eitaa logo
🌷دایرةالمعارف شهدا🌷
229 دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
14 فایل
⭕این کانال حاوی مطالب مربوط به شهدای انقلاب ، شهدای جنگ تحمیلی ، شهدای ترور ، شهدای محور مقاومت و شهدای مدافع حرم می باشد. شامل زندگی نامه و ابعاد شخصیتی شهدا🌷 🆔 @shohada_tmersad313 ❤زندگی زیباست اما شهادت زیباتر❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 یک صبح بخیر قشنگ یک دعای ناب از عمق جان تقدیم به کسانی که جنسشان از کیمیاست عهدشان از وفاست مهرشان پر از صفاست حسابشان از همه جداست 📎سلام بر شهدا 🕊 و 🕊 🆔 @shohada_tmersad313
🔰 لوح | سردار سلیمانی: می‌دانید در زندگی به انسانیت و عاطفه‌ها و فطرت‌ها بیشتر از رنگ‌های سیاسی توجه کردم. 🔸انسانیت مهمتر از سیاست 🆔 @shohada_tmersad313
پیکر یک شهید به مدت هشت ماه در منطقه ارتفاعات بازی دراز جا مانده بود. تا اینکه توسط ابراهیم هادی، رضا گودینی، و جعفر آسیابی به عقب باز گردانده شد. چند روز بعد از اینکه شهید را در بهشت زهرا به خاک سپردند، مادرش در خواب دید که شهید می گوید: در مدت هشت ماهی که جسدم در منطقه بازی دراز (به صورت گمنام) بود، حضرت زهرا سلام الله پنج شنبه ها تشریف می آوردند. زمانی که این خبر به گوش آن سه نفر رسید، فقط یک آرزو کردند و اینکه اگر شهید شدند پیک شان مفقودالاثر و گمنام بماند و این طور هم شد پیکرهای مطهر ابراهیم هادی، رضا گودینی و جعفر آسیابی هیچ گاه باز نگشت.... ✍🏻 راوی : حسین الله کرم لحظه های دیدار صفحات ٢٨ و ٢٩ 🇮🇷 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات ... اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم .... ... 🆔 @shohada_tmersad313
معامله پر سودی است ، ...شهادت...💙✨ فانے میدهے و باقے میگیری جسم میدهے و جان میگیری جان میدهے و جانان میگیری چه لذتے دارد که ... حتی نفس کشیدنت هم برای رضای خدا باشد🌱 🆔 @shohada_tmersad313
خواهرم؛ ای سراپا الماس! قدر خود را بشناس! با حجابت، پاسدار گوهر جان باش حرمت خون شهیدان را نگهبان باش اصالت زن مسلمان عفت اوست که حجاب مهمترین رکن آن است. ۲۱ تیرماه روز حجاب و عفاف گرامی باد🌹 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 رقیب 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎آقا محمدمهدی ... که همه آقا مهدی صداش می کردن ... از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده ... یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده ... دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ ... و بعد خواستگاری پدرم ... و چرخش روزگار ... وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن ... محمدمهدی توی بیمارستان، مجروح بوده 🤕... و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده ... حالش که بهتر میشه ... با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن ... آسیه خانم عروس شد و عقد کرد 💍... و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه ... اما این بار ... نه از جراحت و مجروحیت ... به خاطر تب 40 درجه ...🤒 ❤️🌸داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به 20 سال ... برای پدرم تموم شده باشه ... و همین مساله باعث شده بود ... ما هرگز از وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم ...😔 نمی دونم آقا مهدی ... چطور پای تلفن☎️ با پدر حرف زده بود... آدمی که با احدی رودربایستی نداشت ... و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران ... همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد ... نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده ...🍃 💠اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد ... چه برسه به اینکه واقعا برم ... اما...😔 از دعای ندبه که برگشتم ... تازه داشت صبحانه می خورد ... رفتم نشستم سر میز ... هر چند ته دلم غوغایی بود ...💓 اگر این بار آقا مهدی زنگ زد ... گوشی رو بدید به خودم ... خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم ...☎️📞 🍃جدی؟ ... واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ ... از تو بعیده ... یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا ...😳😳 لبخند تلخی زدم ...😏 تا حالا از من دروغ شنیدید؟ ... شهدا بخوان ... خودشون، من رو می برن ...🕊🌹 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨💠✨ 🆔 @shohada_tmersad313
🔻 👈این داستان⇦《 یه الف بچه 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با حالت خاصی بهم نگاه کرد ... چرا نمیری؟ ... توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی ... خاله خان باجی شده بودی ... نمی دونستم چی باید بگم ... می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم ... و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...😔 جواب من رو بده ... این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه ...😖 همون طور که سرم پایین بود ... گوشه لبم رو با دندون گرفتم...😔😔😑 خدایا ... حالا چی کار کنم ... من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم ... اما حالا ... یهو حالت نگاهش عوض شد ... - تو از ماجرای بین من و اون خبر داری ...😳 ✨برق از سرم پرید ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه 👀 کردم ... من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم ... فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت .... می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟ ... اون محمد عوضی ... ماجرا رو بهت گفته❓... 🔸با شنیدن اسم دایی محمد ... یهو بهم ریختم ... نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت ... وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد ... که ماجرای ۲۰ سال پیش رو باز نکنید ... مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه ... خیلی ناراحت میشه ...😞😣 تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... دیدم همه چیز رو لو دادم ... اعصابم حسابی خورد شد ... سرم رو انداختم پایین... چند برابر قبل، شرمنده شده بودم ...😞😔 هیچ وقت ... احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه ... حالا ... الحق که هنوز بچه ای ... 🔹پاشو برو توی اتاقت ... لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی... ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم ...😳 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🔹💠🔹 🆔 @shohada_tmersad313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 !! 🌷بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی کردیم و بعد راهی سفر شدیم‌. مدتی در پاوه زندگی کردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌ های جنوب رفتیم. من در دزفول ساکن شدم‌. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سکونت پیدا کردیم که محل نگهداری مرغ و جوجه بود‌. تمیز کردن اطاق مدت زیادی طول کشید و بسیار سخت انجام شد. ‌🌷فرش و موکت نداشتیم، کف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه کردم و به پشت پنجره آویختم‌. به بازار رفتم و یک قوری با دو استکان و دو بشقاب و دو کاسه خریدم‌. تازه پس از گذشت یک ماه سر و سامان می‌ گرفتیم اما مشکل عقربها حل نمی‌ شد‌. حدود بیست و پنج عقرب در خانه کشتم‌!! 🌷به دليل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه ‌های شب به خانه می‌ آمد و سپیده‌دم از خانه خارج می‌ شد‌. شاید در این دو سال ما یک ۲۴ ساعت بطور کامل در کنار هم نبودیم‌. این زندگی ساده که تمام داراییش در صندوق عقب یک ماشین جای می‌ گرفت همین قدر کوتاه بود. 🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر شهيد حاج محمدابراهيم همت ‌ 🆔 @shohada_tmersad313
🌷 ، !! 🌷تقریباً دو روز بود که هیچ آب و غذایی به من نرسیده بود، هر چی با کد و رمز اعلام می‌ کردم فایده‌ای نداشت، ما تو خط بودیم، چند تا از دوستانم شهید شده بودند و مجروح، آتش جنگ دشمن هم خیلی سنگین بود، کسی اجازه تردد به خط را نداشت، اِلّا در مواقع ضروری مثلاً برای بردن مجروح و انتقال مهمات، دیگر نتوانستم تحمل کنم و پشت بی‌سيم بی‌رمز و به زبان مازندرانی گفتم: از گشنگی و تشنگی بَمِردِمِه، کسی دَنیِه مِه وِسِه آذوقه بیاره؟ 🌷شهید غلام فضلی این دلاور و چشم و دیده‌بان باتجربه بهشهری با اینکه مشغله زیادی داشت از پشت بی‌سيم متوجه سن و سال کم من شد و با آن وضعیت برایم آب، بیسکوئیت و آبمیوه با کلی وسایل خوراکی آورد، از شدت صدای مهیب مهمات جنگی، متوجه اطرافم نشدم به خودم آمدم دیدم یکی مرا صدامی‌زند. 🌷یک جیپ جلوی سنگرم بود، وسایل را ریخت توی سنگرم، برنج را داد دستم و به شوخی به زبان مازندارنی گفت: بَییر، وِشنامِه وِشنامِه! اینم غذا، اَمه آبرو رِه بَوِردی. باورم نمی‌شد، وقتی جیپ را دیدم، تمام بدنه ماشین، سوراخ سوراخ شده بود، از چادر جیپ فقط تکه پارچه‌ای مانده بود، هر چی اصرار کردم صبر کن کمی خط آرام شود، بعد برو، قبول نکرد و برگشت و رفت سر پست. 🌷شهید غلام فضلی به‌ علت جراحات جنگ و خیلی غریبانه و مظلومانه بعد از مدت کوتاهی بعد از جنگ به درجه والای شهادت نائل شد. یاد و خاطره شهید فضلی و همه دیده‌بانان لشکر ویژه ۲۵ کربلا و شهدای گرانقدر ادوات گرامی باد. راوی: رزمنده دلاور ذکریا احمدی اشرفی ـ بهشهر منبع: باشگاه خبرنگاران جوان 🆔 @shohada_tmersad313