🍂 چهار برادر در اسارت
برادران آقایی
علی علیدوست قزوینی
°࿐༅ ◇ ༅࿐°
«اکبر آقایی» کارمند بانک، «جعفر آقایی» معلم، «باقر آقایی» درجه دار شهربانی، «یحیی آقایی» نیروی مردمی، چهار برادری بودند که در اسارت بودند!
تا جاییکه ما خبر داریم تنها خانوادهای بودند که چهار برادر با هم در اسارت بودند و اگر مورد دیگری هم بود ما خبر نداشتیم.
°࿐༅ ◇ ༅࿐°
▪️اسارت اکبر و جعفر آقایی!
دوم مهرماه ۵۹ اکبر در حال ماموریت با ماشین بانک که جعفر نیز همراهش بود در حال رفتن از قصرشیرین به کرمانشاه به اسارت ارتش متجاوز بعثیها در آمدند و بعد از طی کردن مسیر انتقال به بغداد در استخبارات عراق، به دفعات متعدد، مورد بازجویی قرار گرفتند و شکنجه شدند و بعد از یک هفته به زندان «فیضلیه» در حاشیه بغداد، منتقل شدند و ما با آنها در زندان بغداد آشنا شدیم.
°࿐༅ ◇ ༅࿐°
▪️اسارت باقر آقایی
در همین مدت کوتاه، جعفر و اکبر عراقی خبردار شده بودند که برادر دیگرشان آقا باقر نیز اسیر شده است ولی از اسارت آقا یحیی خبر نداشتند. ما پنج ماه تمام در آن زندان با اعمال شاقه بودیم، یادم میآید که اولین تئاتر اسارت را با امکانات بسیار محدود در همان زندان مرحوم آقا جعفر نوشته و اجرا کردند.
°࿐༅ ◇ ༅࿐°
▪️اسارت یحیی آقایی!
روز اول اسفند ۵۹، ما را با ماشینهای مخصوص حمل زندانی که شبیه قفس بود از زندان به ایستگاه را آهن منتقل کردند. در ایستگاه راه آهن یک سالن مخصوصی بود برای جابجایی اسرا.
اسرا مطالبی روی دیوارهای این سالن نوشته بودند که دو مطلب قابل توجه بود. اول اسیری روی دیوار سالن با ذغال نوشته بود: «یریدون لیطفئو نورالله به افواههم والله متم نوره ولو کره الکافرون» این آیه در آن ظلمتکده اسارت پرتو افشانی میکرد و بسیار امیدبخش بود. مطلب دوم که دیدیم اسم یحیی آقایی بود که خبر از اسارت خود داده بود. درست یادم نیست، اکبر آقا بود یا مرحوم آقا جعفر که گفت: علی آقا! برادر دیگرمان نیز اسیر شده! حالا شدیم چهار برادر در اسارت!
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
🍂 چهار برادر در اسارت
برادران آقایی
علی علیدوست قزوینی
°࿐༅ ◇ ༅࿐°
▪︎ چهار برادر هم اردوگاهی شدند!
ما را به موصل یک آوردند، آقا باقر را قبل از ما به موصل یک آورده بودند و بعد از مدتی با تقاضا از صلیب سرخ، آقا یحیی را نیز از اردوگاه رمادیه آوردند. حالا چهار برادر دورهم جمع شده بودند و همه ده سال اسارت را با هم بودیم. مدت کمی هم، هم آسایشگاه بودیم، تقریبا هر روز همدیگر را میدیدیم.
▪️رنج مضاعف خانواده آقاییها
ماهها در اسارت، فقط به فکر خودمان بودیم. هیچ وقت هم متوجه نشدیم این چهار برادر از اینکه شاهد اسارت همدیگر هستند چه میکشند! تازه این یک طرف قصه بود، طرف دیگر قضیه پدر و مادر این عزیزان بودند که خانه و زندگی خود را از دست داده و بعنوان آواره جنگی در کرمانشاه سکنی گزیده بودند. حال و روز این پدر مادر را میتوان از حال روز پدران و مادران خودمان که یک فرزندشان اسیر بود فهمید! روزگار میگذشت و اسارت سپری میشد. داستان ۱۸ اسفند ۶۲ را همگی هم بندیها، بیاد داریم و این برادران به ردیف پشت سر هم از ماشین پیاده میشدند، در حالیکه خودشان کتک می خوردند شاهد کتک خوردن برادرانشان نیز بودند.
▪️ چشم روشنی برادران!
نامهها میرفت و میآمد، فقط آقا جعفر متاهل بود و یک دختر داشت، عکسهای این کوچولو باعث آرامش برادران بود. در نامه فقط خبرهای خوش را مینوشتند.
▪️شهادت پدر در وطن!
در حالیکه برادران آقایی اسارت طولانی خود را پست سر میگذاشتند، در تاریخ ۲۰ اسفند سال ۶۳ هواپیماهای جنگی عراق کرمانشاه را بمباران میکنند و پدر بزرگوار این عزیزان، "شهید محمد آقایی" به فوز عظیم شهادت نائل میشود. از این به بعد باید این مادر به تنهایی این بار سنگین زندگی را بدوش بکشد. اسارت فرزندان، شهادت همسر، آوارگی جنگی و سرپرستی سایر فرزندان! خدا به داد دل این مادر برسد.
▪️مادر طاقت نیاورد!
ایام سپری شد و ۲۶ مرداد سال ۶۹ از راه رسید. باز هم باهم آزاد شدیم ولی هنوز برادران آقائی از شهادت پدر خبر ندارند، در مرز خسروی همشهریان خبر شهادت پدر را به آنها میدهند و آنها ایام قرنطینه را با داغ پدر سپری کردند و از طرف دیگر به مادر خبر دادند که عزیزانت آزاد شدهاند و بزودی به دست بوسی شما مشرف خواهند شد، ولی قلب این مادر طاقت نمیآورد و با شنیدن خبر آزادی عزیزانش از کار میافتد. وقتی برادران به خانه میرسند دیگر مادر هم عروج کرده بود، غم پدر و مادر یکباره بر دلهای این عزیزان مینشیند و حالا جعفر نیز به پدر و مادر پیوست! روحشان شاد.
آزادگان اردوگاه موصل
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
9207c5609d1b4fa1ae1c429ac62982ff.mp3
14.07M
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
🔻 مثنوی شنیدنی
بادهای هرزه در دشت و دمن پیچیده است
┄═❁๑❁═┄
شبهای بعد از رحلت پیامبر اکرم صلی الله علیه ، شبهای حزن و اندوه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ست.
بشنویم ذکر مصیبت بیبی دو عالم را
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
#مثنوی
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۷
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرهنگ ستاد احمد علی از افسران نیروهای ویژه، اوضاع خرمشهر را در آن زمان بحرانی چنین نقل می کرد: فرماندهی دستورهای جابرانه و بی رحمانه خود را در مورد فراریان صادر کرد و افسران و سربازان که دانستند مرگی حتمی در پیش رو دارند برای گریز از مرگ به فکر اجرای نقشههای مختلف افتادند؛ بعضی فرار از جبهه را حتی به قیمت مرگ انتخاب کردند و بعضی در فکر پناه بردن به جمهوری اسلامی و اسارت بودند و بعضی نیز به ناچار تا دم مرگ باید میماندند!
در میان نیروهای متمرکز در خرمشهر این شیوه ها و افکار رایج بود؛ تا جایی که سرهنگ احمد زیدان برای نشان دادن قاطعیت و ایجاد رعب و وحشت در دل مخالفان حضور در منطقه، یکی از سربازان خود را حلق آویز کرد و جنازه او را چندین روز در همان حال باقی گذاشت. وی با چوب تعلیمی خود به سمت آن اشاره می کرد و می گفت: این جزای ترسوها و وطن فروشان است!
توپخانه عراق در آن شب مواضع ایرانیها را گلوله باران کرد. پانزده عراده توپ بسیار پیشرفته عراقی پیوسته آتش می کردند و در نتیجه آتش متقابل ایرانیها چند گلوله بر سر تیپ ۳۸ و ۶۰۱ فرود آمد و فرمانده تیپ ۸۷ کشته شد.
فرمانده لشکر ۱۱ نیروهای مقداد، سرهنگ عبدالواحد شنان آل رباط اوضاع منطقه را برای افسران تیپ های حاضر در خرمشهر تشریح میکرد و می گفت: ما اینک نیمی از ارتش عراق را در خرمشهر متمرکز کرده ایم و به یقین بازپس گیری آن برای ایرانیان امری محال است.
وقتی پرسیدیم چرا حملۀ ایرانیان را غیر ممکن می دانید، پاسخ داد: سپاهیان ایرانی قادر به آزادسازی خرمشهر نیستند؛ زیرا تجهیزات پیشرفته و کثرت نیروهای عراقی مستقر در شهر اجازه نفوذ هیچ قدرتی را نمیدهد.
چشمتان روز بد نبیند. در شبی از همان شب ها که شکوه و عظمتش وصف ناشدنی است، زمین زیر پاهایمان به لرزه درآمد. فریادهای رعد آسانی الله اکبر خروشید. توپها و هواپیما و تانکها و نیروهای پیاده ما حرکت کردند و همه چیز در خرمشهر به جنب وجوش افتاد. ایرانیان آمدند...
احمد زیدان تلگراف خود را به فرماندهان لشکرها و تیپ ها با این جمله آغاز کرد: "ایرانیان آمدند..."
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
. 🕊 تلاوت آیات #قرآن_ڪریم ؛
💠 ۩ بــِہ نـیّـت
#شھید_عبدالله_میثمی
#صفـــ۲۹ـفحه 📚
🍀|شبتون شهدایی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
.
[ قرارِ توسل 🌙✨ ]
شریک بشیم تو مجاهدت عظیم مردم غزه با کارهای بزرگی که گاهی کوچک میبینم...🌱
شبیه دعا و استغاثه برای پیروزی مقاومت❤️🩹
_____________________
🍃صلوات خاصّۀ حضرت زهرا سلام الله علیها که به فرموده آیت الله بهجت سرّ عظیم و دعای مستجاب است!
با هم بخوانیم؛ روز بیستوهفتم...
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّيقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ حَبيبَةِ حَبيبِكَ وَنَبِيِّكَ وَاُمِّ اَحِبّآئِكَ وَاَصْفِيآئِكَ الَّتِى انْتَجَبْتَها وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلى نِسآءِ الْعالَمينَ اَللّهُمَّ كُنِ الطّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها وَكُنِ الثّائِرَ اَللّهُمَّ بِدَمِ اَوْلادِها اَللّهُمَّ وَكَما جَعَلْتَها اُمَّ اَئِمَّةِ الْهُدى وَحَليلَةَ صاحِبِ اللِّوآءِ وَالْكَريمَةَ عِنْدَ الْمَلاَءِ الاْعْلى فَصَلِّ عَلَيْها وَعَلى اُمِّها صَلوةً تُكْرِمُ بِها وَجْهَ اَبيها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَتُقِرُّ بِها اَعْيُنَ ذُرِّيَّتِها وَاَبْلِغْهُمْ عَنّى فى هذِهِ السّاعَةِ اَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلامِ...
چشم روشنی تمام فرزندانتان...
تمام فرماندهان جبهه مقاومت✊💕
*در معیت شهید محمد منتظر القائم
#قرارِ_توسل
#غزه_مظلوم_مقاوم
﷽
| شهادت؛
آرزو یا هدف؟!
ایام عید بود...🌷
تصمیم گرفت دل محمد را نشکند و روی حرفش نه نیاورد؛ آمد بالای سرش چفیه را کنار زد، دستی روی محاسنش کشید و محکم گفت:
«محمد عزیزم! شهادتت مبارک بالاخره به آرزویت رسیدی!»
تا این جمله را گفت گل از گل محمد شکفت و از نقش شهیدش بیرون آمد و حسابی همسرش را تشویق کرد!😅
خیلی طول نکشید که این خاطره دوباره تکرار شد...آن روزی که پیکر شهید را آورده بودند، وارد سردخانه شد و یاد همان روزی افتاد که محمد میخواست با نقش بازی کردن او را برای شهادتش آماده کند❤️🩹
رفت جلو و به صورت آرام محمد نگاه کرد و دوباره گفت:
«محمد عزیزم! شهادتت مبارک،بالاخره به آرزویت رسیدی!»
«کامل بخوانید»
#آرمان_ما
#سالگرد_شهادت
#شهید_محمد_منتظرالقائم
.
| شهادت؛
آرزو یا هدف؟!
شهید محمد منتظر القائم؛
شهادت ۱۲ شهریور ۱۳۹۰ در درگیری با گروهک تروریستی و جدایی طلب پژاک در منطقه جاسوسان سردشت🕊
چه نام آشنایی!
به آشنایی یاد شن هایی که مأمور خدا بودند و معجزه صحرای طبس...🍃
محمدِ منتظر القائمِ دهه ۹۰ درست یک سال قبل از شهادت به خاطر ارادت ویژهای که به تنها شهید واقعه طبس داشت این فامیل را برای خود برگزیده بود.
حالا امروز دو شهید محمد منتظر القائم داریم؛ از دو نسل متفاوت با آرمان های واحد🪞✨
مثل همین شهادت طلبی.
آن روزهای ابتدای انقلاب در گرماگرم نبرد نظامی با منافقین داخلی و دشمن خارجی، اندیشیدن به قله شهادت و دویدن پی آن، معمول تر به نظر میآید.
اما محمد در دهه ۹۰ که خبری از جنگ نیست، فریب «انحصار شهادت در جنگ» را نمیخورد و آنقدر جدی برای شهید شدنش برنامه ریزی میکند که حتی حساب جای خالی که روی دیوار نمازخانه سپاه کنار تصویر شهداست را دارد و میگوید:«این جای خالی مال من است!»🥺
محمد به همه ما یاد میدهد که شهادت نه فقط با اشک و آه و اللهم ارزقنا، که با تلاش و جهاد به دست میآید.
هدفی است شبیه تمام اهداف دیگر که رسیدن به آن با برنامه میسر است و رسیدنش شبیه تمام رسیدن های دیگر رفتن لازم دارد نه نشستن و غم دوران خوردن!🤍🌿
✨خلاصه اینکه حق بود قول دوستی که میگفت:
"آنها که گوشهای از قلبشان میل شهادت دارد، همان هایی هستند که برایشان تقدیر شهادت نوشتهاند...
اگر عزم رفتن نکردند و در پی تقدیرشان نرفتند، لطفا کم کاری و تنبلیشان را پای لیاقت و سرنوشت نگذارند❗️"
#آرمان_ما
#سالگرد_شهادت
#شهید_محمد_منتظرالقائم