی برای گریز از مهلکه بود. صدام با سرهنگ ستاد احـمـد زیــدان تماس گرفت و آخرین تحولات و اخبار منطقه را جویا شد. سرهنگ چنین پاسخ داد: «قربان، خرمشهر با مردان دلاور ما پایدار است و به صورت دژ
محکمی هر نیروی مهاجمی را خرد میکند!»
صدام حسین خوشحال شد و خرمشهر را همچون یک دژ عراقی دانست که متجاوزان را به گور خواهد فرستاد!
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
🍂 چهار برادر در اسارت
برادران آقایی
علی علیدوست قزوینی
°࿐༅ ◇ ༅࿐°
«اکبر آقایی» کارمند بانک، «جعفر آقایی» معلم، «باقر آقایی» درجه دار شهربانی، «یحیی آقایی» نیروی مردمی، چهار برادری بودند که در اسارت بودند!
تا جاییکه ما خبر داریم تنها خانوادهای بودند که چهار برادر با هم در اسارت بودند و اگر مورد دیگری هم بود ما خبر نداشتیم.
°࿐༅ ◇ ༅࿐°
▪️اسارت اکبر و جعفر آقایی!
دوم مهرماه ۵۹ اکبر در حال ماموریت با ماشین بانک که جعفر نیز همراهش بود در حال رفتن از قصرشیرین به کرمانشاه به اسارت ارتش متجاوز بعثیها در آمدند و بعد از طی کردن مسیر انتقال به بغداد در استخبارات عراق، به دفعات متعدد، مورد بازجویی قرار گرفتند و شکنجه شدند و بعد از یک هفته به زندان «فیضلیه» در حاشیه بغداد، منتقل شدند و ما با آنها در زندان بغداد آشنا شدیم.
°࿐༅ ◇ ༅࿐°
▪️اسارت باقر آقایی
در همین مدت کوتاه، جعفر و اکبر عراقی خبردار شده بودند که برادر دیگرشان آقا باقر نیز اسیر شده است ولی از اسارت آقا یحیی خبر نداشتند. ما پنج ماه تمام در آن زندان با اعمال شاقه بودیم، یادم میآید که اولین تئاتر اسارت را با امکانات بسیار محدود در همان زندان مرحوم آقا جعفر نوشته و اجرا کردند.
°࿐༅ ◇ ༅࿐°
▪️اسارت یحیی آقایی!
روز اول اسفند ۵۹، ما را با ماشینهای مخصوص حمل زندانی که شبیه قفس بود از زندان به ایستگاه را آهن منتقل کردند. در ایستگاه راه آهن یک سالن مخصوصی بود برای جابجایی اسرا.
اسرا مطالبی روی دیوارهای این سالن نوشته بودند که دو مطلب قابل توجه بود. اول اسیری روی دیوار سالن با ذغال نوشته بود: «یریدون لیطفئو نورالله به افواههم والله متم نوره ولو کره الکافرون» این آیه در آن ظلمتکده اسارت پرتو افشانی میکرد و بسیار امیدبخش بود. مطلب دوم که دیدیم اسم یحیی آقایی بود که خبر از اسارت خود داده بود. درست یادم نیست، اکبر آقا بود یا مرحوم آقا جعفر که گفت: علی آقا! برادر دیگرمان نیز اسیر شده! حالا شدیم چهار برادر در اسارت!
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
🍂 چهار برادر در اسارت
برادران آقایی
علی علیدوست قزوینی
°࿐༅ ◇ ༅࿐°
▪︎ چهار برادر هم اردوگاهی شدند!
ما را به موصل یک آوردند، آقا باقر را قبل از ما به موصل یک آورده بودند و بعد از مدتی با تقاضا از صلیب سرخ، آقا یحیی را نیز از اردوگاه رمادیه آوردند. حالا چهار برادر دورهم جمع شده بودند و همه ده سال اسارت را با هم بودیم. مدت کمی هم، هم آسایشگاه بودیم، تقریبا هر روز همدیگر را میدیدیم.
▪️رنج مضاعف خانواده آقاییها
ماهها در اسارت، فقط به فکر خودمان بودیم. هیچ وقت هم متوجه نشدیم این چهار برادر از اینکه شاهد اسارت همدیگر هستند چه میکشند! تازه این یک طرف قصه بود، طرف دیگر قضیه پدر و مادر این عزیزان بودند که خانه و زندگی خود را از دست داده و بعنوان آواره جنگی در کرمانشاه سکنی گزیده بودند. حال و روز این پدر مادر را میتوان از حال روز پدران و مادران خودمان که یک فرزندشان اسیر بود فهمید! روزگار میگذشت و اسارت سپری میشد. داستان ۱۸ اسفند ۶۲ را همگی هم بندیها، بیاد داریم و این برادران به ردیف پشت سر هم از ماشین پیاده میشدند، در حالیکه خودشان کتک می خوردند شاهد کتک خوردن برادرانشان نیز بودند.
▪️ چشم روشنی برادران!
نامهها میرفت و میآمد، فقط آقا جعفر متاهل بود و یک دختر داشت، عکسهای این کوچولو باعث آرامش برادران بود. در نامه فقط خبرهای خوش را مینوشتند.
▪️شهادت پدر در وطن!
در حالیکه برادران آقایی اسارت طولانی خود را پست سر میگذاشتند، در تاریخ ۲۰ اسفند سال ۶۳ هواپیماهای جنگی عراق کرمانشاه را بمباران میکنند و پدر بزرگوار این عزیزان، "شهید محمد آقایی" به فوز عظیم شهادت نائل میشود. از این به بعد باید این مادر به تنهایی این بار سنگین زندگی را بدوش بکشد. اسارت فرزندان، شهادت همسر، آوارگی جنگی و سرپرستی سایر فرزندان! خدا به داد دل این مادر برسد.
▪️مادر طاقت نیاورد!
ایام سپری شد و ۲۶ مرداد سال ۶۹ از راه رسید. باز هم باهم آزاد شدیم ولی هنوز برادران آقائی از شهادت پدر خبر ندارند، در مرز خسروی همشهریان خبر شهادت پدر را به آنها میدهند و آنها ایام قرنطینه را با داغ پدر سپری کردند و از طرف دیگر به مادر خبر دادند که عزیزانت آزاد شدهاند و بزودی به دست بوسی شما مشرف خواهند شد، ولی قلب این مادر طاقت نمیآورد و با شنیدن خبر آزادی عزیزانش از کار میافتد. وقتی برادران به خانه میرسند دیگر مادر هم عروج کرده بود، غم پدر و مادر یکباره بر دلهای این عزیزان مینشیند و حالا جعفر نیز به پدر و مادر پیوست! روحشان شاد.
آزادگان اردوگاه موصل
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
9207c5609d1b4fa1ae1c429ac62982ff.mp3
14.07M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
🔻 مثنوی شنیدنی
بادهای هرزه در دشت و دمن پیچیده است
┄═❁๑❁═┄
شبهای بعد از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه ، شبهای حزن و اندوه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ست.
بشنویم ذکر مصیبت بیبی دو عالم را
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#مثنوی
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۷
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرهنگ ستاد احمد علی از افسران نیروهای ویژه، اوضاع خرمشهر را در آن زمان بحرانی چنین نقل می کرد: فرماندهی دستورهای جابرانه و بی رحمانه خود را در مورد فراریان صادر کرد و افسران و سربازان که دانستند مرگی حتمی در پیش رو دارند برای گریز از مرگ به فکر اجرای نقشههای مختلف افتادند؛ بعضی فرار از جبهه را حتی به قیمت مرگ انتخاب کردند و بعضی در فکر پناه بردن به جمهوری اسلامی و اسارت بودند و بعضی نیز به ناچار تا دم مرگ باید میماندند!
در میان نیروهای متمرکز در خرمشهر این شیوه ها و افکار رایج بود؛ تا جایی که سرهنگ احمد زیدان برای نشان دادن قاطعیت و ایجاد رعب و وحشت در دل مخالفان حضور در منطقه، یکی از سربازان خود را حلق آویز کرد و جنازه او را چندین روز در همان حال باقی گذاشت. وی با چوب تعلیمی خود به سمت آن اشاره می کرد و می گفت: این جزای ترسوها و وطن فروشان است!
توپخانه عراق در آن شب مواضع ایرانیها را گلوله باران کرد. پانزده عراده توپ بسیار پیشرفته عراقی پیوسته آتش می کردند و در نتیجه آتش متقابل ایرانیها چند گلوله بر سر تیپ ۳۸ و ۶۰۱ فرود آمد و فرمانده تیپ ۸۷ کشته شد.
فرمانده لشکر ۱۱ نیروهای مقداد، سرهنگ عبدالواحد شنان آل رباط اوضاع منطقه را برای افسران تیپ های حاضر در خرمشهر تشریح میکرد و می گفت: ما اینک نیمی از ارتش عراق را در خرمشهر متمرکز کرده ایم و به یقین بازپس گیری آن برای ایرانیان امری محال است.
وقتی پرسیدیم چرا حملۀ ایرانیان را غیر ممکن می دانید، پاسخ داد: سپاهیان ایرانی قادر به آزادسازی خرمشهر نیستند؛ زیرا تجهیزات پیشرفته و کثرت نیروهای عراقی مستقر در شهر اجازه نفوذ هیچ قدرتی را نمیدهد.
چشمتان روز بد نبیند. در شبی از همان شب ها که شکوه و عظمتش وصف ناشدنی است، زمین زیر پاهایمان به لرزه درآمد. فریادهای رعد آسانی الله اکبر خروشید. توپها و هواپیما و تانکها و نیروهای پیاده ما حرکت کردند و همه چیز در خرمشهر به جنب وجوش افتاد. ایرانیان آمدند...
احمد زیدان تلگراف خود را به فرماندهان لشکرها و تیپ ها با این جمله آغاز کرد: "ایرانیان آمدند..."
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
. 🕊 تلاوت آیات #قرآن_ڪریم ؛
💠 ۩ بــِہ نـیّـت
#شھید_عبدالله_میثمی
#صفـــ۲۹ـفحه 📚
🍀|شبتون شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
.
[ قرارِ توسل 🌙✨ ]
شریک بشیم تو مجاهدت عظیم مردم غزه با کارهای بزرگی که گاهی کوچک میبینم...🌱
شبیه دعا و استغاثه برای پیروزی مقاومت❤️🩹
_____________________
🍃صلوات خاصّۀ حضرت زهرا سلام الله علیها که به فرموده آیت الله بهجت سرّ عظیم و دعای مستجاب است!
با هم بخوانیم؛ روز بیستوهفتم...
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّيقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ حَبيبَةِ حَبيبِكَ وَنَبِيِّكَ وَاُمِّ اَحِبّآئِكَ وَاَصْفِيآئِكَ الَّتِى انْتَجَبْتَها وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمينَ اَللّهُمَّ كُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَكُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها اَللّهُمَّ وَكَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى وَحَليلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْكَريمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاْعْلى فَصَلِّ عَلَيْها وَعَلى اُمِّها صَلوةً تُكْرِمُ بِها وَجْهَ اَبيها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَتُقِرُّ بِها اَعْيُنَ ذُرِّيَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلامِ...
چشم روشنی تمام فرزندانتان...
تمام فرماندهان جبهه مقاومت✊💕
*در معیت شهید محمد منتظر القائم
#قرارِ_توسل
#غزه_مظلوم_مقاوم