🍂 یادش بخیر
آن شبها
╌╌⊰○⊱╌╌
یادش بخیر
نماز جماعت های مغرب و عشاء پادگان دوکوهه
اونهم در میدان بازی که با کمترین نور محیطی، کنار هم صف می کشیدیم و در آرامشی وصف ناشدنی و فارغ از همه گرفتاریهای دنیوی، نیتی می کردیم و به پرواز در میومدیم.
یادش بخیر بسیجیهای عارفی که کلاه اورکتشون رو سپر ریا قرار میدادن و به سجده میرفتن و شانههایشان به لرزه در میومد. همون شانه هایی که زیر بار سنگین تجاوز دشمن قرار گرفته بود.
و چه زیبا و دوست داشتنی بود ، دیدن افرادیکه حتی از نشستن روی موکت هم پرهیز می کردند و زمین پر از ریگ رو ترجیح میدادند. خاکیِ خاکی..
همانها که در شب حمله همچون کوه جلو دشمن می ایستادند و پس نمی کشیدن. هر چه با تقوا تر، محکمتر
این خصلت ها، همه سایه ای بود برگرفته از حرکات و سکنات مولایمان امیرالمومنین علیه السلام که بعد از قرنها در این زمان در وجود جوونهامون متجلی شده بود.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#یادش_بخیر
🍂 دوکوهه سلام ما
به صبح و صبحگاهت
نسیم کربلا دارد پگاهت ...
▪︎امروزتان پر امید به شفاعت شهیدان
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
#عکس
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۸
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 احمد زیدان تلگراف خود را به فرماندهان لشکرها و تیپ ها با این جمله آغاز کرد: "ایرانیان آمدند..."
سپاهیان اسلام هجوم خود را به طور همزمان از سه محور آغاز کردند؛ از شمال شرق و غرب.
پیشروی آنها از محور شرق با تانک های عراقی به غنیمت گرفته شده در شکست حصر آبادان شروع شد. نبرد سختی در گرفت. تیپهای عراقی در این محور از پلهای طاهری محافظت می کردند به علت وجود سلاح های مدرن و آمادگی عراقی ها در اوایل نبرد چنین به نظر میرسید که نظامیان عراقی قادر به مقابله و ایجاد مانع در برابر رزمندگان شجاع و مؤمن ایرانی خواهند بود.
سرهنگ ستاد نزار الخزرجی به عنوان فرمانده لشکر، نیروهایش را خوب هدایت میکرد و صلاح عمر العلی، فرمانده یکی از سپاه های عراق در آن زمان نیز با لشکرهایش در این محور درگیر بود. این فرمانده بعدها به علت شکست نقشه هایش اعدام شد.
نبرد طاهری، یکی از شدیدترین جنگهای خرمشهر بود که در نهایت، نیروهای اسلام با به محاصره درآوردن سه لشکر کامل، محور مذکور را به کنترل خود درآوردند و شکست سختی را به این سه لشکر تحمیل کردند.
رزمندگان ایرانی با انگیزه ای مشخص و تاکتیک عملیاتی بسیار دقیق و حساب شده مواضع ما را یکی پس از دیگری از دستمان خارج کردند و طی یک عملیات حساب شده غافلگیری از یک محور به سمت خرمشهر هجوم آوردند.
برای ما این تصور پیش آمد که حمله اصلی اشغال خرمشهر، از این ناحیه انجام میشود و ما را سرگرم یک نبرد سنگین در این محور ساختند و نقشه دقیق خود را با یک حمله شدید اجرا کردند و راههای اصلی ارتباطی جنوب خرمشهر را کاملاً بستند و ما را در حلقه محاصره قرار دادند.
شبی کاملاً ظلمانی و تاریک بود. دلهره و هراس، تمام وجودمان را گرفته بود. افراد زمینگیر شده بودند. توانایی حرکت در هیچکس وجود نداشت. من سعی میکردم سربازان را به مقاومت و پایداری تشویق کنم. فرماندهی کل وعده پاداشها و ترفیعات را به ما اعلام کرده بود و هر یک از ما تنها آرزوی رهایی از مهلکه را داشتیم. ساعت ها سپری میشد و ما در محاصره به سر می بردیم. از لحاظ آذوقه و نیازهای دارویی کمبودی نداشتیم؛ لكن فرماندهی کل برای اینکه به ما بفهماند که به فکر ماست، به وسیله هلی کوپتر، مواد غذایی و دارویی برایمان میفرستاد.
تبادل آتش توپخانه، زمین را به لرزه درآورده بود. لحظه به لحظه به کشته های ما افزوده می شد. توپخانه ایران در آن مکان محصور، با دیده بانی بسیار دقیق، نظامیان ما را درو می کرد. یک شب، بیش از ده نفر از افسران ارشد که بیشتر آنها فرمانده گردان بودند کشته شدند. سربازان همچون زنان فرزند از دست داده می گریستند و به دنبال راه فرار بودند. تنها راه فرار، از سمت اروندرود بود و بسیاری از نظامیان مترصد گریز از آن ناحیه بودند. در یک چشم به هم زدن اکثر افراد تیپ لباس هایشان را درآورده، خود را به آب زدند.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 اعترافات ۹
خاطرات سرهنگ عراقی
عبدالعزیز قادر السامرائی
┄═❁๑❁═┄
🔸 نیروهای باقیمانده در شهر دو قسم بودند؛ عده ای اصرار به پایداری تا آخرین گلوله را داشتند که در رأس آنها سرهنگ ستاد احمد زیدان بود و عده ای دیگر خواهان تسلیم شدن به ایرانیان بودند که در رأس آنها الجشعمی بود.
حرف شنوی از افسران از بین رفته بود و اکثر سربازان هیچ احترامی برای افسر مافوق خود قائل نمیشدند. افرادی نیز هنوز مطیع اوامر و دستورها بودند و به امید بازگشت به عراق و دریافت جوایز و پاداش تا آخرین گلوله میجنگیدند.
کم کم تمام مواضع اطراف شهر از دست ما خارج شد و سربازان به داخل شهر می آمدند و به خانه ها پناه میبردند. در ساعت های آخر با فرمانده تیپ تماس گرفتم و کسب تکلیف کردم. وی گفت: «باید پایداری و مقاومت کرده و از خرمشهر دفاع کنیم!» گفتم: چگونه میتوانیم دفاع کنیم؛ در حالی که تمامی تیپ های نیروهای ویژه متلاشی شدهاند و از بین رفته اند؟ سرهنگ ستاد علی حسین، سعی کرد که نیروهای موجود را سازماندهی کند و انسجام لازم را در دفاع از شهر ایجاد کند؛ ولی سرهنگ عبدالواحد آل رباط چنین اجازه ای به او نداد؛ چراکه این کار را در صلاحیت او نمیدانست. از این رو، سرهنگ علی حسین یک گردان نیرو به اضافه یک گروهان تانک را با خود برداشته، به خط ایرانیها زد و خود و افرادش را به نابودی کامل کشاند. بسیاری این موضع گیری و حرکت ناشیانه را به تمسخر گرفتند و به او لعنت فرستادند که باعث نابودی خودش و همراهانش شده است. ..
شب کاملاً تاریک بود و از ماه خبری نبود. از آسمان باران خون بر سرمان می بارید ، خدایا چه میبینیم؟ خداوندیا، این چه مصیبتی است؟ نیروهای ما بلای آسمانی را که همچون بارانهای آتشفشانی بر سرمان می ریخت به چشم میدیدند. آری مواد مذاب آتشفشانی داغ بر سرمان می ریخت و این چیزی جز آتش سنگین ایرانی ها نبود. یکی از سربازان که بسیار متأثر شده بود و اشک می ریخت، با گریه و زاری گفت «قربان آیا اینها واقعاً کافرند؟!» من برای حفظ روحیۀ آنان تنها با حرکت لبها جواب منفی میدادم.
مردان قادسیه صدام حسین را تاکنون چنین ذلیل و خوار ندیده بودم. هیچ کس ترس خود را پنهان نمی کرد. سعی کردم فکر معجزه و یاری خداوند نسبت به رزمندگان ایرانی را از ذهن نیروهایم زایل کنم؛ ولی مگر میشد حقایق را کتمان کرد؟ یکی از سربازان گفت: "قربان ایرانیان همۀ پلها را به تصرف درآورده اند چگونه فرار کنیم؟ راه رهایی کجاست؟" نیروهایم همگی در حیرت به سر می بردند و گیج و منگ شده بودند. یکی از افراد متدین گردان به نام سید جاسم العلوان به دعا رو آورده بود و از خدا طلب رهایی از این مهلکه را می کرد. بقیه افراد نزد او می رفتند و از او میخواستند که برای آنها نیز دعا کند! در همین حین ناگهان گلوله ای به او اصابت کرد و جانش را گرفت.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی