#خاطره_شهید
یک شب که پدرم قرار بود به خانه بیاید و منتظر او بودیم چون دیر کرده بود ما خوابیده بودیم و صبح که بیدار شدیم متوجه وجود خودرو تویوتای سپاه داخل حیاط شدیم که عقب ماشین مقداری مواد غذایی گذاشته بود و سجاد برادرم با خوشحالی یک مربا از داخل ماشین درآورد و تا خواست درب آن را باز کند پدرم سررسید و مربا را از دست برادرم گرفت و با اینکه سجاد بشدت گریه می کرد ولی پدرم حاضر نشد مربا را به او بدهد و گفت این ها کمک های مردم برای رزمنده ها هستند. مردم با اینکه هزار مشکل و گرفتاری و کمبود دارند ولی باز هم بخشی از غذای خودشان را برای رزمنده ها می فرستند نباید به آنها دست زد. در آن لحظه دایی بزرگوارم شهید علی حسین پور که در خانه ما بود به پدرم گفت بگذار بچه مربا را بخورد و من یک مربا خریداری و جایگزین آن می کنم ولی باز هم پدرم نپذیرفتند و به دایی علی گفتند بهتر است الان به مغازه بروی و برای سجاد مربا بخری و این خاطره و خاطرات دیگری که از پدرم در ذهن ما باقی مانده را هر وقت بیاد می آورم به پدرم افتخار می کنم و خدا را بخاطر داشتن چنین پدری هزاران بار شکر می کنم...
☘راوی دختر شهید، خانم صدیقه حسین پور☘
🌐گروه فرهنگی #شهیدحسن_باقری
#مسجدسلیمان
🆔 @shohada_masjedsoleiman
#خاطره_شهید
یک شب که پدرم قرار بود به خانه بیاید و منتظر او بودیم چون دیر کرده بود ما خوابیده بودیم و صبح که بیدار شدیم متوجه وجود خودرو تویوتای سپاه داخل حیاط شدیم که عقب ماشین مقداری مواد غذایی گذاشته بود و سجاد برادرم با خوشحالی یک مربا از داخل ماشین درآورد و تا خواست درب آن را باز کند پدرم سررسید و مربا را از دست برادرم گرفت و با اینکه سجاد بشدت گریه می کرد ولی پدرم حاضر نشد مربا را به او بدهد و گفت این ها کمک های مردم برای رزمنده ها هستند. مردم با اینکه هزار مشکل و گرفتاری و کمبود دارند ولی باز هم بخشی از غذای خودشان را برای رزمنده ها می فرستند نباید به آنها دست زد. در آن لحظه دایی بزرگوارم شهید علی حسین پور که در خانه ما بود به پدرم گفت بگذار بچه مربا را بخورد و من یک مربا خریداری و جایگزین آن می کنم ولی باز هم پدرم نپذیرفتند و به دایی علی گفتند بهتر است الان به مغازه بروی و برای سجاد مربا بخری و این خاطره و خاطرات دیگری که از پدرم در ذهن ما باقی مانده را هر وقت بیاد می آورم به پدرم افتخار می کنم و خدا را بخاطر داشتن چنین پدری هزاران بار شکر می کنم...
☘راوی دختر شهید، خانم صدیقه حسین پور☘
#ماه_رمضان
#شهید_مرتضی_حسینپور🕊
#امام_زمان(عج) ♡
شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای
@shohada_masjedsoleiman
#خاطره_شهید
هنگامی که مراسم تشییع#شهید_محمد_جمالپور برگزار شد علی نیز برای شرکت در مراسم عزاداری از جبهه به مسجدسلیمان آمد.
او با وجود ناراحتی و اندوه فراواناش بسیار فعالیت می کرد و به نوعی خاص با برادران شهید جمال پور همدردی و همکاری می کرد. موقعی که مادر شهید جمال پور به خاطر همدردی و همکاری اش از او تشکر کرد وی در پاسخ گفت: اگر بخواهیم از
آمدن بیگانگان به میهن مان جلوگیری کنیم، باید در راه خدا به
شهادت برسیم و این کمترین کاری است که جوانان هر مملکتی می توانند از خود مایه بگذارند.
#شهید_علی_کرمزاده🌷
راوی : خواهر شهید علی کرمزاده
منبع: کتاب مسافران سفر سبز / زینب مرادی گردویی
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#امام_زمان(عج) ♡
شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای
@shohada_masjedsoleiman
.
#خاطره_شهید🕊
ساحت عشــــــــــق💚
هر وقت خبر شهادت یکی از دوستانش را می شنید بسیار منقلب می شد و با افسوس می:گفت من هم آرزو دارم که به شهادت برسم .گاهی ما در غیاب پدرش از رفتن اش به جبهه ممانعت می کردیم؛ زیرا به سرپرستی او نیاز داشتیم.
اما او در پاسخ می گفت راهی را که برگزیده ام باید تا آخر بروم و برای حفظ میهن ام بجنگم. چیزی که مدام تکرار می کرد این بود که اگر من نروم دیگران هم نروند، پس چه کسی باید برود؟
#شهید_عبدالمجید_آلمحمدی🌷
📌راوی:مادر شهید عبدالمجیدآل محمدی
منبع: کتاب مسافران سفر سبز/ زینبمرادیگردویی
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#امام_زمان(عج) ♡
شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای
@shohada_masjedsoleiman
.
نان گرم محلی و آن روز صبح☀️
یک روز صبح که مشغول پختن نان بودم. مجید نفس زنان آمد و با لبخند :گفت خسته نباشی مادر!
همانطور که مشغول کار بودم گفتم سلامت باشی ناگهان متوجه شدم که او نصف نانها را داخل نایلونی گذاشته سپس گفت :خوب مادر با من کاری نداری؟
سرم را به طرف اش چرخاندم و گفتم نه مادر ولی بگو ببینم این نانها را کجا می بری؟
در حالی که عرق از پیشانی اش جاری شده بود، دستی به پیشانی کشید و با تبسم دلنشینی :گفت مگر نمی بینی توی این اوضاع و احوال چقدر گرسنه و جنگ زده هست؟!
پس وظیفه ماست که به آنها کمک کنیم!
دیگر چیزی نگفتم و با رضایت نگاه ام را از چهره ی پر از مهر و محبت اش گرفتم.
#سند_افتخار_شهرم
#شهید_عبدالمجید_آلمحمدی🌷
📌راوی:مادر شهید عبدالمجیدآل محمدی
منبع: کتاب مسافران سفر سبز/ زینبمرادیگردویی
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#امام_زمان(عج) ♡ #خاطره_شهید
شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای
@shohada_masjedsoleiman
مثل اسماعيل🌾
آخرین شبی که حاجی محمد، به دیدنمان آمده بود شب بخصوصی بود. وقتی شام را آماده می کردم بچه ها دور هم کرم صحبت بودند. اما هنگامی که از انجام کارهای خانه فارغ شدم، نگاه ام به حاجی محمد افتاد که در گوشه ای نشسته بود احساس کردم که آن شور و شوق همیشگی را ندارد. آرامش در چهره اش موج میزد چیزی در نگاه اش بود که دلم را به لرزه می انداخت دائماً زير لب ذكر «یا حسين من آمدم» را زمزمه میکرد.
فردای آن شب، قبل از خداحافظی تسبیح سبزرنگی را که همیشه به همراه داشت به من داد و گفت: این را به عنوان یادگاری از من نزد خودت نگهدار.
خیلی ناراحت شدم و با التماس از او پرسیدم حاجی محمد چرا این طور حرف میزنی؟ من نگران میشوم.
خنده ای بر لب آورد و گفت: نگران نباش، مگر عملیات های قبلی پیروز نشدیم مطمئن باش که این بار هم پیروز میشویم پس نگران من نباش.
موقع خداحافظی از پدر گفت: پدر دوست دارم همچون حضرت ابراهیم (علیه السلام) که فرزندش را در راه خدا قربانی کرد، تو هم مرا در راه خدا قربانی کنی، پس اگر به شهادت رسیدم، از اینکه مرا از دست دادهای نگران نباش؛ زیرا مرا در راه خدا فدا کرده ای.
#سند_افتخار_شهرم
#شهید_حاجیمحمد_مکوندیدارابی🌷
📌راوی: خواهر شهید حاجی محمد مکوندی دارابی
منبع: کتاب یاس های آسمانی/ زینبمرادیگردویی
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#امام_زمان(عج) ♡ #خاطره_شهید
🌐گروه فرهنگی شهیدحسن باقری⚘️
شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای
@shohada_masjedsoleiman
✨سرنوشت🕊
بعد از اینکه علیرضا به شهادت رسید غلام رضا نیز تصمیم گرفت تا راه برادرش را ادامه دهد و به او بپیوندد.
یک شب که از جبهه به خانه آمده بود پدرش کلی با او بحث و مجادله کرد وگفت: غلام رضا، تو دیگر نرو خودت که می بینی چقدر دست تنها هستم و به وجود تو نیاز دارم.
یک مرتبه بغض غلام رضا ترکید همانطور که در گوشه ی اتاق نشسته بود بدون اینکه چیزی بگوید آهسته آهسته اشک میریخت.
وقتی پدرش علت گریه کردن اش را پرسید
در جواب گفت: « اگر به جبهه نروم چه کار بکنم؟ بمانم و مثل دیگران ازدواج کنم بچه دار شوم بعد هم داخل رختخواب بمیرم.»
وقتی پدرش این جملات زیبا و تأثیر برانگیز را شنید گفت: بسیار خوب اگر نگاه ات به زندگی این گونه است برو من هم به رفتن ات راضی میشوم .
#سند_افتخار_شهرم
#روحانیشهید_غلامرضا_دهقانی🌷
📖 مادر شهید غلامرضا دهقانی
کتاب یاس های آسمانی/ زینبمرادیگردویی
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
#امام_زمان(عج) ♡ #خاطره_شهید
🌐گروه فرهنگی شهیدحسن باقری⚘️
شـــهــــ مسـجدسـلیمان ـــــدای
@shohada_masjedsoleiman