مثل اسماعيل🌾
آخرین شبی که حاجی محمد، به دیدنمان آمده بود شب بخصوصی بود. وقتی شام را آماده می کردم بچه ها دور هم کرم صحبت بودند. اما هنگامی که از انجام کارهای خانه فارغ شدم، نگاه ام به حاجی محمد افتاد که در گوشه ای نشسته بود احساس کردم که آن شور و شوق همیشگی را ندارد. آرامش در چهره اش موج میزد چیزی در نگاه اش بود که دلم را به لرزه می انداخت دائماً زير لب ذكر «یا حسين من آمدم» را زمزمه میکرد.
فردای آن شب، قبل از خداحافظی تسبیح سبزرنگی را که همیشه به همراه داشت به من داد و گفت: این را به عنوان یادگاری از من نزد خودت نگهدار.
خیلی ناراحت شدم و با التماس از او پرسیدم حاجی محمد چرا این طور حرف میزنی؟ من نگران میشوم.
خنده ای بر لب آورد و گفت: نگران نباش، مگر عملیات های قبلی پیروز نشدیم مطمئن باش که این بار هم پیروز میشویم پس نگران من نباش.
موقع خداحافظی از پدر گفت: پدر دوست دارم همچون حضرت ابراهیم (علیه السلام) که فرزندش را در راه خدا قربانی کرد، تو هم مرا در راه خدا قربانی کنی، پس اگر به شهادت رسیدم، از اینکه مرا از دست دادهای نگران نباش؛ زیرا مرا در راه خدا فدا کرده ای.
#سند_افتخار_شهرم
#شهید_حاجیمحمد_مکوندیدارابی🌷
📌راوی: خواهر شهید حاجی محمد مکوندی دارابی
منبع: کتاب یاس های آسمانی/ زینبمرادیگردویی
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#امام_زمان(عج) ♡ #خاطره_شهید
🌐گروه فرهنگی شهیدحسن باقری⚘️
شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای
@shohada_masjedsoleiman
او رود جنون بود کہ دریا مےشد
با بیرق آفتـاب بر پا مےشد
پـرواز اگر نبود ،معلوم نبود
این مرد چگونہ درزمین جا مےشد
#شهید_حاجیمحمد_مکوندیدارابی🌷
🌐گروه فرهنگی شهیدحسن باقری⚘️
#امام_زمان(عج) ♡
شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای
@shohada_masjedsoleiman